مُرشد چلویی
با درود فراوان بدون اتلاف وقت بریم سراغ پست امروز ...
چندی پیش با عده ای از دوستان دور هم جمع شدیم و از خاطرات قدیم می گفتیم، بحث، هر چند دقیقه یک بار، حول یک محور می چرخید تا اینکه رسید به خاطرات مدرسه و معلم های گل و بلبل
معلم کلاس اولم را خوب به خاطر دارم هنوز هم گاهگداری به جهت شغل شریفی که بعد از بازنشستگی انتخاب نموده، زیارتش می کنم و به یاد گذشته خوش و بش می کنیم
نمی دانم چه رمز و رازی است که هر آدم مهمی در زندگی من اسمش "محمود" است!!
محمود چلویی را کمتر کسی از برو بچه های دهه شصت هست که نشناسدش؛ مردی با کلاهی فرانسوی که به معنای واقعی گچ خورده و مثل معلمهای سوسول این دوره زمانه میانه ای با وایت برد و ماژیک ندارد!
اگر چه شاید شصتمین بهار زندگی اش را هم دیده باشد اما هنوز هم شبیه کلاس اولی هاست، اصلا مشخصه ی او همین کلاس اول است
در عین حالی که جدی است اما طنزی نوستالژیک در چهره و رفتار و گفتارش موج می زند که آدم را نا خودآگاه به دهه شصت میبرد؛ این روزها اما بدون شاگردهای قدیمی تنهایی اش را با یک سرسید پر از نکته ها و پندهای حکمت آموز پرمیکند
مرا به یاد "مرشد چلویی" می اندازد و خیلی از رفتارها و حرکاتش را گویا از او به ارث برده باشد!قطعا نسبتی با مرشد ندارد اما از روزی که در باره مرشد چلویی خواندم، خیلی از گفتارهایش را به محمودخان چلویی خودمان تعمیم دادم. شاید هم به خاطر چلویی بودنشان!!
از همان سالها پیدا بود خودش درد کشیده است که اینگونه هوای بچه های ضعیف تر را داشت
طرفدار بچه هایی بود که همیشه سر زانوهایشان یا وصله داشت یا پاره بود ؛شاید هم چون آنها قدر درس خواندن را بیشتر می دانستند و در گرما و سرما همان یک دست لباس را داشتند که بپوشند
مایه دار های کلاس ما در آن سالها شاید تعدادشان به اندازه انگشتان یک دست هم نبود اما فاصله طبقاتی خیلی نمود داشت و معلم سعی داشت این فاصله را با رفتارش پر کند
شب عید که می شد با بعضی معلمها جمع می شدند و برای بچه هایی که ممکن بود قدرت خرید نداشته باشند لباس و پوشاک تهیه می کردند؛ آن وقت ها جشن عاطفه ها هنوز مُد نشده بود
برای بچه هایی مثل من که تمام کودکی اشان با شلوار کُردی گذشته بود سخت بود شلوار زیپ دار بپوشیم! هیچ وقت بستن زیپ شلوار یک بچه هفت ساله را کسر شان خود نمی دانست و نگهداری از بچه ها را افتخار ...
چقدر کلنجار رفت تا من و یکی دیگر از بچه ها؛ فارسی یادبگیریم و مثلا به جای گفتن: آقای چلویی هاما بشمین توالت؟!! بگوییم : آقا اجازه می شه بریم دستشویی؟!
باورتان نمی شود اما نصف سال را خونساری حرف می زدیم تا کم کم یادگرفتیم در مدرسه باید فارسی حرف زد!
یک بار وقتی ماژیک دوازده رنگ یکی از بچه های مایه دار کلاس را دیدم موقع برگشتن به خانه کلی گریه و زاری کردم و شر ریختم که من هم ماژیک می خواهم
فردای آن روز آقای چلویی با یک بسته کادو پیچ شده به کلاس آمد و گفت بچه ها حاجی زکی چون محصل خوبی بوده امروز می خوایم بهش جایزه بدیم!! من کم مانده بود چارشاخ ببُرم! با آن همه بچه های درسخوان چرا برای من جایزه گرفته بودند درسم زیاد خوب نبود اما بد هم نبود !!
بعدها فهمیدم پدرم با آنکه بیکار بوده و وضع مالی خوبی هم نداشتیم برایم ماژیک دوازده رنگ با کلی دفتر و مداد خریده بود و به مدرسه آورده بود
آقای چلویی با آنکه میدانست درسم خوب نیست اما بعد از آن همیشه به عنوان یک شاگرد نمونه از من حرف می زد؛ همین شد دلیلی برای بهتر شدنم
سال بعد معلممان عوض شد اما آقای چلویی سالهاست هنوز معلم من است ...
به بهانه ی روز معلم دستش را می بوسم انصافا" برای من مرشد بوده و هست
روزت مبارک "مُرشد چلویی"
امروز بعد از بیست و پنج سال به دیدنش رفتم و هدیه ی کوچکی هم برایش بردم نمی دانم چرا رویم نشد دستش را ببوسم ...کاش بوسیده بودم ...کاش ...
پ.ن:
معلمهای فضای مجازی دوستان عزیز خسروخان؛ سرکار خانوم غریب و سرکار خانوم مهدوی؛استاد رضایی سرکار خانوم صاحبی جناب آقای طریقت روزتان مبارک؛ سرتان سبز و دلتان خرم باد
روز بزرگ معلم براستادان بزرگ اخلاق و معرفت و بعد درس مبارک