چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

شبی با خالق گیتی

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۷، ۰۲:۲۸ ب.ظ

شبی را تا سحر من سوختم ، از دیده باریدم ، دعا کردم

دلم را با گلاب اشک ،شستم بی ریا کردم

نگاهم را که سرشار از نگاه هرز دزدان بود

به نور عشق ، جان دادم ، به جانان اقتدا کردم

گره های اسارت را که کور از ظلمت شب بود

به لطف اتصال حق به تیغ توبه وا کردم

دلم درگیر ظلمت بود و دنیایم چراغانی ،

ز دنیا چشم پوشیدم دلم را باصفا کردم

تمام عمر کارم بود تحقیر خداجویان

ز شرم کار خود آن شب ، به آنها اتکا کردم

و می دانستم و این را برای هر که می گفتم

نهیبم می زد و می گفت : بد کردم ، خطا کردم

طریق عمر طولانی به دنیا ، بی وفایی بود

ز دنیا دست شستم تا دلم را با وفا کردم

سبب از اتصال من ، به این دنیای وانفسا

ضمیر تار باطن بود ، آن را هم رها کردم

همان شب در میان خود به دنبال خودم گشتم

ضمیر روشن گم گشته خود را صدا کردم

به جرم سالها دوری ، ز اولاد  بنی هاشم

میان بچه های شیعه ی مولا ، نشستم ادعا کردم

به امیدی که خاک کوچه های غربتش گردم

تمام هستی ام را نذر پابوس رضا کردم

مهدی حاجی زکی

هشتم شهریور هشتاد و هفت شمسی

  • مهدی حاجی زکی

نظرات  (۳)

بسیار زیبا و عالی بود منتظر شعرهای خونساریتون هم هستم
سلام
مهدی جان از شعر زیبایت لذت بردم.
امیدوارم همیشه قلمت پر توان باشه.
موفق باشی.
سلام حاج مهدی
من اگه جای شما بودم حداقل هفته ای یکی از این شعر های قشنگمو برای همشهری هام می نوشتم
بازم دمت گرم....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی