...خوب شد که
جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۴:۴۵ ب.ظ
از بچگی از جاهای شلوغ نفرت داشتم، سرو صدای زیادی اذیتم میکرد
یادم نمیاد برای خود شیرینی عروسی و عزا رفته باشم
عروسی رو که فقط برای رفع سوتفاهمات مادی میرم و عزا رو فقط وقتی میرم، که متوفی از اقوام یا همسایگان درجه یک باشه
از لحظهای که جنازه رو داخل آمبولانس میزارن و میبرن برای غسل و کفن تا لحظهای که دوباره سوار اتوبوس میشم تا برگردم همش خدا خدا میکنم زودتر خاک سرد مهر رو ببره و شیون و زاری تموم بشه
امروز صبح دو جا دعوت بودم
اولی رو خودم میزبان بودم و دومی رو میهمان
اولی جایی بود که نه اسم و رسمی داشت و نه کاپ طلا میدادن!
و دومی جایی بود که هم اسم و رسم دار بود، هم اگه کاپ طلا نمیدادن، چهار تا آدم درست و حسابی میدیدنت و، تو هم تو آدم حسابیها؛ حسابی آدم میشدی!
تا نزدیکی آدم حسابی شدن رفتم!
اما انگار یکی نهیبم زد که تو آدم نمیشی داداش! بیخود خودتو علاف نکن! مث بچه خوب برگرد و برو همونجای اولی
با افتخار برگشتم !
نشستن با کت و شلوار؛ رو مبلهای دسته طلایی و قورت دادن یه عصای یه متری رو رها کردم و نشستن با لباسهای خاک آلود و کتونیهای چینی رو صندلیهای زهوار دررفته یه مینی بوس شلخته رو ترجیح دادم
ظهر که شد پیش خودم گفتم: حتما اون مهمونی دومیه نهارشون رو هم خوردن و دارن با چاقوهای استیل تو ظرفهای چینی میوه بعداز نهارشون رو میل میکنند بعدش هم ساز و آوازی و خلسه سردی بعداز خوردن دوغ تگری!
صدای عاروق زدنشون رو هم تو خیالم شنیدم!
اما خوردن چلو کباب کوبیده تو ظرف یه بار مصرف اونم تو باد و گردو خاک با یه نوشابه گرم زرد رنگ یه حال دیگهای داره
مخصوصا اینکه یه پیاز گنده هم بزاری وسط و با مشت بکوبی روش!
الان که هر دو مهمونی تموم شده کلاه خودمو قاضی کردمو یکم فکر کردم
آخرش به این نتیجه رسیدم که:
خوب شد آدم(حسابی) نشدم...