مستقیم ... جــــــــوانی!
یادم می آید وقتی هوا برم داشت که ازدواج کنم بیست سال بیشتر نداشتم
آن روزها روزهای سختی بود برای گفتنش!!!
هزار بار دو دو تا چهار تا کردم که بگویم اما نه رویش را داشتم نه قد این حرفها بودم ...
تنها کسی که قدری با او راحت تر بودم عمه یکی یکدانه ام بود که آن هم فقط امار دوست دختر هایم! را داشت و هیچ گاه در مخیله اش نمی گنجید قصد ازدواج داشته باشم!
دوران سربازی بعضی از روزها که می خواستم جوانی کنم؛ مرخصی می گرفتم و مجبور بودم صبح زود از خانه بزنم بیرون مبادا عموی بزرگم شک برش دارد که من چرا پادگان نرفتم!
اما از آنجایی که خیلی تیز بود آخرین لحظه مرا موقع خارج شدن از خانه دیده بود که ترگل ورگل کرده و بدون لباس نظامی منزل را ترک می کنم
غروب که باز می گشتم می پرسید: عروسی فرمانده پادگان بود؟ و من مجبور بودم باز هم دروغ و دلنگ ببافم ...
یک روز آنقدر روی مخ دختر خانومی پیاده روی کردم تا قبول کرد بیاید مغازه بلکه عمویم او را ببیند و خوشش بیاید!!!
اما نمی دانستم همان روز می شود یک سوتی بزرگ در زندگی ام که تا همین حالا هم مضحکه خاص و عامم خواهد کرد ...
با بچه های پاساژ یک اکیپ شده بودیم و عصر به عصر برای دادن شماره به جامعه نسوان روکم کنی می گذاشتیم.
من شهرستانی بودم و آنها بچه گرگهای تهرانی ...
اما نمی دانم چرا همیشه رویشان کم می شد, آنوقتها سادگی بدجور طرفدار داشت ...
تا اینکه یک روز زرق و برق جایش را داد به همین سادگی و کم کم داشت در دکانمان را تخته می کرد ...
از بد روزگار آنوقتها هنوز موبایل اختراع نشده بود!(البته برای آدمهای یه لا قبایی چون ما؛ که خرج سربازی امان را ابوی گرام می داد و به خیالش در مرزهای غربی تهران؛ از کشور محافظت میکنیم!)
مجبور بودم شماره مغازه عمو جان را بدهم که با وجود گرگی به نام فرهاد؛ هیچگاه فرصت نشد تلفنهای مغازه را خودم جواب بدهم ...
سرمایش را من می خوردم؛ قدم زدنش تا آن سر تهران و فک زدن و چه و چه اش مال من بود و سینما رفتن و پارک رفتنش مال فرهاد ...!
چتر بازی بود برای خودش ...
راستش دلم برای آن حیا و شرم خیلی تنگ شده!
شاید بگویید با آن همه آتشی که می سوزاندم حیا هم مگر بود؟ و من جواب می دهم بله بود!
و شما می گویید: کو؟ و من می گویم : بود دیگر ... گیر بی خود ندهید ...!
یادم می آید از روزی که تصمیم به ازدواج گرفتم تا روزی که توانستم عنوانش کنم دو سال و خرده ای طول کشید ...
اما حالا ...
ولیعهدم روزی هزار بار از من و مادرش تقاضای ازدواج می کند ...!!!!!!
پ.ن
از پیری به جوانی رسیدن یک طعم قشنگی دارد که از جوانی به پیری رسیدن ندارد ....
باور نمی کنید ...امتحان کنید ( یکی از فامیلهای دور دکتر شریعتی)
خیلی حال کردم با این مطلب نوستالژیکت.
از این جمله ات خیلی خوشم اومد: "خیالش در مرزهای غربی تهران؛ از کشور محافظت میکنیم."
هیییییییییی یادش بخیر دوران جوانی.
آهان، راستی جلوی این ولیعهدتو بگیر. واسه خودت می گم.
این فردا پس فردا مایه دردسرت میشه ها.
اونوقت که دست نامزدشو گرفت آورد خونه، امل بازی درنیاری بگی این کیه بابا؟
حالا از ما گفتن بود. خود دانی با ولیعهدت.