جَک ولوبیای سحرآمیز
شب گذشته بعد از اینکه لباس رزم پوشیده و به رختخواب رفتیم طولی نکشید چشمانمان گرم شده؛ خواب ما را فرا گرفت؛ در خواب شیخی را دیدیم با لباسی سپید و موها و محاسنی بلند به غایت که تا نزدیک نافش میرسید!!
شبیه همان حکیمی که در دروازه شهر توشیشان ظاهر میگردید و او را بشارت میداد بر قدرت و ثروت و...
صدایم نمود: فرزندم با من بیا! گفتم: عمو تا جایی که یادم میآید ابوی خدابیامرزمان اگر در این هیبت جلوه مینمود جایش در کوچه بود و والده گرامی را خوف روبه روشدن با چنین موجودی!!! شما کی جانشینش شدی خدا میداند!!
گفت: اگر مکنت و شوکت میخواهی با من بیا! گفتم: اولی را که نمیشناسم اما دومی را زمانی میخواستمش! اما تقدیر ما را بر سر دوراهی سرنوشت از هم جدا کرد!!
پدرش راضی نبود دخترش را به آسمان جلی چون من پیش کش نماید!!
گفت بچه میآیی یا نه؟ گفتم محض تجدید میثاق و یادآوری خاطرات میآیم! اما آنجا مرا در رو دربایستی نیندازی که بگیرمشها...! من هم اینک در خواب بسر میبرم و خانواده دارم خیلی زود هم باید برگردم... گفته باشم..!
او از جلو میرفت و من از عقب که نکند خیالات شومی در سرش باشد... کمی که رفتیم به پرتگاهی رسیدیم که تخته سنگی عظیم بر بالایش بود با عصایش تخته سنگ را نشانم داد و گفت پای این تخته سنگ را بکن و مراد خود حاصل کن... هنوز حرفش تمام نشده بود که غیب شد.
پیش خود گفتم نکند شوکت سربه تیره تراب نهاده و از جمع فرشیان جدا و به خیل عرشیان شتافته باشد؟
اگر چنین باشد این مردک مرا امر میکند که نبش قبرش کنم!! گفتم بیخیال زندهاش که به ما وفا نکرد مردهاش را میخواهم برای کجا؟
همانجا نشستم تا خوابم تمام شود و برگردم! اما چیزی وسوسهام میکرد تا پای تخته سنگ را بکنم بلکه گنجی؛ کتیبهای؛ خمره سفالینی؛ زیرش باشد و بفروشم و سروسامانی به وضع زندگیم بدهم!
سرتان را درد نیاورم اگر بخواهم جزئیاتش را بازگویم یک کتاب قطور جا میخواهد که در حوصله شما نگنجاید!!
آخرالامر طمع بر من غالب گردید و وقتی به خود آمدم که نیم متری از زمین را کنده بودم! ناگهان چیزی توجهم را جلب نمود! چیزی شبیه قوطی کنسرو بود بیشتر کندم دیدم درست حدس زدهام! یک قوطی کنسرو لوبیا از دل خاک بیرون آمد!
پیشنهاد میکنم قبل از خواب قدری تجهیزات با خود بردارید یا لااقل یک درباز کن بگذارید زیر متکایتان که مثل من مجبور نگردید با بدبختی و به ضرب سنگ و چوب درب کنسرو را باز کنید!!!
به هر بدبختی که بود بازش کردم و مشغول خوردن بودم که ندا آمد: ای ابله چه میکنی؟
گفتم کنسرو لوبیا میخورم، بسم الله...
گفت: دیوانه این لوبیاهایی که بلعیدی سحرآمیز بود!! باید میکاشتیشان نه اینکه کوفت کنی!!
گفتم: ای دل غافل دیدی چه خاکی به سرم شد؛ ته قوطی را نگاه کردم دیدم هنوز دو تا لوبیا باقی مانده!
زمین را کندم و آنها را در خاک کاشتم و آبش دادم و در انتظار نشستم تا سبز کند!
طولی نکشید که سبز شد و رو به آسمان رفت و رسید به ابرها؛ پاچههایم را بالا زدم و از تنه لوبیا بالا رفتم تا رسیدم به پشت ابرها! همانجا که آقای غول یک قصر خفن داشت و فقط قاشق غذایش اندازه خونسار خودمان بود!! گفتم تا نیامده سریع بروم مرغ تخم طلا را بردارم و بزنم به چاک... که از پشت صدایی مرا به خود آورد: دیدی گفتم سرو کلهاش پیدا میشود! این همان جَک! دزد جواهرات است!!
داشتم شاخ در میآوردم... پیش خود گفتم:
اگر از آسمان سکه طلا ببارد یکیش گیر من نمیآید!! اما کافی است فقط یک دانه جَک دزد؛ در دنیا باشد عدل ما را بجای او میگیرند و میگویند خود خودش است.
پ.ن :
جا دارد از کمش عزیز بابت نکته سنجی بی اندازه اش در خصوص نگارش صحیح؛ تشکر نموده لپ مبارکش را بفشارم! حضرت اجل تاجایی که درتوان بود رعایت کردیم باشد که در قسمتهای بعدی بیشتر در این خصوص بکوشیم
یه چنتا سوال پیشومه که وادپرسانی ازد
1:چونو شوما بالباس رزم درخوسه ؟
2:مگه شیخا خیلی دوس داره که مین خوجی اژونو ینه ؟
3:این توشیشان چنشنبا بینو؟
4:این شوکت خیلی واسم آشناو؟
5:کنسروه مارکژ چیچیبه ؟
6:مین اون همه سنگ وپرتگاه اودازکاوابس/
7:مگه لباس رزم پاچه جی دورو؟
چنداتوصیه
1-شوما غذاسبک بخور
2-این برنامه های تلویزیون کمتر بیکس