پنجاه سال بعد
آقا اجازه ما انشامونو بخونیم؟
- بخون پسرم
با درود فراوان انشای خود را آغاز میکنم
پدرم همیشه آنچنان با آب و تاب از پدربزرگ فقیدم حرف می زند که هرکس نداند فکر می کند آنوقتها نبض اینترنت و وب نویسی دست پدربزرگ خدابیامرز ما بوده!
آنوقتها یک چیزی بود به اسم ای دی اس ال که انسانهای علاف از آن برای ورود به دنیای ما از آن استفاده می کردند که تازه بزرگترین قابلیتش وب نویسی بود! یعنی یک نفر آدم بی کار و الکی خوش که بیشتر وقتش را به یللی تللی می گذراند می آمد و در یک سایتِ میزبان، ثبت نام می کرد و یک وبلاگ می ساخت و خیال می کرد خیلی آدم مهمی شده! بعد می رفت آتلیه و یک عکس با کلاس می انداخت و عکسش را هم گوشه ی وبلاگش می زد. بعضی ها هم بودند که خیلی خودشیفته تر بودند یعنی عکس نمی گذاشتند و با اسمهای مستعار وبلاگ می زدند!!
پدرم می گوید آنوقتها مثل حالا نبود که برای کسی تره هم خورد نکنند! مسئولین و شهرداری ها و حتی شبکه های بهداشت کلی از وبلاگ نویسان حساب می بردند و کلی هم زیر ذره بین بودند!
کافی بود یک روز برف کوچه های یکی از وبلاگ نویسان پارو نشده باشد، از فردایش شهرداری و کارکنانش را گُر چوق می کردند( البته من نمی دانم گُر چوق دقیقا کجامی شود اما پدرم می داند)
آنوقت ها وبلاگ نویسی خیلی کلاس داشت؛ مثلا کسی که می خواست
نامزد انتخابات شورای شهر بشود قبل از اینکه انتخاب بشود وبلاگ می ساخت و
کلی در وبلاگش از خودش تعریف می کرد! پدرم می گوید گاهی اعضای شورای شهر هم
وبلاگ داشتند ولی اصلا معلوم نبود در وبلاگشان کی به کی هست آدم گوگیجه می
گرفت که این فرد وبلاگ نویس است یا عضو شورا!!
حتی بعضی ها بعد
از اینکه دوره اشان تمام می شد و می دیدند خوب دُکانی باز کرده اند،
وبلاگهایشان را به سایت تبدیل می کردند و تازه به این و آن هم گیر می دادند
یکی هم نبود که به آنها بگوید: خودتان چه گُلی به سر ما زدید که حالا شده اید کاسه داغتر از آش؟! بدتر از همه اینکه خر خودشان را سوار بودند!
بعضی ها هم بودند که با آنکه خیلی علافتر از وبلاگ نویسان
بودند، اما وُسعشان نمی رسید وبلاگ بزنند به جایش در کامنت دانی ها خودشان
را نشان می دادند و حتی از بعضی وبلاگ نویسان هم روده درازتر بودند، بسکی
حرف می زدند
بعضی ها خودشان را عقل کُل وبلاگ نویسان می دانستند
و سعی می کردند به قول معروف، پُست مدرن بنویسند و تریپ روشنفکری بگیرند
اما پدرم میگوید آنها انگشت کوچک پدر بزرگم هم نمی شدند
پدرم می گوید وبلاگ نویسان گاهی خانوادگی اقدام به وبلاگ زدن می کردند حتی بعضی ها سه چهارتا وبلاگ داشتند!
پدر
بزرگم خیلی آدم با نمکی بوده؛ عمه ارغوان میگوید آقاجون گوله ی نمک بودند و
امکان نداشت در مجلسی باشند و آن مجلس از خنده ی زیادی روی هوا نرود
آنوقتها که خوانسار هنوز یک شهر کوچک بود یک عالمه خبرگزاری داشت که منتظر بودند یک نفر دست توی دماغش بکند تا سریع توی وبلاگشان بنویسند!
بعضی وقتها مسئولین، وبلاگ نویسان را دعوت می کردند و با یک چایی و یک عدد کیک و ساندیس آنها را نمک گیر می کردند که گیر بیخود ندهند( ساندیس یک نوع آبمیوه تک نفره بود که مردم باستان در همایش ها و مهمانی ها از آن به عنوان نوشیدنی استفاده می کردند)
پدرم خیلی چیزهای دیگری هم گفت که حالش را ندارم
همه را بنویسم نتیجه می گیریم که پنجاه سال پیش چقدر آدمها بیکار و علاف
بودند اگر به جای این جنگولک بازی ها به فکر آینده بودند حالا ما باید در
کره ی مریخ انشا می نوشتیم نه توی این خراب شده
این بود انشای من - اردشیر حاجی زکی فرزند ابولفضل