چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

دوران حادثه ها ...

جمعه, ۲۹ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۲۲ ب.ظ

دوران جالبی شده دوران ما ...

آن وقتی که در زایشگاه خوانسار چشم باز نمودم تازه انقلاب شده بود  بگیر و ببند انقلابیون بود و عُمال شاه خائن را از دخمه های متروکه بیرون می کشیدند و می آوردند چوب توی آستینشان می کردند!

از طرفی انقلاب نو پا؛ در گیر جنگ بود و از بیرون و داخل هر کاری می کردند تا با سر بخورد زمین! صدام گفته بود بروید هفته ی دیگر بیایید تهران آنجا با هم گپ می زنیم!!!

روزی نبود که رادیو مارش جنگ نزند و مادر؛ نگران اوضاع و احوال بابا که ماشینش را گل پاشیده بود و جاده اندیمشک اهواز را طی می کرد تا برو بچه های خط کم و کسری نداشته باشند! وقتی نامه بابا می رسید یا تلگرافی می زد اشکهای مادر را نگاه میکردیم و در عالم بچگی به این فکر میکردیم که میان آن خط های کاغذ؛ که از طرف بابا آمده بود چه نوشته که اینچنین مادر را بی تاب نموده ..!؟

مرزها را می کوبید و پایتخت را کرده بود عرصه موشک بازی! خیلی ها رفتند و جانشان را کف دستشان گرفتند تا از ناموسشان دفاع کنند؛ ناموسی که اول از همه خرمشهر بود که آزاد شد به لطف خدا ...

جنگ که تمام شد دودش به چشم همه رفت؛ اول از همه محصلی هفت ساله که تازه می خواست به مدرسه برود و مجبور بود کتابهای سال قبل پسر خاله اش را از نو جلد کند و با کیف وصله پینه دختر همسایه اشان برود مدرسه ... تازه دفترهای سال قبل مسعود پسر اعظم خانوم، هنوز جای خالی برای نوشتن داشت!!

نفت کم بود و زیر زمین خانه پر بود از تیر و تخته؛ چند کیسه ذغال و یک منقل قدیمی؛ دست و پاهایمان به لطف کُرسی مادر؛ همیشه گرم بود اما صورتهایمان صبحها گل می انداخت از سرمای اتاق ...

طولی نکشید که قدری اوضاع بهتر شد؛ سالی یکبار لباس نو! کفش نو! و برای همین عید که می شد ذوق میکردیم و واقعا" بهترین لحظاتمان لحظه تحویل سال بود 

دلمان می خواست زودتر صبح عید بیاید و با لباسهای نو برویم باغ پیش بچه ها و فخر فروشی کنیم 

.......

یک روز صبح تصویر ژولیده صدام را که از دخمه ای تاریک و نمور بیرون می کشیدند دیدیم و بعد هم قدمهای لرزانش برای رسیدن به چوبه دار ... این تمام ظلمی بود که به ما و خیلی های دیگر حتی عراقی ها روا شده بود ...

تصویر بعدی؛ تصویر جنازه خون آلود بن لادن بود و حالا هم سرهنگ ...

دوران حادثه ها اسمی است برازنده دوران ما ....

قبل از ما نه کسی این گونه حوادث را دیده بود و بعد از ما نیز گمان نکنم کسی ببیند ...

صعود و نزول اقتدار چقدر نزدیک به هم هستند! حتی فاصله ای به قطر یک تار مو ...



  • مهدی حاجی زکی

نظرات  (۱۶)

لذت بردم.هر چند از نیمه های راه به این سیل پیوستم ولی زخم های سنگ روی پوست این رود را حس میکنم.همه این اوج و فرود ها همه این اقتدار و مرگ ها همه با طول موج کم در حرکتند.همیشه بودند.اما حالا بیشتر.کمی محکم تر.شاید این از سرعت عبور زمان است و شاید از کوتاهی عمر ما دهه شصتی ها.گاهی حس میکنم چقدر عقربه های زندگی ما سوخته است.همان عقربه ای که نسل ما را رقم زد
پاسخ:
از هرجا که به این سیل پیوستید حتما" به درک این حوادث و تلخی های دوران ما رسیدید
خوشم نیومد.

کلا تو باید تو همه جا سرک بکشی؟
آخه چل چو رو چه به گفتن این چیزا؟ رسالت وبلاگتو از یاد بردی؟
چل چو در گویش خوانساری به معنای یک کلاغ چهل کلاغ و نشان دهنده موجودیت غیر واقعی یک واقعه است ، البته تمام مطالب این وبلاک واقعی خواهد بود ...

تارنگار چل چو یک وبلاگ شخصی است که تنها رسالتش نشاندن گل لبخند بر لبان شماست!

لبخند؟


ایم پستت لبخند داشت؟
از دوران جنگ مهمانهای ناخوانده ای را یادمه که خونمون بودند ونگرانی های مادرم بابت سربازی برادر بزرگه که منطقه بود و شروع سردرد های شدید مادرم که تا الان همراه اش هست و مدرسه ای که یه کلاس داشتیم برای کمک به جبهه های حق ،و ...............

