چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

یک جـــوالدوز به مردم ...

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۲۶ ب.ظ


قالی باف هم هنوز معلوم نیست پسته بخرد!! سردار به خبرگزاری مهر گفته هنوز تصمیمی برای خرید پسته نگرفته 
اینکه خرید پسته هم جزو تصمیمات مهم یک مدیر کشوری است مطمئن باشید این مقوله دیگر یک مقوله ی ساده نیست، بلکه نیاز به یک تیم کارشناسی و با برنامه مُدَوَن دارد، بچه بازی که نیست قربونتون برم!!
دیروز یک آگهی مزایده ی خرید پسته دیدم که در نوع خودش جالب بود : نیم کیلو پسته مربوط به یک خانوم پیر که دندون نداشته و فقط شوری های روی پسته رو میک میزده به بالاترین قیمت پیشنهادی به معرض فروش گذاشته بودند!!! 

چهارشنبه آخر سال یا همان جشن چهارشنبه سوری باستانی مصادف شده است با روز ملی شدن صنعت نفت و یاد آور تلاشهای اسطوره تکراز نشدنی تاریخ ایران دکتر محمد مصدق است، عزیزی گفته بود امسال چهارشنبه سوری را با چاشنی نفت گرامی بداریم!! 
فکر خوبی است آن هم  حالا که نفتمان آنقدر ملی شده که فقط خودمان می توانیم حالش را ببریم ...

کم کم تب انتخابات بالامی رود و کاندیداهای احتمالی نهاد ریاست جمهوری اینروزها به طور غیر ملموس (که چه عرض کنم تابلو تر از این دیگر نمیشود) افکار و عقایدشان را توضیح میدهند عزیزی گفته برای تبلیغاتش به ازای هر ایرانی 5 ریال کنار گذاشته است سرجمع برای ما هفتاد ملیون نفر؛ سی و پنج ملیون تومان!! وسوسه کننده است نه؟! آدم هوس می کند برود  برایش ستاد بزند اما از ما پیرمردها گذشته به علاوه باید دید وقتی پای سفر نیویورک وسط باشد آنوقت نفری چقدر هزینه می کند برای رفتن!! قید سفر را که نمی شود زد ؛ می شود؟ فکرش را بکنید ویزا آماده باشد بان کیمون هم بطلبد هوا هم خوب باشد!! اصلا حرفش را نزنید که ناراحت می شوم ...

دکتر وحدتی مدیر لایقی است یا نه این را نمی دانم فقط می دانم آدم بدی نیست، سالها بچه محل مابوده و بنده از زمان دانشجویی که روی پشت بام خانه پدری همیشه مشغول درس خواندن بود می شناسمش و چون آدمهای خوب را دوست دارم ایشان را هم قاعدتا" دوست دارم و چون دوستش دارم یک چیزی را می خواهم بگویم که اسمش انتقاد است! ( حال می کنید چطوری انتقاد می کنند؟) دکتر جون فرموده بودید داریم اورژانس رو گسترش می دیم؛ دمتون گرم کار خوبی می کنید اما انگار صورت مساله رو درست متوجه نشدید مشکل؛ پاسخگویی و وجود دکتر متخصصه نه امکانات! قربونت برم تا وقتی کسی در دکونشو باز نکنه و جنسش رو نفروشه حالا شما هی بیا مغازه رو بزرگ کن هی جنس بگیر بریز توش فایده ای هم داره؟ فقط بالا غیرتا" نگو که مشکل جمعت داریم که واسه ما تُمون نمی شه؛ شما فشار بیار ما هم پشتتو میگیریم بالا دستی ها هم مجبور می شن همکاری کنن ...

