بی بی ناز خانوم
بادرود فراوان ...
قبل از هرچیز هدف از این پست دِینی است بر گردنم همین و بس ...
مرحومه بی بی ناز خانوم مادر بزرگ ابوی آنگونه که خود میگفت تنها دختر خانِ آخور پایین(وحدت آباد فعلی نزدیک فریدونشهر) بود که ملک و املاک پدری زیاد داشت؛ در سال 1282 مرحوم جد بزرگم آقا حسن معروف به حسن علی گر که برای کسب و کار به آنجا رفته بود به خواستگاری اش رفته و از آنجایی که مردم خونسار در ان زمان نزد ولات فریدن و سیصد و شصت پارچه آبادی اش صاحب اعتبار بودند خانِ وحدت آباد با ازدواجشان موافقت می کند و عروسی سر می گیرد ...
در آن زمان مرحومه بی بی ناز خانوم تنها 9سال بیشتر نداشت و مرحوم جد بزرگم بعد از ازدواج اقدام به گرفتن شناسنامه به اسم فامیل خودش برای او می کند
بعد از فوت خان؛ تمام دارایی اش به بی بی ناز می رسد و از آنجایی که آقا حسن خان که لقب خان را از پدر زنش به ارث برده بود، قبل تر منقلی بود و تریاک می کشید کم کم تمام ملک و املاک خان را به قول خدابیامرز بی بی از سوراخ بافورش رد می کند
پدر بزرگم تنها 9سال داشت که در یک روز برفی زمستانی آقا حسن خان آخرین دارایی اش که تنها یک کُت رنگ و رو رفته بود را می فروشد و بعد از کشیدن آخرین تریاک در سن 45سالگی فوت میکند و پدر بزرگم را به همراه 3 خواهرش تنها می گذارد
بی بی ناز؛ پدر بزرگم را به منزل مرحوم شهیدی میبرد تا شاگرد خانه و پادو ایشان باشد و از آن روز خرج و مخارج مادر و سه خواهرش را متقبل می شود
مرحومه بی بی ناز خانوم با پولی که از پادویی تنها پسرش میگیرد چند راس گوسفند می خرد و یک قطع زمین از مرحوم حاج محمد اولیایی در بالاده اجاره میکند تا کمک خرجشان باشد
یک قرن زندگی به زعم بنده ثمره ی امید به آینده و تلاش شیر زنی است که از خانزادگی به گوسفند چرانی می رسد و کم کم دخترانش را شوهر می دهد و ابوی بزرگ ما را هم زن ...
حدود هجده سال از دوران عمرش را بنده با چشم دیدم و با او زندگی کردم
شخصیت جالبی داشت و حرفهای قشنگی میزد
تنها هفت سال داشتم و یادم می آید که با خانواده پدری در یک منزل زندگی می کردیم
بوی نان تازه هفته ای نبود که از خانه ما محله را پر نکند و بی بی شیر زنی بود که نیمه شب برمی خواست و خمیر می کرد و تنور را داغ می کرد
صبح افتاب نزده اولین نان به دیواره تنور چسبیده بود
یک صندق بزرگ داشتیم که مخصوص نان بود و هیچ وقت یادم نمی آید خالی شده باشد مگر روزی که بی بی رفت ...
ظهر نشده نان پختن تمام شده بود و بی بی سر کوچه به انتظار بازگشت پدربزرگ ...
بی بی دندان نداشت اما گوشت؛ عضو لاینفک رژیم غذایی اش بود
روزی که عموی بزرگم برای اولین بار از تهران آمد لباسی نو خریده بود و موهایش را هم المانی زده بود! بی بی با دیدنش تنها یک چیز گفت : فیس و فاس شمسعلی و کفش بلغار زنش !!!
همیشه با کنایه حرف می زد اما کنایه هاش قشنگ بود و دلچسب
به مادر بزرگ و پدر بزرگم می گفت: علی و گُلی!!
می گفت : مراد ! خوب پایه افتاد برات
و این را وقتی می گفت که حس میکرد دیگر آن اُبهت قبل را ندارد و کسی حرفش را نمی خواند
یک روز صبح مثل همیشه از خواب بیدار شد حمام کرد و لباسهایش را عوض کرد و صبحانه اش را خورد و بعد آرام خوابید و برای همیشه رفت ...
یکصد و سه سال زندگی پر فراز و نشیب تمام شد اما همیشه یادش با ماست ...
خدایش بیامرزد ...
پ.ن:
حسینعلی مهدی عزیز؛ توجه من را به موضوعی جلب کرد که خالی از لطف نیست؛ یادآوری بی بی ناز، ناخواسته مصادف شد با نزدیکی شب یلدا!
شبهای یلدا با وجود بی بی و کُرسی و خانواده ای که حالا تنها یک نفر از ان باقی مانده بهترین شبها و طولانی ترین یلداها بود
یلدایتان از حالا مبــــــــــــارک ...
به وبلاگ ماهم سری بزنید
رفیق خوانساری
اگر از خوانسار هستین لطفا تصانیف محمود خوانساری رو برای شنیدن در وبتان قرار دهید که حتما دست شما پر تر از دستان ماست
مرسی از وبلاگ بینهایت منظمتان