دنیای وارونه ...
میخواهم یک دنیا حرف بزنم؛ سبک بشوم و پرونده اش را ببندم و بعد بنشینم بخندم به ریش دنیا ...
شاید در حوصله شما نگنجد؛ خواستید بخوانید ...نخواستید باز هم بخوانید به دردتان می خورد ...
ذهنم پر است از حرفهای گفتنی؛ و نگفتنی! از خودسانسوری بیزارم شاید نتوانم جلوی خودم را بگیرم و هرچه از دهنم درآمد گفتم و شاید هم از درهمانه های دختر خاله ای غمگین؛ بیشتر نوشتم و شاید هم فیلسوفانه چون کمش، و شاید هم مثل خسروخان با چند نقطه سرو ته قضیه را به هم آوردم ...
هنوز خودم هم نمیدانم چه میخواهم بگویم اما از یکجا شروع می کنم هرچه به ذهنم آمد می نویسم شاید همانی شد که خود میخواهم !!
اول از خودم می پرسم از چه بگویم؟
از لحظه تحویل سال در جوار سومین حرم شیعیان ایرانی؟ از اینکه گوینده محترمش تمام تلاشش را کرد تا سیل جمعیت در لحظه تحویل اشکشان به درآید؟ از اینکه سال ایرانی را با اشک و ماتم شروع کردیم؟ از اینکه خدا هم ما آدمها را شناخته و بدون اشک و اندوه چیزی نمیدهد؟
نه! اجازه بدهید از یک جای دیگر شروع کنم؛
از اینکه کله سحر همه را زابراه کنیم و بعد هم با وضو وارد آن حرم بشویم و ملت را بچلانیم و له کنیم و عینک پیرمردی را زیر پا بشکنیم که نماز اول وقت را در زیر گنبد بخوانیم؟
از حکمت خدابگویم که جان یک نفر را که برای تعطیلات به سفر رفته میگیرد و حال آنکه چندین نفر روی تخت بیماری انتظار ملک الموت را می کشند؟
از بلند گوی باغ ارم بگویم که در تعطیلات نوروزی به جای موسیقی و شادی؛ کیفیت انواع غُسلها را تشریح می کرد و شکیات نماز را؟
از تاریخ کشورم بگویم که بازیچه دست سودجویان شده است و همچون اسباب بازی؛جاسویچی و تندیسهای پلی استر در بازار دست به دست می شود و اصلش را تنها فرنگی ها در موزه های بریتانیا و لور می بینند؟
از نگاه معصوم دختر بچه ای ژولیده به عربده های ولیعهدم برای سوار شدن به چرخ فلک؛ که شاید نمی توانست حتی با فروختن بیست عدد از سوتک های سفالینش هزینه سوار شدن یک دورش را بپردازد؟
از ارزش 500 تومانی شکوه تخت جمشید که با باغ دلگشا فرق چندانی نداشت ؟
از چلو کباب کوبیده ی پرسی 6500 که می شود در رستوران روبرویی همان را 4000 تومن تهیه کنی؟
از فاتحه خوانی ِ آن مرد اُتو کشیده ی کراواتی؛ بر سر مقبره کوروش بزرگ؟!
از چه بگویم؟
واقعا چرا دنیای ما انقدر تناقض دارد؟ سفر شیراز برای من چیزهایی داشت که ناصر خسرو در سفرهایش به آن نرسید ...خوشحالم که کم کم دارم یاد میگیرم ظواهر را با آنچه واقعیت دارد تلفیق نکنم ...
پ.ن :
حالا که یک بار از اول تا آخر خواندم؛ دیدم از درهمانه های دختر خاله بهتر و از فلسفه نویسی های کمش فیلسوفانه تر و از نقطه چین های خسرو خان نقطه چین تر بود و خیلی هایش را در همان نقطه چین ها دفن کردم تا میراث آیندگانم شود ...