دختران انتظار
در و دیوار کتابخانه شهر ، هر روز حوالی 8 صبح تا ظهر شاهد حضور تکراری اوست که در اوج جوانی ، دلی غمگین و چهره ای رنگ و رو رفته ، چهره پرنشاط جوانی اش را در پرده ای از غم پنهان نموده .
هر روز بی هدف با گامهایی لرزان اوقات خود را اینجا سپری می کند تا شاید امسال به قول معروف شاخ کنکور را شکسته و راهی کاخ ارزوهایش « دانشگاه» گردد .
دوستانش که در ابتدای این راه پرمخاطره همراهش بودند روز به روز تعدادشان کم و کمتر می شدند
از میانشان تنها چند نفری به آرزوی خود رسیده و فضای رویایی دانشگاه را حس کردند
بیشتر آنها خود را به دست سرنوشت سپرده و حالا درگیر زندگی و رسیدگی به شوهر و بچه هایشان عمر را سپری !
چشمانش که از فرط خستگی و بی خوابی های شبانه در گودی استخانی صورت فرو رفته ، ظاهرا خطوط کتابهای قطور کنکور را می نگرد اما در واقعیت ذهنش جای دیگر است
گیرم کنکور را هم شکست دادم ، به دانشگاه هم رفتم ، مدرک هم گرفتم ، آخرش که چی ؟
و آنقدر افکار درهم به سراغش می آیند که ظهر می شود و آرام کتابهایش را جمع می کند و راهی خانه می شود .
مادرش با هزار امید و آرزو به استقبالش می آید
الهی بمیرم خانومم ! ببین با خودت چیکار کردی ؟ شدی پوست و استخون !
و اینها قدری از خستگی روح آزرده اش را کم می کند
برای چند لحظه افکار نا امیدانه خود را کنار می زند و با خود می گوید :
حداقلش اینه که به هدف والای خودم رسیدم ، تحصیل کرده ام !
نمی داند همین تحصیل ، بلای جانش می شود و بسیاری از خواستگارانش را که این تحصیلات را ندارند به سبب اختلاف فرهنگی رد می کند .
و آنقدر باید در خانه بماند تا موهایش هم مثل دندانهایش سپید شود .
و روزی می رسد که حس می کند همه چیز دارد و هیچ چیز ندارد
راستی چرا این روزها همه دختران جوان منتظرند تا آسمان شکافته شده و مرد آرزوهایشان از آسمان به زمین افتد ؟ مردی که از هر حیث ایده آل ، و برای زندگی کردن مناسب است ؟
چرا؟
آخه مرد لایقم نایاب شده
البته دور از جون شما