دنیای بدون حد و مرز
شهری بود در حصار کوههای سربه فلک کشیده که مردمانش به جهت ارتفاع بلند کوه تا چند کیلومتر آن طرف ترش را ندیده بودند و خیال هم نداشتند ببینند !
هر چه می دیدند همین محله ها و کوچه های مجاورشان بود و صدای اذان که می آمد کسب و کار رها کرده و به مسجد روانه می گشتند ؛
جوانان شهر مذکور را پیشه ای نبود جز اینکه در فصول گرم سال به جهت تفرج راهی تفرجگاه شهر گردند و گذرگاهش را متراژ نمایند و شب هنگام به منزل باز گردند
استعدادشان یا هرز می رفت و یا در دالانهای تاریک شهر گم می شد !
هر کس ادعای شاعری می کرد دیوانه و هر که دم از موسیقی می زد مطرب خطاب می شد
در این میان هرکه نمازش ترک نمی شد نه دیوانه بود و نه جاهل و نه مطرب
حال آنکه اگر مطربی نماز هم می خواند یا شاعری اهل خدا بود باز هم مطرب بود و توفیری نداشت نماز خواندن و با خدا بودنش
گاه گداری اگر کسی به سرش می زد طنزی بسازد و در صحنه شهر طنازی کند دلقکی بیش نبود و ارزش نداشت هر آنچه می کرد !
هرگاه جوانکی شور ازدواج به سرش می بود ؛ باید آنقدر صبر می کرد و شب هنگام جورابهای خویش خود می شست و از بند آویزان می کرد تا اطرافیان دل به رحم آورده دستی برایش بالا زنند
وا ویلا اگر عشقی به سرش می افتاد ! گناه ناکرده طرد می شد و ناگفته زبان در نیام خاموش !
از حسن اتفاق امکاناتی به حسب پیشرفت روزگار بر این شهر خاموش سایه افکند تا دنیایی به از دنیایی که هم اینک در آنند برایشان بسازد
دنیایی که تمام هر آنچه در واقعیت مجالی برای بروزش نبود ؛ در مجاز فعلیت یابد
آری سخن از دنیایی مجازی است که به تازگی پرده از چهره نه چندان زیبای شهر برداشته و آنرا در استفاده از این امکان در صدر شهرها و ولات اطراف قرار داده
دنیایی که جوانانش بدون ترس از اینکه مطرب خطاب شوند می زنند و می خوانند
بدون اظطراب مجنون شدن شعر می گویند و بدون انگ دلقک شدن طنازی می کنند
دنیایی که همه چیزشان شده و آنرا با دنیای واقعی عوض نمی کنند ...
دنیای بدون حد و مرز ...
واقعا زیبا بود