این روزها کمتر جایی هست که حرف حاج حسن تی ان تی نباشه؛ دلایلش هم مشهوده هم دوست داشتنیه هم کاری هم کار راه انداز هم وظیفه شناس هم اینکه تو قحط الرجال مسئولیت پذیری خودش یه  نوع هنجار شکنی حساب می شه 
البته این ناهنجار بودنش واسه اینه که دلش برای این آب و خاک می تپه 
تازگیها فرمودند می خوان باغ پرندگان بزنند؛ دستشون درد نکنه خیلی هم خوبه اما حاجی جون قربون اون لهجه ی شیرین جوزچه ایت   برم نصب آب نمای سنگی چه ربطی به اهمیت فرهنگ تورسیم و گردشری داره؟! بالا غیرتا" اگه این آب نمای سنگی که فرمودید مرزنگشت ما رو شکل اولش می کنه بسم الله ... من خودمم میام از کوه با فرغون برات سنگ می آرم ولی اگه می خوای دوباره از اینم مصنوعی ترش کنی جان سیبیلات کوتاه بیا همینجوری که هست قشنگ تره ...      


یادداشت های شهر شلوغ

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۰۴ ب.ظ


یاداشت های شهر شلوغ: شهری حقیر اما حجیم؛ شهری از فراز گوگل ارت؛ شهر اشکهای دم مشک؛شهر چک و سفته؛ شهر تا ندهی نروی؛شهر مومنی فقیر و فقیری مومن؛شهر مایه داری مومن و مومنی مایه دار؛ شهر کافری انسان و انسانی کافر ؛ شهر کاسبی منصف و منصفی کاسب؛ شهر آبروداری بی چیز و بی آبرویی غنی؛ و ...
اینها اصطلاحاتی است که فهم و درک هرکدامش یک عمر می خواهد و فقط نوشتنشان ساده است ...
اینها شاید غُرغُرهای یک وب نویس است و بس ...
 قدری خالی شد و رفت ...
حالا می خواهد شب عیدی بخنداندتان ...
هنوز جای زخمهایش درد می کند ...
هنوز دنبال مشتری است تا باغ آرزوهای کودکی اش را بفروشد به شما ...
چند؟!! ششصد وهشتاد متر است متری 150 خدا برکت ...
سی ملیونش را میدهد تا داغ ضمانت را از روی پیشانی اش پاک کنند 
الباقی حق الزحمه ی 70سال زحمت پیرمردی است که این روزها می خواهد بچه هایش آسایش داشته باشند 
به یک سفر کربلا قانع است ...
اما چشمش که به باغ می افتد اشکش سرازیر می شود ...
وجب به وجبش خاطره است ...
حتی همان درخت گردوی کنار جوی ...
همانی که خودش می گفت کَلاغ آن را کاشته ...
ولش کنید ...اصلا به شما چه؟!! 
اصلا گور بابای غم و غصه ...
می گن افاضلی قراره فردا برنج هندی بیاره!!
 یه بابایی رو می شناسم تا حالا ده تا کیسه برنج خریده ؛ گمونم بعد عید قراره دنیا تموم بشه یا شایدم یه سونامی وحشتناک شایدم طاعون ...
ضرغام تی وی هم که هر شب اعلام میکنه ماشین نخرید 
کسی چه می دونه ! تنها چیزی که از این اوضاع برمی آد یه اتفاق بزرگه 
یه چیزی شبیه قحطی!! 
حساب کردم دیدم ما طبقه متوسط جامعه با یه گونی برنج نهایتا" تا اوایل اردیبهشت دَووم می آریم 
بهتر دیدم از همین تریبون به اون دوستانیکه ده تا کیسه برنج خریدند اعلام کنم که با تمام رفاقتی که با هم داریم اگه پاش بیافته میریزیم تو خونتون و هرچی برنج خریدید مُلا می کنیم 
بچه بازی که نیست؛ پای جونمون در میونه 
حالا خارج از شوخی خداوکیلی اگه قیمت ها همون قیمتای سابق بود بازم خودتونو جــــــِــــر می دادید؟ بازم انقدر حرص می زدید؟ 
به قول یکی از بچه ها یه عده ای رو فقط خاک گور سیر می کنه یه عده ای هم هستند که خاک گورم سیرشون نمیکنه ...

