تکرار یک داستان دنباله دار ...
چند شب قبل به بهانه شب نشینی مشرف شدیم خدمت یکی از اقوام؛ از آغاز ورودمان تا ده دقیقه قبل از شام هر کس گوشه ای نشسته بود و با موبایلش ور می رفت جوان تر ها برای هم بلوتوث می فرستادند و میانسالان پیامک های روم به دیواری ...
دایی مجتبی بنده خدا فقط یک گوشه نشسته بود و ملت را تماشا می کرد و بقیه پَر به خیالشان نبود که : لامصب پیرمرد بنده خدا چه گناهی کرده از اول شب تا آخر شب مجسمه های فرعونی بلوتوث باز را تماشا کند!!
آقا خدابه سرشاهد است سر شام هم ول کن نبودند؛ با آنکه گوشی های بی صاحابشان را کنار گذاشته بودند و آبگوشت صدقه سری خدابیامرز حاج علی را می خوردند تعریفاتشان فقط حول محور کلیپ بود و آهنگ و پیامک ...
بعد از شام رفتم کنار دایی نشستم
پرسیدم دایی جان چه حال؟ چه خبر؟ اوضاع احوالتان چطور است
گفت: یک زمانی مردم شب نشینی می رفتند دور کرسی می نشستند و از هر دری حرف می زدند حتی در همین شبها تربیت و آموزش بچه هایشان شکل می گرفت قصه (مَتَل) می گفتند که هر جمله اش یک دنیا حرف داشت و عبرت! حالا همه چیز این مردم شده موبایل و کامپیوتر و تلوزیون
هرکدام از اینها را هم بخواهی بررسی کنی جز ضرر منفعتی ندارد که ندارد
خیال می کنید این تلوزیونتان چه نشان مردم می دهد؟ جز آموزش طلاق و راه و روش دزدی و حلواخور گیری!!؟
خدابه زمین گرم بزند آن مرتیکه ای را که موبایل را اختراع کرد
از اول بهار تا آخر تابستان که چشم برهم می زنی صبح شده چشم امیدمان به این شبهای زمستانی است که دور هم بنشینیم و قدری از قدیم بگوییم و قدری مزقون بیاییم ششمان حال بیاید
این شبها را هم که قربانش بروم با وجود به قول خودشان پیشرفت و تکنولوژی از ما گرفتند
خدایی پُر بیراه نمیگفت؛ در فکر فرو رفتم که چه می شود کرد با این حال و اوضاع پریشان؟ به خود که آمدم دیدم گوشی همراهم را دست گرفته ام و بازی می کنم
یعنی پینو کیو آدم شد ما هنوز داریم اس ام اس خاک برسری می فرستیم ...
از دست این جوونا!!