دردهای کهنه درد همه ماست نه فقط خوانسار بلکه نقطه نقطه کشور عزیزمان ایران حرفهای شما را با جان و دل می شنویم در خصوص : دردهای کهنه ...
شهرمان خوانسار شهری بی ریا و پاک بود کوچه هایش مملو از گرد و غبار خاک بود
بوی سرچشمه همیشه بوی عطر یاس بود قلب همشهری همیشه مملو از احساس بود
بر سر خوان سخاوت نان و قدری آب بود روشنی بخش سکوت خانه ها مهتاب بود
بلبلان آزاد و مرغی غرق در پرواز بود سینه ها بی کینه و دلها همه در راز بود
پیرمرد باغبان گرچه کمی هم خسته بود راه بر چین و چروک روزگارش بسته بود
حرفهای عاشقان با صفا در سجده بود راز های عارفانه با خدا در سجده بود
رنگها آزاده و رنگ تفکر شاد بود زنگ تفریح کلاس عشق هم آزاد بود
ذکر یا شازاده احمد ذکر اهل راز بود درب های رحمت جانان همیشه باز بود
در گلستانکوهمان دائم صفای لاله بود اشک مژگان مظهر زیبایی آلاله بود
واژه غم واژه ای بی گانه با فرهنگ بود قلبهای با صفا بی گانه با نیرنگ بود
درد عشاق حسین بن علی احساس بود صحبت از نام آور کرببلا عباس بود
تکیه ها جای ریا کاران بد سیما نبود جایگاه مردم بی گانه با آقا نبود
شهر ما در بند نا اهلان و بدکاران نبود مرکز جولان و تکثیر ریا کاران نبود
چشمه ها همواره جوشان و زمین بایر نبود عیش و نوش کرکسان بی صفت دایر نبود
زن نگین خانه بود از نسل بدکاران نبود میزبان چشم ناپاک گنهکاران نبود
ناگهان یکباره دنیا در نظر ها تار شد عقده های خفته در افکار بد بیدار شد
زنگ تفریح جوانان منقل و تریاک شد آسمان شهرمان یکباره در خاشاک شد
مجلس وعظ و خطابه مجلس آواز شد یک شبه درهای عفت روی دشمن باز شد
غم ضمیر اولین شخص دیار یار شد غصه با غم های عالم تا ابد همکار شد
قلبهای با خدا غافل ز یاد یار شد عرصه جولان شیطان مرکز افکار شد
پیرمرد باغبان از زندگانی سیر شد حرفهای با صفا همچون دم شمشیر شد
آنچه گفتم دردهای کهنه در آینده بود حرفهای بچه های آن زمان با بنده بود
راستی آیا جوابی هست تا عنوان کنیم روز های رفته در آینده را جبران کنیم
سلام و درود بی پایان بنده و مجموعه خوانسار درآینه تصویر را پذیرا باشید ضمن ارج نهادن به ساحت مقدس بانوی دو عالم اسوه صبرو پایداری و تسلیت ایام سوگواری حزن انگیزش به همه شما خوبان ...
می دونم که شعر های پر پرو پیمونی نمی گم و شعر هم ربطی با عنوان وبلاکم نداره اما مدتی پیش شعری با نام محکمه الهی به دستم رسید که از خوندنش لذت بردم با الهام از اون شعر که لینکشو بعضی دوستان خوندند و آخر همین مطلب دوباره می زارم شعری گفتم که بیشتر به معر شبیه تا شعر دلم می خواد اگه واقعا استعداد ندارم بهم بگین که بی خیال بشم : محکمه الهی
اما شعر یه خواب یه رویا ...
