چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

اینجابهشت است - قسمت پنجم

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ

صبح پنجشنبه با صدای خوش الحان کلاغی سیاه از خواب ناز بیدار شدم؛ روبروی پنجره ی اتاق خواب روی درخت آناناس نشسته بود و برای خودش غار غاری می کرد که هرکس میشنید جیگرش کباب می شد 

اومدم پنجره رو ببندم که یهو لهجش عوض شد: اوهوی اشرف!!

من یه ذره این ور اون ور نگاه کردم دیدم کسی نیست صدا زدم: بامنی؟

گفت : پ ن پ با برات پیت بودم 

گفتم اشرف جد و آبادته مرتیکه ی ذغال ...

خنده ای کرد و گت : نه اینکه تو خیلی سفیدی قِـــــدُو (Ghedou) اشرف مخلوقات که تو باشی حشمتشون صدرصد از منم سیاه تره ...

گفتم : ببین حوصله ندارم کار داری بگو میخوام برم بخوابم اینجا هم غاز غاز نکن برو اون ور تر خوابم می آد !

گفت اتفاقا با خودت کار دارم؛ امروز شب جمعه است دارم میرم سر خاکت از بالا دستوره تو رو هم با خودم ببرم که اگه خونوادت خیراتی چیزی برات آوردند بیاری اون دیواره صاب مرده کاختو یه مرمتی بکنی چار روز دیگه هوار نشه سر مردم باعث تُف و لعنت بشی ...

گفتم من نیازی به خیرات کسی ندارم اما دلم براشون تنگ شده چند دقیقه صبر کن آماده شم با هم بریم 

رفتم لباس پوشیدم و جلدی اومدم پای درخت و رفتم تو جلد کلاغه و حرکت کردیم ...

آقا این بهشت فاطمه خیلی عوض شده ها انگار نه انگار دوماهه ما مردیم هر کی ندونه فک می کنه یه ده بیست سالی ازش می گذره!!

 ساعت نزدیک دو بود که رسیدیم 

من عادتمه هر وقت می رم اونجا اول می رم سرخاک بابام 

دیدم یه مرغ عشق خوشگل نشسته رو درخت بالا سرش گفتم چطوری خانوم خوشگله؟

دیدم قاطی کرد که: خاک تو سرت الاغ من باباتم 

گفتم : آقاجون از شما بعیده بابا این چه وضع تردده آخه؟ پرنده قحطی بود؟ خو در هیبت عقابی شاهینی چیزی  می اومدی که ما هم بشناسیمت 

دیدم گفت : با هیبت عقاب بیام کدوم احمقی میاد سرخاک از ترسش؟ می خوای ننت سنگ کوب کنه؟

دیدم راس می گه گفتم ابوی ما کوچیکتیم اگه کاری نداری بریم سرخاک خودمون ببینیم برو بچ چطورن؟

اومدم سر خاک نشستم رو یه درخت بلند؛ دیدم پسرم با یه ماشین شاسی بلند اومد و یه دختر خانوم سانتی مانتالم باهاش پیاده شد؛ ناکس رفت سر قبر بغلی یه دسته گل برداشت اومد نشست سرخاک 

یه عینک ریبون زده بود به چش و چارش که اشکاش معلوم نباشه گمونم؛ اما من که اشکی ندیدم  

اما دختره عین بارون بهار گریه میکرد!! 

از کلاغه تو وجودم پرسیدم: این دختره کیه؟ گفت این قراره عروست بشه زنت قبول نمی کنه 

گفتم آهان پس داره واس خاطر خودش گریه می کنه گوشامو تیز کردم ببینم چی می گه : 

- آقاجون نور به قبرتون بباره ...خدا رحمتتون کنه ... سامی همیشه ازتون تعریف میکنه ...اگه بودین الان ما سه تا بچه داشتیم!!

گفتم سامی دیگه کدوم خریه؟ دیدم گفت پسرتو می گه 

گفتم اینکه اسمش ابولفضل بود  پس این قرتی بازیها چیه ؟

خلاصه آقا سرتونو درد نیارم گفتم تا اون یکی دیوار کاخمم نزدند خراب کنند بزن بریم که اینجا جای ما نیست 

من بعدم سراغ ما نیا بریم دنبال خیرات خودم فردا کارگر می گیرم دیواره رو ردیفش میکنم 

اصلا این همه حوری جا دادم واسه چی؟ نون خور اضافی که نمی خوام فردا چندتا کیسه سیمان میگیرم خودمم وامیسم بالاسرشون دیوار کاخو بچینن ...


  • مهدی حاجی زکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی