شوخی با بلاگرها
چه برسرمان آمده...!!!
خرداد ماه بود که هوس شوخی بسرمان زد و قدری سربسر دوستان مجازی گذاشتیم و خندیدیم، آن وقت هوا جان میداد برای شوخی کردن و بذله گویی و...!
شش هفت ماهی هر چه گفتند: آقا این بخش شوخی را دوباره فعال کن به خرجمان نرفت که نرفت!
نه که نرودها...! رفت!
حالش نبود
امروز تنهایی پا به کوچه وبلاگهای خوانساری گذارده و از کنار دیوار بلند برف گرفتهاش قدم زنان رفتم تا انتهای سنگفرش یخ زدهاش... تا آنجا که دیگر آسفالت خیابان شروع میشود و به لحاظ نداشتن وسیله نقلیه، از دسترس ما فقرا خارج...!
چند سالی است که از تاسیس دهکده جهانیمان میگذرد، دهکدهای که با خون دل و عرق جبین و چه و چه بنای آن را گذاردیم و دلخوش بودیم جهانی شود که...
که شد!
خیلیها آمدند و رفتند و خیلیها ماندگار شدند و نامی
و بعضی؛ چون ما فصلی یودند و آنی!
قصد داشتم سر شوخی را باز کنم، اما دوستان قدری بیوفا شدهاند و دهمان نیز بیکدخدا مانده
ده بیکدخدا هم چونان گله بیچوپان هرچه کاشتهایم به چشم برهم زدنی میچرد و امان نمیدهد ثمرهاش را ببینیم
اصلا نفهمیدیم چه کاشتیم و چه میخواهیم درو کنیم!؟
شخص شخیص بنده که تا یاد دارم هزار بار رنگ عوض نموده و از این شاخه بدان شاخه پریدم چه پریدنی!
یکروز عکاسی بودم و شوق عکاسی مجنونم نموده بود
روز دیگر سودای خبرنگاری در سر میپروراندم و یک روز داعیه طنازی!
خود نیز نفهمیدم در این آشفته بازار چه میکنم و کجای این دهکده ساکنم!
ماندهام حیران از کجا شروع کنم و با که شوخی کنم
اما اگر مجالی باشد و متهمم نکنند به اینکه با کسی پدر کشتگی دارم، از خود شروع کردم و هرچه لیچار بود بار خود نمودم (البته لیجارهایش را در دل گفتم به سبب اینکه شنیدهام بتازگی اینجا خانواده رفت و آمد میکند ودرست نیست هر آنچه به دهان میآید باز گویم)
مدتی پیش تارنگاری تاسیس شد با عنوانی فرنگی و قول داد در جهت مصالح صنعت تورسیم بترکاند عنوان این تارنگار این بود: khansar tourism guide ورودیش را که باز نمودم چونان دخمهای تار عنکبوت گرفته به چشم آمد که گویی از زمان ساختش تا کنون هیچ بیبشری بدان پای نگذاشته و هیچ خبری از آدمیزاد در او نیست
متولیانش را هر که دید به گوششان برساند: آقا دم شما گرم معلوم هست کجایید؟!!
نمکدون را یادتان هست؟
چه شور و شوقی داشت؟ سری بدان زدید؟ انگار از روی صفحه روزگار بن کل پاکش نمودهاند؛ حتما دیده یا شنیدهاید بعضی گول ظاهر زیبای خشکبار فروشی را میخورند و همه دارایشان را میگذارند مغازه میزنند و بعد که میبینند انگار خبری نیست و آواز دهل شنیدن از دور خوش است شبانه بساطشان را جمع میکنند!
حکایت نمکدونمان گمان کنم چنین بوده باشد!
در بحبوحه گرمی بازار خرسها؛ یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و دیدم به به سروکله خرسی همراه با عسل پیدا شده
پیش خود گفتیم این خرس خودش عسل دارد و از آن خرسهای طمعکار نیست که چشمش دنبال عسل ما باشد گفتیم بگذار او هم در محدوده ما بچرخد واسه خودش حال کند اما دریغ که او نیز پس از انتشار شجر نامه خانوادگی دهکده جهانیمان بیخبر غیبش زد!
خسروخان که مدتی را در انزوا به سر برده بود و دور از چشم گزمههای ده؛ گوشه عزلت گزیده بود چشمانمان را به تارنگاری تازه روشن نمود و خوشحالمان کرد؛ ذیل نام و نشان تارنگارش نوشته بود نگاهی نو به شهر خوانسار!
فقط نمیدانم چرا نگاهش دقیقا از پانزدهم شهریور کهنه شده و حس و حال نگاه کردن ندارد (این را در پرانتز عرض کنم که اخوی گرامی بنده هنوز که هنوز است کفشهای عروسیم را که هفت سال پیش خریدهام میپوشم و هنوز به چشم کفش نو نگاهش میکنم؛ اگر مشکل از نگاه نیست عینکت را عوض کن فدات شم)
ممد صابر را میشناسید؟ همان که چهار سال و هفت ماه پیش تارنگار زبان خوانساری را اول آبادی بنا کرد
حتما میشناسیدش؛ این اواخر شده بود ماه شب چهارده!
ماهی یکبار میآمد و حرفی میزد و مثلی یادمان میداد اما سیکل ماهیانهاش از مهرماه گویا قطع شده و خبری از حکایتها و مثلهایش نیست یاد حرف کمش افتادم که هر مطلبی که مینویسی زایمانی است تکرار ناشدنی پیش خود گفتم نکند خدایی نکرده صابرمان سر زا رفته باشد....!!!
