...!
تو می شنوی اما ...
دریغ از صدای گرمت
یا دستان پر از مهرت
سالهاست بجای پیراهن و عطر
تنها عقده ام شده یک شیشه آب
لااقل سنگ سیاه رنگ و رو رفته ات را در این گرمای طاقت فرسای قبرستان
حال می آورد
برای چند لحظه !
دلم برایت پر می کشد
این روزها بیشتر نیازمند گرمای وجودت هستم
عطر وجودت را که همیشه با بوی توتون سیگار آمیخته بود
هنوز هم حس می کنم و با تمام رایحه های خوش دنیا عوض نمی کنم
پدر
هشت سال است هر جا می روم تو را حس می کنم و هنوز نگاهت می کنم
از بالای ایوان خانه قدیمی مان
که نشسته ای به تماشای دنیا
یادت بخیر
اگر بودی
گمانم مثل آنوقتها؛ همه آدمهای سرچشمه را بستنی مهمان می کردی
همیشه به بقیه حسادت می کردم که دوره ات می کنند و تو برایشان شعر می خواندی
نه چند بیت بلکه هزاران بیت را پشت سر هم ! یک نفس
و من در عالم بچگی عشق می کردم که چنین پدری دارم
آنروزی که رفتی چقدر زود دلت برایمان تنگ شد
و من نگاهت می کردم که کنار پنجره ایستاده بودی و نگاهم می کردی
آن شب درد داشتم و خواب به چشمانم نمی آمد
و تو نگران که چرا نمی خوابم !
سالهاست به دلم ماند تا مثل امشبی
به کسی که با تمام وجود عاشقش بودم و خواهم بود
فقط یک جمله بگویم
روزت مبارک
الهی قربونت برم بابا
دلم برات یه ذره شده
چقدر اشک بریزم تو تنهاییهام ؟
چقدر ؟
خدا رحمت کنه پدر دوست داشتنیتو.
آقا منصور هنوز در ذهن من بچه سرچشمه نقش پر رنگی داره.
در این شب مبارک حتماَ روحش شاد شده که پسر قدر شناسش به یادش بوده.
روح همه پدران از این دنیا رفته شاد باد.
الهم صل علی محمد و آل محمد.