بازهم یک واقعیت دیگر ...
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۵۱ ب.ظ
طلیعه اولین نور خورشید صبح روز بیست و هشتم خرداد ماه نوید طلوعی دیگر می داد تا سکوت راهرو بیمارستان را صدای معصومانه کودک کوچکی برهم زند .
آنوقت نا امید خیره خیره سقف اتاق را نگاه می کرد و در دل به عالم و آدم دشنام می داد که چرا و برای چه دنیای زیبایش را از او گرفته بودند و او حالا کاری جز گریستن نداشت .
اما نه زبان داشت که لب به سخن گشاید و نه توان جنبیدن تا برخیزد و فریاد برآورد و زبان به شکایت روزگار گشاید تا همه بدانند که به میل خود این دنیا را برای زندگی انتخاب نکرده ...
این اولین باری بود که دیگری برایش تصمیم می گرفت ...
و حالا بیست و هشت سال می گذرد و هنوز روزگار تصمیم ندارد تا اجازه دهد حداقل برای رفتن خودش تصمیم بگیرد ...
تولدم مبارک ...
روزهای پر کاری دارم و کمتر به دنیای مجازی سر می زنم.
ببخشید اگه حضورم کمرنگ شده.
موفق باشید.