شبی با خالق گیتی
شبی را تا سحر من سوختم ، از دیده باریدم ، دعا کردم
دلم را با گلاب اشک ،شستم بی ریا کردم
نگاهم را که سرشار از نگاه هرز دزدان بود
به نور عشق ، جان دادم ، به جانان اقتدا کردم
گره های اسارت را که کور از ظلمت شب بود
به لطف اتصال حق به تیغ توبه وا کردم
دلم درگیر ظلمت بود و دنیایم چراغانی ،
ز دنیا چشم پوشیدم دلم را باصفا کردم
تمام عمر کارم بود تحقیر خداجویان
ز شرم کار خود آن شب ، به آنها اتکا کردم
و می دانستم و این را برای هر که می گفتم
نهیبم می زد و می گفت : بد کردم ، خطا کردم
طریق عمر طولانی به دنیا ، بی وفایی بود
ز دنیا دست شستم تا دلم را با وفا کردم
سبب از اتصال من ، به این دنیای وانفسا
ضمیر تار باطن بود ، آن را هم رها کردم
همان شب در میان خود به دنبال خودم گشتم
ضمیر روشن گم گشته خود را صدا کردم
به جرم سالها دوری ، ز اولاد بنی هاشم
میان بچه های شیعه ی مولا ، نشستم ادعا کردم
به امیدی که خاک کوچه های غربتش گردم
تمام هستی ام را نذر پابوس رضا کردم
مهدی حاجی زکی
هشتم شهریور هشتاد و هفت شمسی