بهار؛ چه اسم آشنایی

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۳۵ ب.ظ


با این اوضاعی که داره پیش می ره "بهار" هم رفت جزو خطوط قرمز!! 

یه دلیل "اجتماعی- اقتصادی" داره و یه دلیل  روم به دیوار "سیاسی" ... 

دلیل اجتماعی - اقتصادیش که تا حدودی همه باهاش سرکار دارند : شب عید است و یار از من چغندر پخته می خواهد ...

دلیل سیاسیش هم اینه که آقا آدم دیگه جرات نمی کنه تعریف بهار بکنه!! خود بنده اون بالای وبلاگم نوشته بودم در انتظار بهار ...

بسکه دوستان سوسه اومدند و مذقون که ما جزو دار و دسته ی فلان کاندیدای فلان سمت مهم مملکتیم شبانه عوضش کردم که کسی هم شک نکنه 

با این حال روحیه ی لطیف بنده به دور از هر گونه جناح و حزب و دسته و به دور از برنج کیلو خداتومن و پسته ی فرد اعلای شصت تومنی؛ بدون بهـــــــــــار جون شما اصلا با ما راه نمیاد 

بالا غیرتا" جان اون سیبیلای قیطونیتون همین یه فصل درست و درمون رو هم با فضای زبونم لال "سیاسی" خرابش نکنید

ما که عرضه ی خرید پسته و بقیه مخلفات عیدو نداریم دلمون به همین اسم و رسمش خوشه این دلخوشی رو حوالتون به ابلفضل از ما نگیرید ...

ما با همه نامردی هایی که همین بهار در حقمون کرده بازم دوسش داریم ...

دم شما گرم ...

اینجابهشت است - قسمت پنجم

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ

صبح پنجشنبه با صدای خوش الحان کلاغی سیاه از خواب ناز بیدار شدم؛ روبروی پنجره ی اتاق خواب روی درخت آناناس نشسته بود و برای خودش غار غاری می کرد که هرکس میشنید جیگرش کباب می شد 

اومدم پنجره رو ببندم که یهو لهجش عوض شد: اوهوی اشرف!!

من یه ذره این ور اون ور نگاه کردم دیدم کسی نیست صدا زدم: بامنی؟

گفت : پ ن پ با برات پیت بودم 

گفتم اشرف جد و آبادته مرتیکه ی ذغال ...

خنده ای کرد و گت : نه اینکه تو خیلی سفیدی قِـــــدُو (Ghedou) اشرف مخلوقات که تو باشی حشمتشون صدرصد از منم سیاه تره ...

گفتم : ببین حوصله ندارم کار داری بگو میخوام برم بخوابم اینجا هم غاز غاز نکن برو اون ور تر خوابم می آد !

گفت اتفاقا با خودت کار دارم؛ امروز شب جمعه است دارم میرم سر خاکت از بالا دستوره تو رو هم با خودم ببرم که اگه خونوادت خیراتی چیزی برات آوردند بیاری اون دیواره صاب مرده کاختو یه مرمتی بکنی چار روز دیگه هوار نشه سر مردم باعث تُف و لعنت بشی ...

گفتم من نیازی به خیرات کسی ندارم اما دلم براشون تنگ شده چند دقیقه صبر کن آماده شم با هم بریم 

رفتم لباس پوشیدم و جلدی اومدم پای درخت و رفتم تو جلد کلاغه و حرکت کردیم ...

آقا این بهشت فاطمه خیلی عوض شده ها انگار نه انگار دوماهه ما مردیم هر کی ندونه فک می کنه یه ده بیست سالی ازش می گذره!!