یادمه یکسال که مریض بودم من تو فصل لاله ها پاییز بودم من
تو عالم خواب یاشاید بیداری روح ز جسم بنده شد فراری
انگاری اصلا که مریض نبودم پنجره ای رو به خدا گشودم
خیال می کردم که ز جا پریدم اصطلاحا مردم و پر کشیدم
نشسته بودم بالای جنازه غصه می خوردم واسه کوزه سازه
اون که می خواد با خاک این جنازه کاسه و کوزه و سفال بسازه
هرکی میومد یه جوری حرف می زد حوصلمو بد جوری بر هم می زد
انگاری هیچکی تو خیال بکرش مردن من مهم نبود تو فکرش
این یکی باغ و خونه ولنجک اون یکی فکر خونه ی تو قلهک
هر کسی فکر ارث و میراثشه پسر کوچیکه فکر احساسشه
می گفت اگه بابا م بودش کنارم به خرج اون می گفت عروس بیارم
یکی میاد که دخترم با هاشه انگاری مفت خور خونه باباشه
دوماد مفت خور که می گن همینه این پا و اون پا می کنه می شینه
یه برگه دستشه پر از حکایت شکایته ؟ نه انحصار وراثت
هنوز جنازهه روی زمینه این بابا فکر خونه و زمینه
گفتم عجب کله خرایی هستین با با عجب جونورایی هستین
صدا زدم اهای پسر بزرگه دومادمون شبیه خرسه گرگه
گول نخوری از این یه وقت پسر جون به باد ندی سرمایمو تو آسون
انگاری حرفای منو نفهمید چون زیر لب دیدم که هی می خندید
فهمیدم این که مرد راستینم بود ماریه که دائم تو آستینم بود
به دخترم می گفت بابات خسیسه خلاصه با هزار و یک دسیسه
وکالتی گرفت و زود خدا شد از این جماعت خرا جدا شد
تنها کسی که یه کمی مچل بود اسمال آفا معتمد محل بود
تو وادی بخور بخور نبودش پسر بزرگه رو کنار کشوندش
یواشکی بهش می گفت پسر جون دستی بجنبون و سری بگردون
جنازه بابات روی زمینه چاره چیه قسمتمون همینه
به فکر کفن و دفن مجلسش باش یه زره فکر گوشه دلش باش
بنده خدا وصیتی نکرده ؟ نگفته قبل مردنش چه کرده ؟
هرچی که این بنده خدا داد می زد فایده نداشت هرچی که فریاد می زد
پول و زمین و خونه لواسون جماعتو کرده بودش هراسون
هیچ کی به فکر کفن و دفنم نبود دنبال مجلس واسه هفتم نبود
یه دفعه دیدم یکی با چشم گریون اومد نشست کنار جسم بی جون
یواشکی کاغذی از تو دستش آورد و نزدیک سرم نشستش
دست منو گرفت و زد تو جوهر زد زیر کاغذ و پاشد بی پدر
بد جوری شاکی کرده بودن منو به لرزه انداخته بودن این تنو
بی پدرای بی صفت چه کردن بلند شدن خونه رو خالی کردن
اصغر آقا همسایمون توی کن که سال به سال خبر نداشتش ازمن
چنون می کوبید سرشو تو دیوار که جای کله مونده بود رو دیوار
داداش کوچیکه عیال که اومد خیال می کردم مغول از در اومد
خونه رو بد جور زده بود رو کولش زاری می کرد و هی می زد تو گوشش
خدا وکیلی همه طایفه یه دفعه پر شدن پر از عاطفه
بقال و قصاب محل تا دیروز یه ور نگا می کردنم پریروز
ریخته بودن دور و ور جنازه حسن کبابی با رضا درازه
خلاصه از ریز ودرشت کوچه حلوا خورون بود با کمی کلوچه
سرو صدایی شده بود اساسی مردن ما هم شده بود سیاسی
دور و برم رو که نگا می کردم هر کسی رو که من صدا می کردم
هوش و هواس از سرشون پریده عقل همه یک دفعه پر کشیده
از همه جا امیدمو بریدن رشته افکارمو سر بریدن
یک ساعتی گریه و زاری کردن عقده های دلارو خالی کردن
به سادگی آش رشته بردن جنازه رو زیر گل ها گذاشتن ...
سلام : گفتم که زیاد طول نمی کشه اینم از پرسپولیس زلزله بالاخره مزد زحماتشون رو گرفتن .
آهای آقایی که اون بالا تو ای اف سی نشستی حالا بازم امتیاز کم کن دیگه هیچ کس جلوی این پرسپولیس رو نمی تونه بگیره ...
سلام بر همه دوستان
می دونم که کار درستی نمی کنم : اما چند روزی ما رو تحمل کنید : تصمیم گرفتم از امروز تا روز قهرمانی پرسپولیس قالب وبلاکمو عوض کنم حالا تو دلتون می خواین فحشم بدین یا پیش خودتون بگین : ای بابا این دیگه گندشو در آورده ...
از حالا تا قهرمانی نهایی پرسپولیس هرچی دل تنگتون می خواد بگین ما که کار خودمونو کردیم ولی زیاد طول نمی کشه قول می دم مطمئن باشین ...
برمی گردم حتما ...
این هفته : حامد پرویزی
حامد پرویزی فرزند محمود متولد بیست و سوم دیماه سال ۱۳۶۶ شهرستان خوانسار
تحصیلات : دانشجوی رشته مهندسی کشاورزی دانشگاه پیام نور واحد خمین علاقه مند به عکاسی
شوق به عکاسی وی را نیز به این واداشته تا به صورت غیرحرفه ای با گوشی همراه خود (Sony Ericsoon) اقدام به خلق آثار زیبایی از شهر خوانسار نماید .
