مریم ...شاید وقتی دیگر
مریم از وقتی به دنیا اومده بود مشکل قلبی داشت ، پزشکان می گفتند مادرزادی قلب مریم در قسمت راستش قرار گرفته بود و هر آن ممکن بود خطری بزرگ اونو تهدید کنه ، حتی یه سرما خوردگی کوچیک هم می تونست این خطر رو تشدید کنه ، هفت سال از به دنیا اومدن مریم می گذشت و تو این مدت محسن و یلدا برای مریم کم نگذاشته بودن حتی تابستونها برای اینکه سرما نخوره مجبور بودند با گرما بسازند و از روشن کردن کولر امتناع می کردند
مریم چهره معصومی داشت و با اینکه فقط چند بهار از زندگیش می گذشت اما حرفهاش ، رفتارش ، نگاه هاش بیشتر شبیه آدم بزرگها بود تا یه بچه هفت ساله ، خیلی بیشتر از سنش می فهمید و موقعیت اطرافش رو درک می کرد
محسن و یلدا منتظر به دنیا اومدن بچه دوم بودند ، دختری که با به دنیا اومدنش ممکن بود ثمره هفت سال زندگی مشترکشون رو از اونا بگیره ، هرچند که اون گناهی نداشت
از مطب دکتر کامران بیرون اومد ، نا امید و بی هدف راه افتاد ، افکار درهم و پیچیده روحش رو آزار می داد ، چند ساعتی خیابونها رو گشت و گشت ، مردم رو نگاه می کرد که دست بچه های خودشون رو گرفته بودند و انگار هیچ غمی نداشتند ...
به خودش که اومد ، گنبد و گلدسته های حضرت عبدالعظیم جلوی چشمهاش بود ، سلام داد ، یه لحظه دلش شکست با چشمانی نمناک صداش زد
- یا حضرت عبدالعظیم آقا ، دخترمو از تو می خوام خودت نجاتش بده ، خودت شفاش بده ، اگه مریم خوب بشه ، دختر بعدیمو بدون هیچ چشمداشتی به حاج حسین می دم ، حاجی سالهاست که حسرت داشتن بچه به دلش مونده ، می دونم تنها کسی که می تونه دخترمو با تمام وجود بزرگ کنه حاج حسینه
خدایا خودت به مریم رحم کن ، خدایا بچمو به خودت سپردم
حاج حسین داداش بزرگ محسن بود و سالها چراغ خونش خاموش بود
به خونه که رسید یلدا رو از تصمیمی که گرفته بود مطلع کرد ، چشمهای یلدا پر از اشک شد ، سخت بود پاره تنش رو به کس دیگه ای بسپاره ، هرچند که حاج حسین مرد خوبی بود و قدر دختر کوچولوی یلدا رو می دونست
با این همه جون مریم براش بیشتر از همه چیز ارزش داشت حتی بیشتر از اینکه مهر مادریشو زیر پا بزاره و بچه دومش رو به یکی دیگه بده ...
روزهای آخر پاییز بود ، هر روز به روزی که بچه دوم محسن قرار بود به دنیا بیاد نزدیک تر می شد ، مریم اوضاع خوبی نداشت
یلدا مجبور بود طوری وانمود کنه تا مریم از به دنیا اومدن بچه بویی نبره
شب اول زمستون بالاخره اون اتفاق افتاد ، دختر دوم محسن به دنیا اومد و بدون اینکه حتی یلدا نگاهی به اون بندازه حاج حسین مهسا رو با خودش برد
خدا می دونه تو دل یلدا چی می گذشت اما سرنوشت مریم مهم تر بود
چند سال گذشت ، توی این سالها وقتی یلدا مهسارو می دید دلش پر می زد تا فقط یکبار اونو تو آغوش بگیره و نوازشش کنه اما بارها به خودش نهیب می زد تا اینکارو نکنه چون اگه مهرش به دلش می نشست سخت بود جدایی از فرزند ، فرزندی که نه ماه اونو به دل کشیده بود و از شیره جونش نوشیده بود
محسن بیچاره دیگه مثل سابق پرجنب و جوش نبود ، تارهای سفید مو چهره بشاش اونو در سی و سومین سال زندگیش به مردای پنجاه ساله شبیه کرده بود
یک پای محسن همیشه سرکار بود و یک پای دیگه اش مطب دکتر کامران و بیمارستان و آزمایشگاه برای دوا و درمون مریم ...
یک ماه به عمل مریم مونده بود ، دل تو دل یلدا و محسن نبود ، هر نذر و نیازی که به فکرشون می رسید کردند تا مریم به سلامت از عمل بیرون بیاد
یه روز صبح مریم از خواب بیدار شد بدون مقدمه رو به محسن کردو گفت
- بابا قبل از اینکه عملم کنند می شه منو ببری مشهد ، می خوام برم زیارت امام رضا
چشمهای محسن پر از اشک شد و بغض راه گلوشو بست
- آره بابایی چرا نبرم ، می برمت عزیز دلم
فردای اونروز محسن و یلدا عازم مشهد شدند ، کنار پنجره فولاد تنها صدای گریه های مریم به گوش می رسید ، اونقدر ضجه زد و گریه کرد که که هر رهگذری اونو می دید خیال می کرد گمشده !
