بدون هیچ حرف اضافی ...
امروز دخترم را دیدم که بر بالای چهارپایه دیوان شمس تبریزی را با صدای بلند زمزمه می کرد و من نگران آینده اش, اشک را مجالی دادم تا هوایی بخورد! ندا آمد کی مرد گنده چه می کنی؟ گفتم کانسپت را متبلور میکنم!!! پرسید به چه می اندیشی؟ گفتم: به بوی کتلت همسایه! اندیشه رانندگان خیابانی! رنگ چشم، شکل ابرو، شکل بینی، اندازهی لب، جنس پوست آدمها!
ندا تا این بشنید بانگ برآورد که : عجب آدمی هستی و سر به بیابان گذارد و دور شد ...
آخرین باری که صندوقچه کوچک قدیمی ام را باز کردم سیرو سفری داشتم به دوران کودکی ...
آنجایی که بریده های مجله های سینمایی را جمع می کردم شاید روزی گذارم به اطراف جام جم افتاد! آنوقت عزت اله را صدا می زدم و می گفتم: آهای مردک ببین سابقه را؟ حال کن ! تو کجا بودی آنوقت ها که ما صبحانه مراد برقی می خوردیم و نهار صمد آقا ؟
می گویند در شهر سوخته (دشت سیستان) از بقایای باستانی دوران مفرغ سندی پیدا شده؛ که ثابت می کند شهاب خودمان از آن دوران در کار تدوین فیلم بوده و ما خودمان هم خبر نداشتیم !!!
از روزی که پسرم ماهان پرسید: بابا از فردا بیدار می شوی؟
دیگر همت نکردم از جایم بلند شوم!! این روزها خواب به خواب بروی! بهتر از این است که بیدار شوی
سرم را از پنجره بیرون برده عکسی به یادگار بیانداختم تا نگویند دور از جان غزل خداحافظی را خوانده ...!
باران که می بارد چونان غورباقه های خندان جشن می گیریم و وقتی نمی بارد غم عالم می ریزد توی دلمان ما نیز بهتر است به جای غمبرک؛ باد شوی(شوهر) خفته خویش بزنیم تا مگس های مزاحم خواب نازش را زایل ننمایند ...!
یادش بخیر دوران مکتب خانه؛ یکی از بچه ها چوپوقش را داد به من که برایش قایم کنم من هم گذاشتم میان خورجینم و خیالم راحت بود کسی را با من کاری نیست آخر به قول معروف: ما از اوناش نبودیم! اما نمی دانم کدام شیرپاک خورده ای رفت و ما را پیش میرازقلمدان ان زمان فروخت! ما هم لب نزدیم و آخرش هم انگ چوپوقی بودن زدند بر پیشانیمان ...یادش بخیر کلا" گوله مرام بودیم آن وقتها ...
این روزها حس و حال دزدی هم نداریم که از وبلاگ دوستان چیز بدزدیم و برایتان بگذاریم! چند وقتی به خاطر مشغله و گرفتاری می روم شمال عشق و حال ... تا یار چه خواهد و ...
آب دونی امان این روزها به لطف گازرسانی گرم تر از قبل شده یادم باشد این بار جریان ساختن سریال سربداران را برایتان بگویم که چطوری بی معرفت ممد علی نجفی ما را دور زد و سریال را به اسم خودش تما م کرد ...!
بالاخره بعد از کش و قوسهای فراوان همان دلتنگ ماندم؛ پیش خود گفتم اگر دلم باز شود آنوقت دیگر چه کسی هست که از گوجه خشکهای مادربزرگ برایتان بگوید ؟ چه کسی اسباب و اساس بچگی هایش را بیاورد پهن کند وسط؛ با هم بازی کنیم ؟ چه کسی عکسای قدیمی برایتان بگذارد حالش را ببرید ؟ برای همین تصمیم گرفتم دلتنگ بمانم که کسی هم شک نکند ...!
وارد کلاس که شدم دیدم یکی از بچه ها دو دستش را به همراه دو پایش بالا برده یه گوشه کنار تخته سیاه ایستاده دارد مثل باران بهار اشک میریزد! خیلی دلم سوخت گفتم چیزی شده؟ گفت خانوم معلم! آقای مدیر گفته اند همین جا بایست خانوم معلم! جفت دستانت و جفت پاهایت را هم ببر بالا خانوم معلم! تا معلمتان بیاد خانوم معلم! حیف که دست خودم نبود وگرنه دلم میخواست بغلش کنم بوسش کنم نازش کنم خیلی دلم برایش سوخت! من نمی فهمم این چه طرز برخورد با یک بچه آدم است ؟ اگر دست خودم بود آن مدیر لندهور را از وسط نصف می نمودم ...
این مدت که در گیر امتحانات بودم کلا" آف نداشتم دپارتمانمان هم خیلی گیر بازار شده است! اینجا که مثل ایران نیست هرکی هرکی باشد و مثلا به بهانه آش خاله بطول بتوانی یونیورسیتی را بپیچانی! اینجا حساب کتاب دارد برای خودش ...!
میان این همه خط های کج و ماوج؛ میان این همه دروغ و حقه و نیرنگ؛ پرانتزی باز کردیم تا ما هم حرفهایمان را در پرانتز بزنیم اما دیدیم ما هم کج و ماوج بنویسیم و این و آن را دستگاه کنیم بیشتر به دل می نشینیم و بیشتر خاطر خواه پیدا می کنیم ...!
پ . ن : امیدوارم کسی را رنجشی حاصل نگردد از این مکتوب و اینکه اگر کسی را از قلم انداخته ام به بزرگواری خودش مرا عفو نماید ...!