چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

بازهم یک واقعیت دیگر ...

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۵۱ ب.ظ

طلیعه اولین نور خورشید صبح روز بیست و هشتم خرداد ماه  نوید طلوعی دیگر می داد تا سکوت راهرو بیمارستان را صدای معصومانه کودک کوچکی برهم زند .

آنوقت نا امید خیره خیره سقف اتاق را نگاه می کرد و در دل به عالم  و آدم دشنام می داد که چرا و برای چه دنیای زیبایش را از او گرفته بودند و او حالا کاری جز گریستن نداشت .

اما نه زبان داشت که لب به سخن گشاید و نه توان جنبیدن تا برخیزد و فریاد برآورد و زبان به شکایت روزگار گشاید تا همه بدانند که به میل خود این دنیا را برای زندگی انتخاب نکرده ...

این اولین باری بود که  دیگری  برایش تصمیم می گرفت  ...

و حالا بیست و هشت سال می گذرد و هنوز روزگار تصمیم ندارد تا اجازه دهد حداقل  برای رفتن خودش تصمیم بگیرد ...

تولدم مبارک ...

 

  • مهدی حاجی زکی

نظرات  (۹)

سلام مهدی جان
روزهای پر کاری دارم و کمتر به دنیای مجازی سر می زنم.
ببخشید اگه حضورم کمرنگ شده.
موفق باشید.
  • یک خوانساری
  • تولدت مبارک

    درسته که به میل خودت نیومدی
    اما اونجوری که دوست داری زندگی کن
  • نازنین فاطمه
  • سلام برادر
    شما لطف دارید
    موفق باشید
    محبوبه خدا

    شاه رُسُل چو فاطمه گر دختری نداشت بی شبهه آسمان حیا اختری نداشت

    گر خلقت بتول نمی‌کرد کردگار در روزگار، شیرخدا همسری نداشت

    از این دو گر یکی نه به هستی قدم زدی این یک براستی زنی، آن شوهری نداشت

    بی دختر پیمبر، ما، عرصه‌ی حیا مانند امّتی است که پیغمبری نداشت

    بی دختر پیمبر ما، نوعروس دهر خوش دلفریب بود؛ ولی زیوری نداشت

    خاتون هفت پرده که در هشت باغ خلد عصمت هر آنچه گشت چو او خواهری نداشت

    الاّ که آن شفیعه‌ی محشر براستی تاب سخا و فقر علی دیگری نداشت

    جان‌ها فدای او و دو پور گرامی‌اش و آن شوی تاجدار وی و باب نامی‌اش
    به به ...تولدت مبارک حاجی. الهی دویست و هشتاد ساله بشی
  • *ً•ایلام ۞ سرزمین ناشناخته ها •*
  • صدام نکن صدام نکن خوابشو داشتم می دیدم
    کاشکی دوباره چشمامو رو هم می ذاشتم می دیدم
    نه ارغوان نه اطلسی سفید مه گرفته بود
    به رنگ گیس مادرم می زد به نقره و کبود
    نه خنده بود نه خاطره یه حس تازه ی امید
    نه سنگ قبر کهنه بود نه قاب عکسی از شهید
    یه قطره خون دو قطره خون یه گل یه تیکه استخون
    یه جاده ی رو به افق یه مشت درختای جوون
    صدام نکن که آدما تو خوابا مهربون ترن
    فقط تو قاب عکساشون قشنگترن جوونترن
    صدام نکن که خواب من حتی کبود اگر باشه
    می خوام بمونه برا من می خوام برام پدر باشه
    صدام نکن صدام نکن خوابشو داشتم می دیدم
    کاشکی دوباره چشمامو رو هم می ذاشتم می دیدم


    ****عبدالجبارکاکایی - www.jabbarkakaei.blogfa.com/

    سلام
    بروزم
    ممنون میشم سری بزنید وردپایی بزارید.
    سلام خدمت تمامی دوستان عزیز

    امروز خواستم درمورد حجاب صحبت کنم پیش خودم گفتم آخه از چیه حجاب بگم من نه اندیشمندم نه استاد دانشگاه نه روحانی تو همین فکرا بودم که بهتر دیدم مطالبی رو از استاد مطهری عنوان کنم چون همه یه جورایی قبولش دارند میتونید این مطالب رو که از کتاب مجموعه آثار عنوان شده بخونید و نظراتتون رو بگید:
    مبارکه
    عاقبت بخیر باشید.
    نزدیک شدن به سن 30 یه حس غریبی داره که نمی شه توصیفش کرد.
    منم تا چند روز دیگه وارد 28 سالگی می شم .
    از شما خوانساری و همشهری عزیز میخواهم مرا لینک کنید من نیز این کار را برای شما خواهم کردمرا با نام (خوانسار زیبای من)#شهرامخان#لینک کنید متشکرم
    به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی