دغدغه های یک کودک خوانساری
سلام خدای مهربون ، از ماه رمضون که رفتی جات خیلی اینجا خالیه ، اونوقتا که نزدیکمون بودی گاهی حرفهای دلمو بهت می گفتم اما الان یه ماهی می شه که خبری ازت نیست .
راستی خدا جون می شه تا قبل محرم و صفر واسه یه بار هم شده ، یه تک پا بیای و بری ...
آخه اینجا تو شهر ما خیلی خبراست
اصلا بیا ایتجا پیش ما زندگی کن ، اینم شد کار ! فقط سالی سه ماه میای آخه ناسلامتی تو خدای مایی ...
ما بنده هاتو اینجا رها کردی به امان کی و رفتی
مگه تو خودت ما رو خلق نکردی ؟
می گن تازگیها یه مقبره پیدا شده اینجا !
می گن خیلی قدیمیه
بابام می گفت قراره برن قم ، شجر نامشو بیارن
دیروز با بابا رفته بودیم اونجا
خدایی قشنگه خیلی هم قدیمیه
خیلی شلوغ بود اونجا
هر کسی یه چیزیی می گفت
احتمالا این مقبره ای که می گم می گن مال خواهر امام رضا است
همونی که تو مشهده همونی که پارسال رفته بودیم زیارتش
پیش خودم گفتم اگه راست باشه ...
شهر ما هم می شه عین شهرهای زیارتی
می شه عین قم ، همونجایی که حضرت معصومه داره
اونوقت آدمایی هم هستن که فقط به خاطر هواش نمیان اینجا
یه خانومی اینجا ، هست که دلارو با خودش می کشونه میاره اینجا
اصلا شاید شهر ما هم شد استان
اونوقت دیگه بابا ، مامان مجبور نیستند به خاطر اینکه اینجا دکتر اطفال نداره منو تا گلپایگان ببرند
خدا جونم ، خدای مهربونم دوباره بهت سر می زنم
الان دیگه باید بخوابم شب بخیر خدای مهربون ...
خیلی زیبا از زبان یک کودک مشکلات شهرتان را به تصویر کشیده اید .زبان این کودک اینقده گویا بودکه حتی من که با خوانسار آشنایی ندارم کاملا مشکلات را درک کردم امیدوارم زودتر مشکلات شهرتان حل بشود.