مرگ برای همسایه
یادم میاد حدود هفت هشت سال پیش یکی از دوستان که مدتی رو در پایتخت سر کرده بود و به قول معروف بچه تهران شده بود رو نزدیک همین فلکه سرچشمه خودمون دیدم ، کیف سامسوندی به دست و خوش تیپ کنار خیابون وایساده بود
باهاش سلام و علیکی کردم و موقع رفتن ازم خواست شماره تلفنمو بهش بدم
خلاصه چند روزی از این قضیه گذشت تا اینکه یه روز تلفن منزل به صدا دراومد ، گوشی رو برداشتم
(راستی یادم رفت بگم این رفیق ما تا قبل از این حرف زدن عادیش رو هم بلد نبود )
الو سلام مخلص دادا ...
بعد از تعارفات همیشگی همین رفیق شفیق ما بنده رو به منزل پدریشون دعوت کردند و گفتند با چند تا از بچه های قدیمی دور هم جمع شدیم شما هم تشریف بیارین
ما هم پیش خودمون گفتیم لابد مثل سابق می خوان بشینن دور هم و چرت و بگن و بخندند
راستش دل و دماغی هم نداشتم اما گفتم می رم بلکه یه حال و هوایی عوض کنم و یاد قدیما بیافتم
خلاصه راه افتادیم هلک و هلک رفتیم پارتی اونم چه پارتی ( البته بگم مجلس مردونه بود خیالتون راحت خبری نبود )
نشستیم و شربتی خوردیم که دیدم بچه ها یکی یکی وارد شدند
جمعمون که جمع شد پیش خودم گفتم بهتره مجلسو دستم بگیرم و یه کم سربسر بچه ها بزارم که ...
رفیق میزبانمون از در اطاق وارد شد و گفت : خیلی خیلی خوش آمدید ! قدم رنجه فرمودید !
بنده رو مورد تفقد خود قرار داده و بسیار مشعوف گشتم از اینکه بعد از سالها دوباره جمع شما دوستان صمیمی رو زیارت می کنم !
من که دهنم از تعجب باز مونده بود ، پیش خودم گفتم اینکه حرف زدن بلد نبود حالا چی شده اینجوری لفظ قلم حرف می زنه ؟
اولش فکر کردم دستمون انداخته اومدم پارازیت بندازم که دیدم نه بابا انگار قضیه جدیه
یکی از بچه ها که همون زمونا با این رفیقمون به قول معروف شیش دنگ بودند شروع کرد نطق قبل از دستور رو اجرا کنه
اگه قلو نکرده باشم فضا از فضای مجلس هم سنگین تر بود
همه این داستانا و این مجلس سیاسی به خاط این بود که آقا تازه تو یه شرکت هرمی راه پیدا کرده بود حالا اومده بود ما رو هم بکشه پایین
انقدر قلمبه سلمبه حرف می زد که من یکی که سر در نیا وردم چی داره می گه
حرف اخرش هم این بود که همه باید بیان و زیر مجموعه درست کنن و چه می دونم خودتون بهتر می دونین اوضاع و احوال این شرکتها رو ...
وسط مجلس وقتی دیدم نه خبری از شادی و خنده است ونه مسخره بازی پا شدم و گفتم ما که نیستیم
الان چند سالی هست که گذشته و خبر دارم این رفیق شفیق که مرگ رو برای همسایه می خواست از اون شرکت هرمی به جایی که نرسید هیچ سرمایشو هم باخت
پیش خودم می گم خوب شد که همچین خریتی نکردم
خیلی وبلاگد قشنگو برا.