شاید از امام رضا شفاشو می خواست و شاید برای این گریه می کرد که داشت آب شدن پدرو مادرشو می دید میون گریه هاش از امام رضا خواست تا دیگه اجازه نده پدر و مادرش عذاب بکشند و غصه اونو بخورند
یک هفته قبل از عمل مریم بستری شد ، روزهای سختی برای یلدا و محسن رقم می خورد
روزهایی که شبیه جدایی بود و عذاب
اون شب هیچ کس نتونست بخوابه ، محسن بالای سر مریم اشک می ریخت
مریم چشماشو باز کرد و چهره پیر و داغون بابا محسن رو بالای سرش دید
- بابایی چرا گریه می کنی ؟
- چیزی نیست عسلم بخواب گلم یه کم دلم گرفته
- بابا ؟
- جون بابا
- مواظب مامان باش نزار غصه بخوره
محسن باز هم متعجب حرفهای بیشتر از سن و سال مریم بود ، اشکهاشو پاک کرد و سعی کرد لبخند تلخی بشونه روی لباش
- بابایی مامان دیگه بزرگ شده نگران اون نباش خودش مواظب خودش هست !
- نه ، مامان هنوز بزرگ نشده ، تو هم بزرگ نشدی آخه مثل بچه ها همش گریه می کنید
- مریم جان دختر گلم گاهی آدم بزرگها هم گریه می کنند ، تو غصه مارو نخور بخواب عزیز دل بابا
- بابایی ؟
- جون بابا
- من خوب می شم ؟
- آره عزیز دلم چرا خوب نشی مگه نشنیدی دکتر گفت بعداز عمل خوب خوب می شی
- دیشب خواب بابا بزرگو دیدم ، اومده بود دیدنم خیلی خوشحال بود بهم گفت غصه نخور مریم خیلی زود خوب می شی !
- من که بهت گفتم عسلم خوب می شی خوب خوب حالا دیگه بخواب بابایی
مریم آروم چشمهاشو بست اما محسن مثل بارون بهار گریه کرد و گریه کرد
صبح شد صبحی که به دنبال شب سختی از راه رسید ، صبح سرنوشت ، مریم راهی اطاق عمل شد و محسن و یلدا چشم به راه عزیزترین کسشون پشت درهای بسته اطاق عمل
ساعتها گذشت ، ساعتهایی که برای محسن بیشتر از چند سال گذشت
تمام این سالها مثل فیلم از جلوی چشمهای محسن عبور می کرد سالهایی پر از غم و شادی
سالهای با مریم بودن
بالاخره در اطاق عمل باز شد ، پاهای محسن توان حرکت نداشت گوشه راهرو چمباتمه زده بود و قدرت تکون خوردن نداشت
دکتر کامران از در بیرون اومد
- ما همه تلاشمون رو کردیم ، ظاهرا عمل موفقیت آمیز بود اما هنوز هیچ چیز مشخص نیست ، فقط به خدا توکل کنید
مریم وارد بخش شد ، چند لحظه به هوش اومد و محسن و یلدا رو نگاه کرد ، عزیزانی که عمرشون رو برای تنها دخترشون گذاشتند و با هزاران امید منتظر خوب شدنش بودند
صدای نفسهای مریم هر لحظه کمتر می شد و چشمهاش آروم آروم بسته می شد
اطاق دور سر محسن چرخید تنها صداهای مبهمی شنید و به زور از اطاق بیرونش کردند
- دکتر کامرانو خبر کنید ، این دستگاه شوک چی شد ؟ عجله کنید علائم حیاتی کم شد
مریم اذان ظهر پر کشید مثل کبوتری سبکبال
شاید از امام رضا همینو خواست و بالاخره به آرزوی خودش رسید
محسن و یلدا بیشتر شبیه یه جنازه شده بودند تا آدم
نه صدایی می شنیدند و نه حرفی می زدند ، لحظه های بدی بود لحظه هایی پر از تنهایی و بی کسی
تنها چیزی که از مریم مونده بود عکسهای سفر آخری مریم با حرم امام رضا بود که ، حالا درو دیوار خونه رو زینت داده بود
عکسهای پرستوی معصومی که نگاه معصومانه اش دل هر رهگذری رو به لرزه می انداخت
ده سال گذشت
- مریم جان بابا به مامان بگو حاضر بشه آزانس الان می رسه
- بابایی مگه قرار نبود امروز بریم سر خاک آبجی مریم ؟
- چرا عزیز دلم اما مامانی امروز داره از مکه میاد باید بریم فرودگاه
- بابا نمی شه سر راه اول بریم بهشت زهرا بعد بریم فرودگاه ؟
- باشه امید بابا هر چی تو بگی فقط سریع اماده بشید داره دیر می شه
- الهی قربون بابای خوبم بشم چشم بابایی الان حاضر می شیم ....
پ.ن :
این داستان برگفته از یک واقعیت بود تنها نام به جا مانده از این واقعیت مریم بود و بس
بد نیست اگه خلاصه داستان رو آخر یا اول بنویسی .مثل اخبار که خلاصه ومشروح داره .