چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

زندگی به سبک سالوادور سیرینسال

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۱۰ ب.ظ

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی  سالوادور را از یاد نمی‌برم.
در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد سالوادور می‌افتم

سالوادور سیرینسال ، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود.
از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
سالوادور، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به خرج کردن  

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

سالوادور  از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش ...

من یازده سال  باسالوادور هم‌کار بودم.
بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، سالوادور روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم ... همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!

سالوادور با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته رفتی  سانفرانسیسکو خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!

سالوادور همین‌طور نگاهم می‌کرد.
نگاهی تحقیرآمیز و سنگین

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم.
به خودم که آمدم، سالوادور جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
سالوادور  سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت.
جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

سالوادور  پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای ؟
جواب دادم: نه !
سالوادور گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی !

  • مهدی حاجی زکی

نظرات  (۸)

سلام
می شه بگی چرا جیب چپ رو واسه سالوادور انتخاب کردی ؟
خیلی قشنگ بود.
اما نگفتی مال کی بود؟
پاسخ:
اول اینکه لطف دارین ، چشاتون قشنگ می بینه ، دوم اینکه شخصیت سالوادور یه شخصیت سریالی آمریکای مرکزیه ، و این داستان برگرفته از حس بنده از یک رویداد خارجیه که ربطی به سالوادور نداره ساخته ذهن بنده است
  • زهرا صادقی
  • سلام
    زیبا بود
    ممنون
    سلام
    تو دوباره رفتی تو حس و از خودت داستان در کردی؟!
    موفق باشی.
    خیلی عذر می‌خواهم.
    راستش نه نثر این داستان کوتاه به نثر شما می‌خورد و نه شیوه‌ی تایپ آن. این بود که فکر کردم مال خودتان نیست. به نظرم این داستان کوتاه فوق‌العاده است. حتی تصور اولیه‌ی من این بود که داستانی از همینگوی و یا مارکز باشد. اصلا باورم نمی‌شود مال شما باشد. خیلی عالی نوشته‌اید. لینکش کردم. می‌توانید آن را در مسابقات داستان کوتاه شرکت دهید. قویا معتقدم شما با چنین استعدادی در داستان‌نویسی حیف است به کار دیگری بپردازید. حتما این کار را ادامه دهید.
  • عبدالحمید حقی
  • سلام سالوادر(سالار)
    جواب ندادی رفیق ؟
  • عبدالحمید حقی
  • همیشه در وبلاگ شما و دایی جان و کمش و لاله اشک منتظر مطلب جدیدم
    چرا؟
    اصلا انتظار بجایی است یا نه؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی