عشقهای کاغذی !
می گفت : عاشق شده ..!
یک نظر دیده ؛ پسندیده ؛ هلاک شده و نزدیک بوده جونش درآد که نور چشمان معشوق تمام شبان تارش را جلا داده و از ظلمت تنهایی بیرونش آورده
علائم
عاشق شدن را برایش شمردم ببینم واقعا عاشق شده یا اجل عشق از دوسه کیلومتری اش رد
شده و پرش گرفته به این بی نوا ..
- کف دستت عرق نمی کند ؟
گفت چرا نیگاه همین الانم عرق داره !!
- دلت آشوب نیست
گفت کاش آشوب بود ! سونامی آمده به سرعت نور !!
- شبها خواب نداری و دائم کابوس می بینی ؟
گفت نه خواب دارم و نه خوراک ! همین دیشب تا خروسخوان بیدار بودم و ستارگان آسمان را نگاه می کردم ! باورم این بود که معشوق نیز اینک سیل کواکب می کند! پس کور باد آن چشمی که بر زیبایی آسمان بسته شود بهر خواب ...!
دیدم نه ! انگار اوضاعش وخیم تر از این حرفهاست
پرسیدم این تو نبودی که همیشه در مدرسه نمره املایت از تعداد ستارگان دب اکبربیشتر نبود و انشایت را من می نوشتم برایت ؟
گریبان چاک نمود و فریاد برآورد که آری منم ! منم که شور و شوق وصال قدرت تعقل و تفکرم را ذایل نموده و عن قریب است از دوری معشوق قالب تهی نموده و روح از کف برون کنم ...
چون حالش بدین گونه دیدم ؛ رسم جوانمردی ندیدم که رهایش کنم دورا دور مراقبش بودم ؛ نکند قوه تعقل و تفکر نداشته اش مجنونش نموده کار احمقانه ای بکند که جبرانش سخت باشد
هر روز به عشق یار ؛ برگه ای سیاه می کرد و بر سر راهش در سوراخ دیواری فرو می نمود تا معشوق بخواند و آگاه باشد از این هجر...
وقتش را در باجه های تلفن صرف میکرد و بالای درخت گلابی ...
در خلوت که می نشست با وسواسی مثال زدنی اوراق سررسیدش را از اشعار عارفانه و عاشقانه پر می نمود و گهگاه قلبی می کشید که تیر نگاه یار سوراخش نموده و بر صلیب عشق دار...
هرچه می گذشت اوضاعش پریشان تر می نمود! پس سکوت را جایز ندانسته و مطلب را با ولی نعمتانش در میان گذاشته قرار برآن شد همین پنجشنبه برای پیش کش غلام ؛ به منزل معشوق روانه گردند !
بگذریم..... به چشم برهم زدنی بساط عقد و عروسی چیده و صبح روز پاتختی با چشمان خود دیدم که در نگارش نام خویش بر کاغذی مانده !!
گفتم دستت عرق نمی کند ؟ گفت ما رو گرفتی ؟ گفتم دلت آشوب نیست ؟ گفت آشوب ؟ گفتم دیشب خوب خوابیدی ؟ گفت : مطمئنی حالت خوب است ؟ و صدا کرد مادر یک لیوان چای نبات بدهید این بخورد سردیش کرده گمانم !!!
سالها گذشت ... دختر15ساله اش کنارم نشست و گفت : عمو
گفتم جان عمو
گفت : عاشق شده ام ...!
نگاهش کردم ... جوری نگاهم می کرد انگار عاشق ندیده بودم تابحال
نگاهم را که دید ترسید نکند به پدرش بگویم و سریع حرف را عوض کرد و رفت ...
دورا دور هوایش را داشتم دائم گوشه ای نشسته بود و با گوشی اش بازی می کرد نه باکسی حرف می زد و نه چیزی می خورد
صبر را جایز ندانسته و به گوشه ای خواندمش
گفتم عمو جان عشقهای کاغذی و باجه تلفنی آن زمانها حاصلش شدی تو ...!
حاصل عشق اس ام اسی و بلوتوثی تو چه خواهد شد ... خدا می داند ....!!
واقعا عشقهای این دوره زمونه چی میشه؟خدا به داد جوونا برسه