حمید خان که گلبرگ را بنا کرد گفتیم: دمش گرم مغازه دار به این باحالی ندیده بودیم یک دوره هم رفت و برگشت اما هرچه تارنگارش را برانداز کردم بجز اندکی پستهای اجتماعی بیشترش به تبلیغ گردو و عسل و آلو پرداخته و یه جورایی از آب گل آلود ماهی گرفته هم فال بوده و هم تماشا! غلط نکنم حمید خان هم دنبال مشتری میگردد برای خشکبارش!!!
مانی را هرکه در شعر و شاعری دستی بر آتش دارد خوب میشناسد
صاحب کاغذهای خط خطی؛ آنقدر دیر به دیر میآید که گوشه دیوار شمالی بنایش به سبب برف سنگین فرو ریخته! بعضی میگویند مانی اینجا را ساخته که ییلاقش باشد و فقط برای بهارو تابستانش میاید و میرود بعضی نیز میگویند بتازگی همسر گزیده و افسار زمام خویش به بانوی اندرونی سپرده! آنقدر که مجالی برای رتق و فتق امور بنایش نیست!
این خوش دل هم دل خوشی دارد! حرفهایش بوی لوس عاشقی میدهد!
اما تمثیلهایش دیوانه میکند! آدم دلش میخواهد برود لخت لخت میان برفها بنشیند و با خودش یک دست حکم بازی کند!
یاد برادر کوچکم افتادم که تازه بازی کردن یاد گرفته بود، با شوق آمد و صدایم زد داداش داداش با خودم بازی کردم باختم!
این شهرام با آن شهرام تومنی سه ریال فرق معامله است! نمیدانم چه اصراری دارد همه خونساریهای جهان را دور هم جمع کند!
برای این پسر عمه نداشته بتراشد و برای آن دختر خاله! گاهی نیز یاد گذشته میافتد و کلکسیون قدیمیاش را باز میکند تا همگان بدانند به این سادگیها شهرام نشده
آه یادم رفت گاهی هم فرصتی دست بدهد تیزری میسازد و مانوری هم روی موسسهاش میرود
فقط حیرانم میان این صندوقچه قدیمی چه چیز او را پاگیر کرده که رهایش نمیکند!
حمید خان حقی، زمانی که پا در رکاب گذارد و در صنعت موسیقی، انقلابی عظیم ایجاد کرد! عدهای گفتند جای یک بنای موسیقیایی در آبادیمان خالی بود! دمش گرم که خوب بنایی علم کرد
اما مدتی مفقودالاثر بود و گاهی هم که میآید شعری از خود در میکند و مزاج ادبیمان را جلا میدهد! بگذریم که مثنوی بلند بالای لاله اشکش روز به روز بر تعداد ابیاتش اضافه میشود فقط نمیدانم چرا یک آهنگ برای ما نمیخواند تا پس از مرگمان مرغ سحری باشد بر آتش دوریمان!
خرسی را سراغ دارم از جنس ادب و عرفان! انگار خرسها فقط در فکر خواب و خوراک نیستند عارف مسلک نیز در عطاریشان پیدا میشود!
هم او که خرس نامه را مینگارد و ادبیات مقتدرش گاهی سبب میشود جان از کف برون کنیم!
خالهای داریم در آن ور آب! گاهی برایمان آنقدر شیرین قصههای فرنگی رومئو را تعریف میکند که هوس ژولیت شدن به سرمان میزند و اگر رهایمان کنند میرویم تغییر جنسیت میدهیم و کوله بار میبندیم و راهی دیارشان میشویم!
آخر نمیدانید انقدر عکسهای قشنگ قشنگ و تعریفهای زیبا میکند آدم هوس فرار به سرش میزند
از بس این رفعتی این خانه به آن خانه شد و جایش را عوض کرد! گیج شدیم که بالاخره کجا پیدایش کنیم! یک روز هوس میکند برود بالای آبادی و یک روز راهی پایین آبادی میشود
انگار یک جا بند نمیشود! آخر عزیز دلم یه جا وایسا مثل بچه آدم حرفتو بزن ببینیم چی میگی!!؟
حامد خان، مهندس نوپای کشاورزی هم قدری کم لطف شده و آبادی را پاک فراموش کرده! گاهی هم که میآید اخبار و روایات مدیران وزارت خانه را از نشستهای پیاپی نقل میکند و میرود!
اندر حکایت خرسها؛ مرام خرس کوچولویمان زبانزد خاص و عام شد؛ روحیه ناسیونالیستی بالایی دارد و از حق نگذریم با جثه کوچکش ده تا خرس را حریف است
من اگر در دم و دستگاه خرسها کارهای بودم یحتمل خرس کوچولو را رییس قبیله میکردم واز افاضات و کمالاتش در جهت پیشرفت جامعه خرسان بهره میبردم
باور کنید دلم میخواست در همین پست خلاصش کنم برود پی کارش اما ماشالله آنقدر زیاد است خانههای ابادی که در حوصله شما نمیگنجد!
اما قول میدهم بقیه را در قسمت بعد بنگارم...
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود باید تمام آنچه منم را عوض کنم!
دارد قطار عمر کجا میبرد مرا؟ یارب عنایتی! ترنم را عوض کنم!
شوخی می کنم. خیلی قشنگ و پرمحتوا بود
ولی خوب هرکس مشکلات خاص خودش رو در وبلاگنویسی در جامعه کوچیک خوانسار داره. وبلاگ های خوانساری یک باره همه سکوت در پیش گرفتند و 180 درجه تغییر کردند. این یعنی رکود
بهتر زود قضاوت نکنم شاید هرکس مشکل خواص خودش رو داره ولی خدائیش آدم گاهی می مونه چی توی وبلاگش بنویسه!! (خودم رو میگم)