 ساعت نزدیک دو بود که رسیدیم 

من عادتمه هر وقت می رم اونجا اول می رم سرخاک بابام 

دیدم یه مرغ عشق خوشگل نشسته رو درخت بالا سرش گفتم چطوری خانوم خوشگله؟

دیدم قاطی کرد که: خاک تو سرت الاغ من باباتم 

گفتم : آقاجون از شما بعیده بابا این چه وضع تردده آخه؟ پرنده قحطی بود؟ خو در هیبت عقابی شاهینی چیزی  می اومدی که ما هم بشناسیمت 

دیدم گفت : با هیبت عقاب بیام کدوم احمقی میاد سرخاک از ترسش؟ می خوای ننت سنگ کوب کنه؟

دیدم راس می گه گفتم ابوی ما کوچیکتیم اگه کاری نداری بریم سرخاک خودمون ببینیم برو بچ چطورن؟

اومدم سر خاک نشستم رو یه درخت بلند؛ دیدم پسرم با یه ماشین شاسی بلند اومد و یه دختر خانوم سانتی مانتالم باهاش پیاده شد؛ ناکس رفت سر قبر بغلی یه دسته گل برداشت اومد نشست سرخاک 

یه عینک ریبون زده بود به چش و چارش که اشکاش معلوم نباشه گمونم؛ اما من که اشکی ندیدم  

اما دختره عین بارون بهار گریه میکرد!! 

از کلاغه تو وجودم پرسیدم: این دختره کیه؟ گفت این قراره عروست بشه زنت قبول نمی کنه 

گفتم آهان پس داره واس خاطر خودش گریه می کنه گوشامو تیز کردم ببینم چی می گه : 

- آقاجون نور به قبرتون بباره ...خدا رحمتتون کنه ... سامی همیشه ازتون تعریف میکنه ...اگه بودین الان ما سه تا بچه داشتیم!!

گفتم سامی دیگه کدوم خریه؟ دیدم گفت پسرتو می گه 

گفتم اینکه اسمش ابولفضل بود  پس این قرتی بازیها چیه ؟

خلاصه آقا سرتونو درد نیارم گفتم تا اون یکی دیوار کاخمم نزدند خراب کنند بزن بریم که اینجا جای ما نیست 

من بعدم سراغ ما نیا بریم دنبال خیرات خودم فردا کارگر می گیرم دیواره رو ردیفش میکنم 

اصلا این همه حوری جا دادم واسه چی؟ نون خور اضافی که نمی خوام فردا چندتا کیسه سیمان میگیرم خودمم وامیسم بالاسرشون دیوار کاخو بچینن ...


فست فود اینترنتی

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۳۲ ب.ظ
بعضی می گویند برخلاف قبل اما؛ فعالیت تارنگار چل چو این روزها بیشتر شده و در مقایسه با سالهای قبل در این ایام می توان گفت از ده درصد به هشتاد تا نود درصد رسیده 

با وجودی که آمارها تقریبا همین را میگویند اما من جور دیگر فکر میکنم؛ وبلاگ شخصی وقتی به جایی وابسته نباشد و فقط حرفهای دل نویسنده اش را بیان کند قطعا فراز و فرود خواهد داشت؛ چرا که تمام اینهابستگی به حال روحی و روانی نویسنده دارد و بسیاری فاکتورهای شخصی دیگر؛ تنها دلیلی که می توانم برای این فراز و فرودها بیان کنم شاید چشیدن مزه ی قسمت عمده ی "فست فود اینترنتی" باشد!! 

فست فود اینترنتی این روزها غذای روح و حتی جسم بیشتر آدمها است که شامل محتوای بیشماری است که هر کس با توجه به مزاجش از آنها بهره می برد 

به جرات می توام بگویم اکثر این سوراخ سُمبه ها را گشته ام و از هر لُقمه قسمتی را امتحان کردم اما هیچ کجای  این فست فود طعم این قسمت را که آشپزش علیرضا شیرازی است، ندارد   

گویا ماندگاری فست فود شیرازی در قیاس با فست فودهای اجتماعی و غذاهای ارتباطی نظیر انواع مسنجرها و حتی سرویس هایی که گوگل ارائه می کند ده به یک است ...