از مرگ صدام و قذافی و ... به اندازه خوشبختی همه مردم خوشحال میشم
پاسخ:
همین استرس ها و نگرانی ها زندگی رو قشنگ تر و لذت بخش تر می کنه
خیلی زیبا تاریخ 30 ساله را به قلم کشیدی. شما از مشکلات اقتصادی بعد از جنگ گفتی و بسیار بچه بودی تا مشکلات دیگر را هم ببینی. مردم چه ها که نکشیدند!!!
اما آخر و عاقبت دیکتاتوری همین است. این دوران، دوران مردم سالاری است نه دیکتاتوری.
پاسخ:
در عالم بچگی درسته که همه چیز رو درک نمی کردیم اما می فهمیدیم که چرا باید بجای کتابهای نو کتابهای سالهای قبل این و اون رو استفاده کنیم ...
خب مسئله‌ی جالبیه اما من بیشتر صعود نزول تک تک آدم‌ها برام جالبه. آدم‌های عادی: من تو بقیه....
پاسخ:
به قول ما خونساریها: انگلمون کونو ...( آستینمان کهنه است)
  • آدم کریستالی
  • بله حکایت این شعر که می گه:

    در این درگه که گه گه که کوه و کوه که شود ناگه
    مشو غره به امروزت که از فردا نئی آگه.

    کشتم خودمو تا این بیت حفظ کنم و بخونم.
    سلام
    بابا چه خبرته!؟ "قبل از ما نه کسی این گونه حوادث را دیده بود و بعد از ما نیز گمان نکنم کسی ببیند" همچین جمع بندی کردی که انگار قبل از تو هیچ کس زنده نبوده و بعد از تو هم نخواهد بود.
    مگه تاریخ نمی خونی؟ دوران حادثه ها همیشه بوده و بدتر از این هم خواهد بود.
    این من و تو هستیم که نبودیم و نخواهیم بود.
    برادر من چرا اینقدر سیاه نمایی می کنی؟!
    درسته در دهه 60 مسائل اقتصادی جزو مشکلات مردم بود . اما من خوشحالم که دهه 60 ای هستم.چون محبت خانواده ها اونوقت ها بیشتر بود.صمیمیت بین مردم بیشتر بود.اما الان با این که وضع همه مردم بهتر شده (نسبت به اون سال ها)محبت ها رنگشان عوض شده.محبت پدر به فرزندش این شده که پول تو جیبی بچه را بیشتر بده.بیشتر خرجش کنه.اگر کسی نتونه یا وقت نکنه به پدر و مادر پیرش سر بزنه مقداری پول به حسابشون میریزه و ....اگه پدر و مادر برای فرزندشون وسیله ای رو تهیه نکنند اون بچه خواهد گفت که پدر و مادرم من رو دوست ندارند.اما دهه 60اگر همین مساله وجود داشت ماها میگفتیم حتما نمیتونند برای ما اون وسیله رو بخرندو محبتشون رو زیر سوال نمیبردیم.
    مردمی هم که تحت سلطه قذافی بودند فکر کنم تو همون حال و هوای 30 سال پیش و دوران جنگ ما باشند
    پاسخ:
    ممنون از یادآوری
    درود بر داشی خودمان
    والا ما خا نبودیم اومحلا ببینیم چه خبر بوده ولی خوب تعاریف بسیار زیادی شنیدم!! بارها شده که آرزو کردم ای کاش من هم دهه پنجاهی بودم تا با تمام وجودم دهه شصت رو حس کنم. بهتر بگم خیلی دوست داشتم توی دهه شصت بودم نمی دونم چرا ولی با تمام سختی هاش اون دوران رو دوست دارم، شاید به همین دلایلی که دلتنگ گفتند الان هم هر فیلمی که مربوط به اون دوران باشه رو با جون ودل نیگا می کنم!! مثلاً فیلمی که همین الان پخش میشه (وضعیت سفید) چون به نظر من خیلی قشنگه دلیلش هم اینه که من تا الان فقط از دهه شصت شنیدم ولی با این فیلم ها می تونم دهه شصت رو حدوداً ببینم!!

    کلاً با دهه شصت و بر و بچش خیلی حال می کنم!!!
    والله من مثل شما مورخ نیستم که حالا بخوام یه دوره 30 ساله مثال بزنم.
    منظور من این بود که توی تاریخ بی سر و ته جهان شاید دهها نمونه از این دوره های 30ساله وجود داشته باشه. و یا اینکه بوجود خواهد اومد.
    تو چرا اینطور با اطمینان از گذشته و آینده ندیده حرف می زنی؟
    آخه تو چه کاره حسنی؟
  • خرس کوچولو
  • پس یادمون باشه یه موقع به سرمون نزنه بر وبلاگستان خوانسار حکومت کنیم وگرنه عاقبتمون میشه مثل سرهنگ و دوستان
    پاسخ:
    مورچه چیه که کله پاچش چی باشه ...
    خیلی مواظب خودت باش دایی جان!!
    باکی نیست....همون واکینی خومون....
    پاسخ:
    این نیز بگذرد ...
    خوبه که اون زما نو یادتونه ما که فقط شنیدیم همین وبس
    پاسخ:
    سی سال پیش تر ...
    دجار مرگ عاطفی شده ام
    متقاضی بود
    زندگی ام را اهدا میکنم
    ..............
    به روزم
    پاسخ:
    شبیه زندگی تو رو تو راسته سد اسماعیل میدن سه تا صد تومن !!!
    سلام

    با "خب دست نزن "

    آپم

    http://hamidhaghi.blogsky.com

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی