دوران حادثه ها ...
دوران جالبی شده دوران ما ...
آن وقتی که در زایشگاه خوانسار چشم باز نمودم تازه انقلاب شده بود بگیر و ببند انقلابیون بود و عُمال شاه خائن را از دخمه های متروکه بیرون می کشیدند و می آوردند چوب توی آستینشان می کردند!
از طرفی انقلاب نو پا؛ در گیر جنگ بود و از بیرون و داخل هر کاری می کردند تا با سر بخورد زمین! صدام گفته بود بروید هفته ی دیگر بیایید تهران آنجا با هم گپ می زنیم!!!
روزی نبود که رادیو مارش جنگ نزند و مادر؛ نگران اوضاع و احوال بابا که ماشینش را گل پاشیده بود و جاده اندیمشک اهواز را طی می کرد تا برو بچه های خط کم و کسری نداشته باشند! وقتی نامه بابا می رسید یا تلگرافی می زد اشکهای مادر را نگاه میکردیم و در عالم بچگی به این فکر میکردیم که میان آن خط های کاغذ؛ که از طرف بابا آمده بود چه نوشته که اینچنین مادر را بی تاب نموده ..!؟
مرزها را می کوبید و پایتخت را کرده بود عرصه موشک بازی! خیلی ها رفتند و جانشان را کف دستشان گرفتند تا از ناموسشان دفاع کنند؛ ناموسی که اول از همه خرمشهر بود که آزاد شد به لطف خدا ...
جنگ که تمام شد دودش به چشم همه رفت؛ اول از همه محصلی هفت ساله که تازه می خواست به مدرسه برود و مجبور بود کتابهای سال قبل پسر خاله اش را از نو جلد کند و با کیف وصله پینه دختر همسایه اشان برود مدرسه ... تازه دفترهای سال قبل مسعود پسر اعظم خانوم، هنوز جای خالی برای نوشتن داشت!!
نفت کم بود و زیر زمین خانه پر بود از تیر و تخته؛ چند کیسه ذغال و یک منقل قدیمی؛ دست و پاهایمان به لطف کُرسی مادر؛ همیشه گرم بود اما صورتهایمان صبحها گل می انداخت از سرمای اتاق ...
طولی نکشید که قدری اوضاع بهتر شد؛ سالی یکبار لباس نو! کفش نو! و برای همین عید که می شد ذوق میکردیم و واقعا" بهترین لحظاتمان لحظه تحویل سال بود
دلمان می خواست زودتر صبح عید بیاید و با لباسهای نو برویم باغ پیش بچه ها و فخر فروشی کنیم
.......
یک روز صبح تصویر ژولیده صدام را که از دخمه ای تاریک و نمور بیرون می کشیدند دیدیم و بعد هم قدمهای لرزانش برای رسیدن به چوبه دار ... این تمام ظلمی بود که به ما و خیلی های دیگر حتی عراقی ها روا شده بود ...
تصویر بعدی؛ تصویر جنازه خون آلود بن لادن بود و حالا هم سرهنگ ...
دوران حادثه ها اسمی است برازنده دوران ما ....
قبل از ما نه کسی این گونه حوادث را دیده بود و بعد از ما نیز گمان نکنم کسی ببیند ...
صعود و نزول اقتدار چقدر نزدیک به هم هستند! حتی فاصله ای به قطر یک تار مو ...