شما می توانید در هنگام صرف چنین فست فودی به تفکر فرو بروید؛ تامل کنید؛ یا حتی بروید در مورد چیزی تحقیق کنید و برگردید بدون آنکه فست فودتان سرد شود ...

این گرمی دائمی اگر چه کاذب است اما بهتر از خوردن یک ساندویچ همبرگر یخ زده فیس بوکی است.

بعضی بر این باورند که هر قسمت از این فست فود اینترنتی ارضا کننده ی یک نیاز خاص است و هرکس به فراخور حالش از آن استفاده می کند؛ این درست است اما ارتباط بیش از حد مجازی با اطرافیان انسان را از ارتباطات واقعی دلسرد و دلزده میکند ...

گاهی خوب است انسان بدون برنامه ی قبلی هوار شود سر فک و فامیل و از نزدیک احساسشان کند تا آنکه پنجره ی چت فیس بوک یا اسکایپش را باز کند و حرفهایش را تایپ کند ...

ارتباط وبلاگی؛ اگر چه ارتباطی احساسی نباشد اما مانگار است 

حتی همین میکسیشن های به ظاهر معمولی کمش؛ یا حتی تحلیل های اقتصادی علیرضا صاحبی؛ یا دری وری هایی که سعید گاه و بی گاه در وبلاگش می نویسد و فقط خودش می فهمد؛ همه ی اینها شاید مقطعی باشد و به فراخور همان حال نوشته شده باشد اما من حس میکنم یک روز خاطره ای را زنده می کند و حتی اگر خاطره اش زیاد هم شیرین نباشد بعدها شیرین می شود ...

اینها را گفتم تا یک بار دیگر بر مواضع خود در قبال چل چو تاکید کرده باشم ...

من بعد هم فقط بنده را در همین چل چو خواهید دید ولاغیـــــــــــــــر ... البته در فضای مجازی وگرنه در دنیای واقعی هر وقت خواستید می توانید با 1500 تومان ناقابل بنده را زیارت کنید

 اگر کرایه آژانس هم چون مرغ و ماهی و پسته و برنج گران نشود البته ...

درج مطلبم در خبرگزاری مهر ....

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۰۰ ب.ظ

مطلب قبلی وبلاگم را برای خبرگزاری مهر (مجله مهر)  ارسال کردم و امروز عصر آن را در خروجی مجله مهر  دیدم 

این هم لینکش ...  

خوشحالم که فقط حرفهایم را خوانساریها نمی خوانند ... 

به احترام ســــردار ...دوستان همه خبردار!!

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۱۴ ب.ظ

امروز اینجـــــا خواندم که محمد رویانیان رییس سابق ستاد سوخت و مدیر عامل فعلی پرسپولیس تهران به پرداخت 20 ملیون تومان ناقابل جریمه از سوی کمیته انضباطی فدراسیون فوتبال بابت اظهاراتش در خصوص دپارتمان داوری فدراسیون محکوم شد!!

مبلغ ناقابلی است. فقط بیست ملیون تومان ناچیز ...

یادم می آید سالها پیش وقتی احمدرضا عابدزاده در بیمارستان کسری بستری بود و روزهای سختی را میگذراند یک روز تا غروب بیرون بیمارستان گریه کردم تا اجازه دهند از پشت شیشه های آی سی یو فقط نگاهش کنم 

چند سال بعد که انصاری فرد مدیر عامل باشگاه شد و اوضاع مالی باشگاه خیلی خراب بود به دفتر باشگاه در بلوار کشاورز رفتم و آنقدر پشت در ایستادم تا اجازه دهند با مدیر عامل دیدار کنم 

تمام پولم آن روز 50 هزار تومان بود که آن را روی میز گذاشتم و گفتم خرج باشگاه کنید یادم نمی رود ان روز انصاری فرد خنده ای کرد و گفت ما کارمان با این پولها درست نمی شود اگر اشتباه نکنم آن روز مبلغی را هم به عنوان هدیه به من داد و از اینکه به فکر باشگاهم و راهی طولانی را برای دیدنش رفتم تشکر کرد ...