عکسهای حامد رو در گالری عکس خوانسار درآینه تصویر ببینید
خوانسار درآینه تصویر در راستای ارج نهادن به تلاش عکاسان خوانساری برگزار می کند :
عکسهای خود را در گالری عکس خوانسار درآینه تصویر ببینید
این هفته : بهزاد بدیعی
بهزاد بدیعی فرزند مسعود(شاهرخ) متولد هفدهم اردیبهشت ماه سال 1371 شهرستان خوانسار
تحصیلات : سال دوم رشته ریاضی فیزیک دبیرستان دکتر علی شریعتی
علاقه مند به عکاسی
شوق به عکاسی وی را به این واداشت تا به صورت غیرحرفه ای با گوشی همراه خود (Sony Ericsoon) اقدام به خلق آثار زیبایی از شهر خوانسار و مناظری زیبا از سفرهای متعدد خود به سایر نقاط کشور عزیزمان ایران نماید .
ماهم برای او آرزوی موفقیت نموده و امیدواریم در راهی که پیش رو دارد و همینطور مقاطع تحصیل دانش همیشه پیروز باشد . عکسهای زیبای او را در گالری عکس ببینید .
دوستان عزیزان و بلاگ نویسان خوانساری سلام
شوق وطن دوستی بنده نسبت به خوانسار و همینطور حس هموطنی بنده نسبت به بعضی از شما مجددا کار دستم داد و بدون تامل و فکر همچون کسی که با چشمان بسته بر لبه تیغ حرکت می کند و آن هم با شتاب مرا از مسیری که به درستی انتخاب شده بود خارج ساخت ...
موضع بنده در ابتدا شناساندن فرهنگ و تمدن شهر عزیزم به جهانیان بود اما موضوعات مختلفی از جمله حذف تارنگار خوانسار تایمز / به نابودی کشاندن گلستانکوه عزیزمان / و حمایت از بعضی تشکلهای اجتماعی که البته به سادگی بنده برمی گردد بنده را به آن واداشت تا با نوشتن مطالب احساسی هم وجهه خود را تخریب و هم موجبات تکدر خاطر عزیزانی را فراهم آورم که هرچه دارم از آنهاست با این نگرش امید آن دارم تا بتوانم فقط در جهت شناساندن فرهنگ و تمدن شهر عزیزم خوانسار گام برداشته و قول خواهم داد تا آنجا که بتوانم دراین راه لغزشی نداشته و فقط همسو با عنوان وبلاک قدم بردارم ...
از همه منتقدان و فرهیختگان و اهالی فن و همه کسانی که چند پیراهن بیشتر از من پاره کرده اند عذرخواهی نموده دست یکایکشان را می بوسم .
(ضمنا با اطلاع دوستان می رسانم از این به بعد تنها مرا با یک وبلاگ بشناسید و آن هم فقط خوانسار درآینه تصویر است وجود وبلاک دیگری با نام بنده را از حالا تکذیب می کنم )
موفق و پیروز باشید ... همیشه ...
ای گلشن خوانسار صفای سحرتو عشاق صفا جو همه پای سفر تو
حیف است نگویم زکمالات و جمالت فردوس مزین به صفا و اثر تو
مهمان چو رسد بر سر خوان کرمت از غیب رسد روزی او در نظر تو
سرچشمه عشقی تو و گلزار وفایی سرمست شود آن که بود رهگذرتو
غوغا ست یقین عرش الهی به صف عشق گویا که ملائک همه محو نظر تو
چنین روایت کنندکه :
سالها قبل در چنین روزهایی یعنی پانزدهم اردیبهشت مصادف با روز پیام آوری زرتشت ایرانیان باستان در تدارک جشن بهاربد یا جشن میانه بهار می بودند . خوانسار درآینه تصویر این روز بزرگ را که یادگار نیاکانمان از زمان باستان است را به جامعه وبلاک نویسان و همه پارسی زبانان جهان تبریک می گوید .
زمانی که گاهشماری گاهنباری (http://www.ghiasabadi.com/gahanbar.html) یا کهنترین گاهشماری شناختهشده ایرانی، روایی داشته و هنوز هم نشانههایی از آن کموبیش برجای مانده است؛ آغاز و میانه هر یک از فصلهای سال با سرور و شادمانی، جشن گرفته میشده است. یکی از این جشنهای سالیانه که در پانزدهم اردیبهشت یا روز دیبهمهر از اردیبهشتماه برگزار میشده، عبارت بوده از گاهنبار میدیوزَرِم (در اوستایی: مَـئـیـذیـوئی زَرِمَـیَـه) که به معنای میانه فصل سبز یا میانه بهار است.
