مردی با اِل نود نقره ای ...
خراب بشه این اوضاع احوال برق منطقه!! نمی خواستم اینجوری پستو شروع کنم اما نذاشتند
سه صفحه تایپ کردم برق رفت این شد که مجبورا" و طبق عادت همیشه با غُرغُر شروع کردم شما ببخشید ...
از حالابه بعدو عصا قورت داده بخونید لطفا"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می گویند عضو پروپا قرص مخاطبین چل چو است؛ شاید که نه قطعا" باقی وبلاگستان را هم رصد می کند
تا قبل از اینکه ببینمش برایم ناشناس بود اما یک نظر کافی بود تا حس کنم سالهاست میشناسمش
ظاهری ساده آرام و در عین حال بی ریا دارد از ان دسته آدم هاست که حتی نگاهش هم هدف دارد یعنی هرز نمی رود
شاید تمام ملاقاتمان سرجمع به یک ربع نرسیده باشد اما؛ همین مدت کوتاه آنقدر برایم جذاب بود که بشود برایش یک پست مجزا نوشت ...
مدتهاست می خواهم برایش بنویسم اما تصمیم داشتم سال نود ویکم را با او تمام کنم ...
چشمان رنگی اش و آن نگاه عاقل اندر سفیهش گویای عمق نگاهش به دنیاست ؛ وقتی نگاهش می کنی میگویی آدم الکی خوشی شاید باشد اما گرد پیری را که روی سرش می بینی می فهمی این سفیدی را فلکش رایگان نداده ...
نه نه نه ...خیال نکنید پیر است برعکس از من جوان تر به نظر میرسد اما به نظر پُخته می رسد ...
پدربزرگم می گوید از سه چیز بترس : چشمان رنگی؛ موی بور و کله ی تاس اما او نه تنها ترس ندارد بلکه جذب می کند آدم را ...
اسمش زیاد مهم نیست ...
همین که در دل من جا باز کرده پس آدم مهمی است ...
همیشه به محمود حسودی ام می شد که گاهی می نشیند و با اون گپ می زند حتی یک بار گفتم اگر این دور و بر پیدایش شد زنگ بزن من هم بیایم! تا اینکه بدون هماهنگی قبلی برای اولین بار در مغازه محمود زیارتش کردم ...
آن وقت ها که هنوز اِل 90 مثل پَقــــــَــر زیاد نشده بود تنها نشانه ای که از او داشتم همین اِل نود نقره ای بود! با آنکه فول نبود اما هرجا چنین ماشینی می دیدم چشمانم راتیز می کردم نکند خودش باشد ...
اشتباه نکنید! به مایه دارها اصلا شباهتی ندارد ...
حتی روزی که دیدمش تا قبل از آنکه ال نودش را ببینم خیال می کردم برای محمود بار خالی میکند ...
اسمش را گذاشته ام "جیوه" چون هم رنگ و لعاب دارد و هم علاقه دارد مثل جیوه فرار کند
مثل آدمهای؛ اجتماع گریز می ماند و شاید هم اجتماعی باشد و از من فرار می کند...
تلاشهای زیادی کردم تا ارتباطم را با او بیشتر کنم چون حس می کنم خیلی چیزها می شود از او یاد گرفت
مثلا آمارش را گرفتم تا ببینم چه مواقعی برای ورزش به سالن فوتسال می رود بروم آنجا و بیشتر ببینمش
یا اینکه همیشه به مغازه فامیلشان سرک بکشم بلکه او هم باشد و حتی شده چند لحظه همصحبتش باشم
اما همیشه به در بسته می خوردم!
نمی دانم اینها را می خواند یا نه اما هرچه باشد برایم خیلی عزیز است
اینکه این پست را در آخرین لحظات سال نودویک می نویسم شاید کوره امیدی باشد برای بیشتر دیدنش در سال جدید
برایش آرزوی بهترین ها را دارم و مثل برادر بزرگترم دوستش دارم ...
حداقل حُسنی که داشت شاید این بود که باعث شد این چند خط را بنویسم و خودم را خالی کنم
شاید مسخره باشد اما من عادت دارم درد دلهایم را در سال کهنه بگذارم و وارد سال جدید شوم
به قول کمش آدم باید دم عیدی ببیند با خودش چند چند بوده؛ دلش را گرد گیری کند و سالش را تحویل ...
در پایان عرض شود که بنده تا وقتی پا بدهد چل چو را در ایام نوروز نیز تنها نخواهم گذاشت اما اگر جواب دادنم دیر و زود شد بدانید سوخت و سوز ندارد ...
یک چیز دیگر بنا دارم از امسال برای سالهای جدید که پیش رو هستند اسم انتخاب کنم
سال 92 را هم به نام سال " لبخند ایرانی" نامگذاری کرده ام
برایتان یک دنیا زیبایی و مهربانی آرزو مندم ....
شعار امسال چل چو : لبخـــــــــــــــند فراموش نشه ...
بهارتان خجستــــــــــــــــــه