عزیزی در همین نزدیکی
عرض شود که متن زیر را مردی دوست داشتنی از جنس صفا برایم نوشته
مردی که تا همین چندماه پیش یک وبلاگ بود با کلی پست های بلندبالا که سرجمع شاید ده دوازده تایش را بیشتر نخواندم
اما آنقدر قلب رئوف و مهربانی داشت که مرا از این فضای مجازی بیرون کشید تا در فضایی واقعی زیارتش کنم
می گویم حیف نیست این همه پول خرج کنیم و به کربلا و مکه برویم حال آنکه کعبه هایی هم در اطرافمان هست که دیدنشان کم از زیارت خانه ی خدا ندارد
مگر نه اینکه کعبه می رویم به هوای خدا؟! گاه خود با چشم دل دیده ام که خدا از آسمان به زمین آمد و در وجود بنده ای جلوه کرد
اشتباه نکنید اینها ترویج بت پرستی نیست قدری حق شناسی است به خالق بی نیاز برای خلق بعضی موجودات دوست داشتنی اش
اسدالله اورعی آنگونه که خود می گوید نفسش را در کربلای پنج جا گذاشت و آمد
کربلای پنجی که به اندازه ی تمام روزهای بی التهاب و راحتی که داشتیم به سردرمدارانش بدهکاریم
کارمند شهرداری است و چون گاهی نفس یاری اش نمی کند مجبور است هفته ای یکی دوبار را در بیمارستان زیر کپسول اکسیژن سر کند
مردی که می خواست ما را به تپه های شیان ببرد اما نفسش یاری نکرد
به دیدنش رفتم اما یادگار کربلای پنج ملاقاتمان را در بیمارستان کنار تختی رقم زد که مردی بی ادعا رویش خوابیده بود
بخوانید حرفهای سراسر مهر و پر از صفایش را
"طبع بزرگت با گلهای طبعیت دست بدست هم دادند تا مصنوعی چو من بیاموزم رسم
طبع منشان را ،اینکه فضای مجازی میتواند پایه ی یک دوستی مدام باشد را من
به یقین دریافتم واینک از صانعم سپاسگزارم که چنین لیاقتی را به من عطا
نمود .
مهدی جان بسیار سخن دارم از رسم وفا داریت ،استانه وآغازسخن
ازمعرفتت را با این کلام مینگارم که گلهای طبیعیت را در میان قلب مصنوعیم
گذاشتم وقلبم بطور طبیعی تپش میکند بازهم مرا دریاب .
بله دوستان چند
صیحی قبل هنگامیکه من و مهدی جان قرار بر دیدار هم را از دیشبش گذاشته
بودیم با یک تپش غیرموزن قلبم که شاید از فرط شادی این دیدار بود نا منظم
شد ،اهل منزل مرا به اتا احیا دارالشفا بردند ومهدی همچنان منظرم ماند تا
اینکه اهل منزل وی را با خبر ساختند که حقیر بعلت تپش قلبش مورد تیماری
طبیب قرار گرفته وی سر اسیمه خود را بمنی رساند که خودش گل دستانش گل کلامش
گل وچشمانش جرقه ای از شوق امید در من زنده نمود .این اولین رویاروئیمان
بود من این دیدار اینکونه ای را از لطف خدا میدانم وبس .
مهدی جان تپه
شیان به بلندای دیدن تهرانست که قرار بود از انجا به اسمان بنگریم وضیافتی
داشته باشیم لاکن از تپه ماهور سرسبز شیان این بار سنگین بر نمیامد من ترا
با فلبم دریافتم ، روزی خواهد امد تا با دستان نحیفم بزرگی چون ترا به
اسمانهای معرفی نموده وبه صانع عالم بگویم این مصنوعت (اقای حاج مهدی حاج
زکی )مرا جانی داد .تقدیم به دوست عزیزم که امید وارم خودش وخانواده محترمش
همیشه سبز وخرمو باشند البته مانا باشیدوماندگار
برادر عزیزم علاقه
دارم که این دست نوشته ام را در پست اصلیت بگذاری چرا که من شاید اینگونه
توانسته باشم باری را از دوش به زمین سرد بگذارم تا زمینهم گلستان از
گلهایت شوند ."
حاج اسدلله قولت یادت نره یه نهار تپه های شیان به ما بدهکاری اخوی
دستان پر مهرت را بوسه باران می کنم و به داشتن رفیقی چون تو افتخار
پ.ن:
دوستان بابت تاخیر در پاسخ به نظرات پست قبل بنده رو می بخشند در اولین فرصت پاسخ خواهم گفت حلال کنید دستمان بند پرنسسمان بود
بالاخره در شب ولنتاین فرنگی ها دلمان را روشن کرد ارغوان بابا
ارغوان هم عجله داشت برای دیدن روی ماه باباش که یهویی سرو کله اش پیدا شد.
چشمت روشن و قدمش مبارک باشه.
اگه تولدش روز 25 باشه یعنی من و ارغوان روز تولدمون یکیه.