متن پهلوی «ویـچـیـتَـکیهای زاد سْـپَـرَم/ زات سْـپَـرَم» (گزیدههای زادسپرم)، بجز اشارههای کوتاه و جالبی که به تاریخچه و رویدادهای زمان زرتشت میپردازد، برانگیختن او به پیامبری را نیز به همین روز منسوب میدارد.
زادسپرم نقل میکند که زرتشت در دیبهمهر روز از اردیبهشت ماه یا پانزدهم اردیبهشت، به جشنگاهی میرود که در آن روز مردمان بسیاری در آنجا جشنی به نام «بهاربُد/ بهاربود» آراسته بودهاند. در بامداد آن روز، او برای کوبیدن هوم (هَـئـومَـه) به کرانه رود دائیتی میرود و در آنجا وهومن بدو فراز میآید. وهومن، پوشاکی از روشنایی بر تن داشت و سراسر اندام او از روشنایی بود. او زرتشت را به انجمن همپرسگی امشاسپندان بر کرانه رود دائیتی فراز میبرد و در همین انجمن، اورمزد او را به دینآوری بر میگزیند.
در ادامه متن، به کوتاهی اشارههایی میرود به رخدادهایی که در سالیان و سدههای پس از گزینش زرتشت به پیامبری روی میدهد. این فهرست رویدادها که یکی از منابع مهم رویدادنگاری و تقویمهای تاریخی سنتی و اسطورهای ایرانی است، با واقعه اندوهگینانهای که در سیصدمین سال پس از پیامبری زرتشت روی میدهد، به پایان میرسد. رویدادی که اشاره به یورش اسکندر به ایران زمین است.
روایت زادسپرم از پیامبری زرتشت، در سده هفتم هجری و در مثنوی «زراتشت نامه» به شعر برگردان شده و سپس در «دبستان المذاهب» دگرباره به نثر بازگو شده است.
چــو یــک نـــیــمــه از مــاه اردیـــبــهــشـت
گـذشـت و جـهـان گـشـت هـمـچـون بـهـشـت
ازان پـــس ازان جــشــنــگــه گــشــت بـــاز
بـــیـــامــــد بـــه نـــزدیــــک دریــــا فــــــراز
بـــروزی کـــه خـــوانـــی وُرا دی بـــمـــهــر
بــدانــگــه کــه خــورشــیــد بــنــمــود چـهــر
امروزه بازماندههایی از جشن کهن بهاربُد در نواحی گوناگون سرزمینهای ایرانی برجای مانده است (مانند مراسمی زیبا و نمادین در حوض سعدی شیراز و چشمه مجاور آن)، اما آیینهای بزرگداشت روز پیامآوری زرتشت بکلی فراموش شده و در هیچ کجا برگزار نمیشود.
روایتهایی که زادسپرم در فصلهای پنجم تا بیست و ششم گزیدههای خود از رویدادهای زمان زرتشت بازگو کرده است، همانند داستان زایش زرتشت (http://www.ghiasabadi.com/zartosht.html)، سرشار از اندیشههای زیبا و آشتیجویانه ایرانیان است. روایتهایی که شاید ریشه در واقعیتهای تاریخی نداشته باشند، امااهمیت بیشتر آنها در بررسی اندیشهورزی وآرمانهای مردمان پدیدآورنده آن، نهفته است.
«زادسپرم»، نام مؤلف این کتاب است که در اواخر سده سوم هجری، هیربد نیمروز بوده است. او پسر کهتر «جم شاپوران» رد پارس و کرمان بوده و نسب او را به آذرباد مهرسپندان، موبدان موبد معاصر شاپور دوم ساسانی دانستهاند. از برادر مهتر زات اسپرم که «منوچهر» نام داشته و به سنت طبقاتی و انحصاری موبدان بر بجای پدر، نشسته بوده است نیز کتابهایی بازمانده است که یکی از آنها بنام «نامههای منوچهر»، در بردارنده مباحثههایی با زادسپرم است.
از نام کتاب چنین بر میآید که گویا این کتاب چکیده شده و خلاصهای از کتابی بزرگتر بوده که امروز از بین رفته است
این نتیجه این همه جار زدن ماست به خدا خیلی بی انصافید خیلی ...