حالا که فکر می کنم می بینم من هنوز نه خانه ای دارم و نه حتی یک پراید مدل پایین تا در سرمای زمستان مجبور نباشم زن و بچه ام را با موتور این طرف و آن طرف ببرم 

حالا که فکر می کنم می بینم انتظار روزی را می کشم تا این پراید کوفتی قیمتش پایین بیاید و من بتوانم تنها آرزوی کودکی فرزندم را جامه عمل بپوشانم؛ آنوقت می شود با پولی که از فروش النگوهای خانومم می گیرم یک چهار چرخ برای رفاه خانواده ام بخرم ...

 حالا که فکر می کنم می بینم اگر 20ملیون تومان داشتم حتی می توانستم برای مادرم یک آپارتمان اجاره کنم تا مجبور نباشد در سرمای سخت سرچشمه از چشمه اب بیاورد و ظرف و لباس بشوید ...

بیست ملیون تومان ارزشی ندارد شاید؛ اما میشود  حداقل برای بیست خانواده؛ شب عیدی قشنگ ساخت ...

این آبغوره ها را برای خودم نمی گیرم؛ خدای من بزرگ است و بزرگ بوده ... 

محمود می گفت از تمام هم سن و سالهای من شاید سه نفر از من جلو ترند و بقیه پشت سر من؛ همینکه تنمان سالم است یک دنیا ارزش دارد ...

اما سخت است باورش ... که چقدر راحت برای گفتن چند جمله انتقادی 20ملیون تومان جریمه بدهی ...

البته برای ما سخت است نه جناب ســــــردار ...

بفرمایید تونل ...

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۶:۳۷ ب.ظ

با درود فراوان ...

چرک نویس:

1-  ما خونساریها کلا" و عموما" و تقریبا" آدمای غُرغُرویی هستیم و نه سرد بهمون می سازه و نه گرم! 

2 -  بنده به عنوان طنز نویس از هر سوژه ای برای آب بستن به مطالب وبلاگم استفاده می کنم

3 -   مطالبی رو که در ادامه خواهید خوند رو با چاشنی چرک نویس بالا بخونید لطفا ...حتما ...

ماجرای تونل خونسار به فریدن اینطور که معلوم شده یه خواسته ی باستانی بوده تا یه درخواست معمولی که با اوراق و اسناد به دست اومده معلوم شده داستان مال حالا و چندسال پیش و حتی سی چهل سال پیشم نبوده بعضی منابع از پیدا شدن اسنادی در سنگ نوشته های تخت جمشید خبر می ده که داستان تونل ما رو تا زمان هخامنشیان هم می بره ...

زیاد دنبال آگاه بودن یا ناآگاه بودن منبعش نباشید چون در هر صورت توفیری نمی کنه! طرف فوق الذکر هم بعد که شنیده باید بیاد شهادت بده کلا منکر همه چیز شده و گفته : تونل چی ؟ کشک چی ؟ مرغ منجمد کیلو چند؟!!

القصه؛ به دلیل عدم دسترسی به اسناد مربوطه در زمان هخامنشیان و بعد از حمله اعراب به ایران و سوزوندن هرچی سند و مدرکه مستدل؛ ما هم زیاد پیگیر جریان نشدیم و به همین سی چهل سال پیش خودمون بسنده کردیم 

اینطور که نقل کردند سی چهل سال پیش که هنوز خیلی چیزها که یکیش همین جاده های مواصلاتی بوده اختراع نشده بود مردم فریدن و آبادی های متعلقه آذوقه زمستونشون رو از همین شهر ما میخریدند و کلا این دو وجب خاک معمولی ما اُستانی بوده واسه خودش 

