به که گویم درد خویش ...!؟
صدای بانوی اندرونی ، مرا از دریایی از افکار مار پیچ بیرون کشید ، مانند همیشه توالی سخنش اعصاب آرامش را خورد نمود و این بار با آهنگی سهمگین صدایم کرد : مگه با تو نیستم ، پاشو آشغالو رو ببر دم در !
خونسردانه افسار جعبه جادویی را برداشتم و برای دیدار مجموعه ملکوت شماره دو را فشار دادم
آرام عرض نمودم : بانوی من بگذارید این قسمت را ببینم و بعد روانه کوچه گردم اما ...
اما حرفم ناتمام مانده بود که کیسه سیاه زباله بر روی سینه ام سنگینی کرد ، طفل کوچکم نیشش را تا بنا گوش باز نمود و ذوق کوچه رفتنش را به رخم کشید و اینگونه نجوا نمود : بابا پاشو بریم دیگه ، یه بستنی عروسکی هم برام بخر باشه ؟
حرفی برای گفتن نمانده بود ، همچون همیشه تسلیم خواست خداوند گار خویش گشته و راهی شدم
به جایگاه همیشگی رفتم ، اما قبل از اینکه بخواهم باری را که بر روی دستانم سنگینی می نمود ، سبک نمایم نوشتاری غریب و شاید هم قریب ، از خواب غفلت بیدارم نمود :
لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد
دهان به لیچار گشودم تا بگویم لعنت بر همه کست که ...
ندایی مرا به خود آورد کی مردک چه می کنی ؟ در این ماه مبارک این چه گفتار است ؟
راهی کنار گذرگاه شهر گشتم تا این بار سنگین ، در جایی مجاز گذارم
هر جا قدم گذاردم که جایگاهی مجاز می بود ، محفظه ای نیافتم که هیچ ،! همان نوشتار با لحنی محترمانه ، بر بنری دیدم و دست از پا دراز تر بازگشتم
تنها دوچیز عایدم گشت ، یکی آنکه کودکی فسقلی مرا با آنهمه ید بیضاء خام نمود و دو بستنی عروسکی به گردنم نهاد
و دیگر آنکه از دیدار قسمت هفدهم ملکوت بازماندم
شما بگویید با این کیسه سیاه کجا روم ؟ به که گویم درد خویش ؟ کین درد مشترک ، همه از لطف بلدیه شهرمان است و بس ...
این عکس ربطی به پست امروز نداره فقط جهت یاد آوریه این شبهاست ...
این شبها ...
دعا یادتون نره ، دلتون شکست مارو هم دعا کنید ...