رویای کودکی
نهار را که خوردیم ؛ به قصد چرت نیم روز؛ همچون هر روز؛ رو اندازی برداشته و با یک بالشتک مامان دوز ! کنار بخاری دراز کشیده گوشی همراه خویش سایلنت نموده تا از گزند مزاحمین کاری؛ که در خواب نیز رهایمان نمی کنند خلاص شویم
هیکل مبارک را قدری این ور و آن ور کردیم و یاد چیزهای خوب خوب افتادیم تا افکار اعصاب خورد کن سراغمان نیاید
کلی با خود کلنجار رفتیم و گوسفند شمردیم تا خوابمان برد …
بقیه را یادمان نمی آید که چه در خواب دیدیم ؛ اما با صدای : بدو بدو پرتقال ! هزار هزار و پونصد
بدو بدو سوا کن !
از خواب پریدیم ؛ در کمال حیرت دیدیم پسر بچه جهارساله امان ماشین اسباب بازیش را آورده زیر گوش ما معرکه گرفته و بساط پرتقال فروشی باز نموده
گفتم پسرم !عزیز بابا نمی شد سر ظهری بساط نکنی ؟ یا حداقل پرتقالهایت را ببری کوچه پشتی بفروشی تا خواب بابا را زایل ننمایی ؟
نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت بابا حال می کنی چه نیسانی دارم پرتقال نمی خوای ؟ و دوباره صدایش را بلند کرد : هزار هزار و پونصد !بدو بدو
رو به مادرش نمود و گفت آبجی پرتقال نمی خواهی ؟
پیش خود گفتم خوب است انصافش به پرتقال فروشان خیابانی نرفته و الا کمتر از دو هزار تومان نمی داد !
سر به زیر لحاف برده و پیش خود اندیشه کردم :
ما که رویای فضا نوردی در سر داشتیم و می خواستیم خلبان بشویم و ده تا زن بگیریم
کارمندی ساده بیش نشدیم و یک زن هم بیشتر نتوانستیم بگیریم !
تو می خواهی چه بشوی با این رویای کودکیت ؟...
پله پله شروع میکنند.
از پرتقال فروشی شروع میکنه.بعد کم کم باغ میخره.بعد میره تو کار صادرات و واردات و بعدش هم میشه یکی از تجار به نام ایران(خوانسار).
من که میگم تصمیمش اینه.میگید نه برید ازش بپرسید.