درباره وبلاگ خود چه میدانید !؟
به نام خداوند قلم و به نام هم او که قسم داد مرا به قلم تا هرچه به ذهن پوکم رسوخ میکند ننویسم!
اجازه بدهید انشایم را با یک داستان شروع کنم:
روزی روزگاری ؛ انوقتها که عصر دفتر خاطرات بود و دفترها قفل کوچکی داشتند من هم برای خود دفتری داشتم و حرفهای دلم را تویش می نوشتم
آنوقت ها مردم هنوز نوار کاست گوش می دادند و برای تکثیر یک نوار باید می آمدند یه لنگ پا گوشه مغازه ما که در آن شاگرد بودم می ایستادند تا حداقل نیم ساعت بگذرد و نوارشان آماده شود و بروند بگذارند توی ضبط و حالش را ببرند !
آنوقتها کسی نمی دانست دقیقا انتقاد یعنی چه ؟ بزرگترین نقد را در انجمن ادبی وهاج می کردند! آن هم سر اینکه بیت سوم شعرم ردیف دارد اما قافیه ندارد ؛ تازه بعدش هم کلی تشویقم می کردند که یادم برود و خدایی نکرده روی دل کوچکم نماند عقده ای بشوم
آن وقتها مثل الان نبود که همه جا کوچه هایش اسفالت باشد ! سر زمستان وقتی می خواستی از کوچه بروی مدرسه تا کمر می رفتی توی گل و لای ! بعدش هم معلم ها مثل الان سوسول نبودند که گیر بدهند ! خودشان پوتین سربازی می پوشیدند و بندهایش را هم تا آخر می بستند و شلوارشان را هم توی پوتین می کردند !
بزرگترین تفریحمان دهه فجر بود که یک روزش را در مدرسه جشن می گرفتند ! خیلی که به ما حال می دادند می رفیتم هلال احمر تاتر خواستگاری نگاه می کردیم !
همش دوتا کانال تلوزیون داشتیم و یک رادیوی قدیمی که صبحها با صدای سلام صبح بخیرش صبحانه می خوردیم
کم کم کامپیوتر آمد ! اولش که کامپیوتر خریدم فقط آهنگ گوش میدادم و ورق بازی می کردم و خیال می کردیم کامپوتر فقط برای همین کار است
یک روز یکی از بچه ها آمد خانه ما و گفت بیا برویم اینترنت ! قبلا اسمش را شنیده بودم و می دانستم چیزهای بی ناموسی تویش دارد ! گفتم امتحانش ضرر ندارد رفتیم و یک کارت اینترنت خریدیم و آمدیم پای کامپیوتر !
من که بلد نبودم ! دوستم یک بار خانه پسر خاله هایش رفته بود اینترنت !
خلاصه وصل شدیم ولی من آدرس بلد نبودم اما دوستم دوسه تا آدرس ناجور بلد بود آنوقتها دسترسی به همه چیز امکان پذیر بود !!
یک روز یک سایت جدید بلد شدیم که عکسهای خوانسار داشت خیلی ذوق مرگ شده بودم از دیدن عکسهای شهرم !
همان جا بود که آرزو کردم ایکاش من هم یک سایت بلد بودم تا شهرم را نشان خارجی ها هم بدهم
کم کم ایمیل دار شدم و بلد شدم چت کنم ! آنوقتها چت کردن خیلی کلاس داشت مثل الان هم نبود! آدمهای چت، شعور داشتند و تربیت خانوادگی سرشان می شد !
توی چت یاد گرفتم که می شود سایت درست کرد ؛ آمدم بلاگفا و همین وبلاگ را ساختم اما اسمش را گذاشتم خوانسار در آینه تصویر !
آن وقتها عکس خوانسار مثل نقل و نبات توی اینترنت نبود و من می خواستم عکسهای خوانسار را بگذارم تا زیاد شود
کم کم عکسها و عکاسها زیاد شد و من مجبور شدم مدتی در دکان خود را تخته کنم
بعداز یک مدت دیدم استعدادم در نوشتن دارد هرز می رود و من دارم تلف می شوم !
آن وقتها بود که همه دوست داشتند کوچه هایشان آسفالت بشود و همه ضبط سی دی دار خریده بودند و تلوزیون رنگی توقع همه داشت میرفت بالا ...
برای همین موقعیت را مناسب دیدم تا با اسم و رسم تازه ای وارد این بازار بشوم
اسمی انتخاب کردم که هم بتوانم مسخره بازی دربیاورم هم اینکه انتقادی بکنم و گیر بدهم به فلان مسئول و فلان رئییس
الحق که دوستان زیادی پیدا کردم و مخاطبین با شعور و نکته دانی !
گاهی مشکلات باعث می شد یادم برود که برای چه می نویسم و مدتی تعطیل میشدم
اما همیشه چل چو را دوست داشتم و دوست دارمش مثل بچه ام شده توی این سالها
با روزهای عمرم قد کشیده و رشد کرده
این بود انشای من ...