خیلی ها تو همین مسیر بامشکلاتی مثل سختی عبور و مرور و وجود حیوانات درنده ای شبیه گرگ دست و پنجه نرم می کردند و همیشه از صعب العبور بودن جاده گلایه مند بودند تا اینکه یه عده با نامه نگاری و پیگیری درخواست احداث تونل بر سر جاده مذکور رو به مسئولین وقت پیشنهاد می دند اما انگار درخواست مورد بحث مثل خیلی از درخواست های دیگه بین کاغذهای ادارات وقت گم می شه و دوستان پیگیر هم بعضی هاشون به رحمت خدا می رن 

سالها بعد و درست با شروع  بکار دولت آقای احمدی نژاد دوباره تب تونل بالا گرفت خود بنده در سفر آقای احمدی نژاد بود که فهمیدم تونلی درکار بوده یا قراره در کار باشه و این موضوع رو از پلاکاردهای نصب شده در ورزشگاه پیروزی متوجه شدم! دکتر با دیدن این همه اسامی تونل روی پلاکاردها بدون اطلاع قبلی و با توجه به اینکه ما مردم همه ی درخواستمون از دولت یه تونل نا قابله قول مساعد دادند که در ردیف بودجه بعدی حتما مبلغی به این پروژه اختصاص پیدا کنه ...

زیاد سرتون رو درد نیارم این داستان هفت سال طول کشید و وقتی این همه اصرار و رو دیدند شنیده شده قول مساعد برای احداث تونل مذکور از مسئولین گرفته شده امروز وقتی توی خیابون قدم می زدم متوجه شدم که  مراسم کلنگ زنی فردا قراره برگزار بشه جالبه که گوینده ستاد مراسم انقدر با ذوق و شوق این موضوع رو اعلام می کرد که من خیال کردم تونل احداث شده و تا حالا صداشو در نیاوردند!! 

یه چیز قشنگ دیگه اینکه  یه تریلی می خواست تا عنوان ستاد رو بکشه عنوان رو بخونید خودتون متوجه می شید : "ستاد برگزاری  مراسم  کلنگ زنی تونل خوانسار به فریدن" 

در همین حین که گوینده در سطح شهر نوید رسیدن به آرزوی چندین ساله مردم رو فریاد می زد کامیونهای حامل مرغ منجمد دولتی از راه رسیدند نبودید ببینید چه صفی تشکیل دادن سه سوته ... 


پاک نویس : مرغ منجمد هر کیلو 4700 تومان ... 


اینجابهشت است - قسمت چهارم

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۲۶ ب.ظ

آقا به جون عزیزتون بهشتم خــَـز کردند رفت پی کارش ...

اصلا پای ایرانی برسه به جایی به یه هفته نمی کشه همه چی خـــَـز می شه؛ همین آمریکا رو هم اگه به جای کریستف کلمب ناصرالدین شاه قاجار کشف کرده بود الان آمریکا نبود که می شد جوادیه ...

انقد تابلو بازی درآوردن انقد ضایع بازی درآوردند که اوسا کریم مجبور شد از تو نخ کاخ و قصر و اینا بیاد بیرون واسشون شهرک ایرانیان مقیم بهشت بسازه ... الان ده روزه عین جنگ زده ها ریختند سر من بدبخت!! تو دنیا که فامیل مامیل معنی نداشت اینجا که اومدند رگ قوم خویشی قلمبه شده شاخ تو جیب ما میزارن که ما تو دنیا فلان بودیم و فامیل بودیم و قوم خویش بودیم خوبیت نداره بریم هتل!! کاخ صاب مرده ی ما شده کاروانسرای عباسی چوب به سگ میزنی فامیل از اب درمی آد ... طرف اومده می گه داش میتی منو می شناسی؟

می گم قربونت برم من یادم نیست امروز نهار چی خوردم حرفا می زنی ها 

می گه بح بابا دمت گرم حالا دیگه نوه خواهر زاده ی دومادتون احسانو نمی شناسی!!؟

میگم مردک اون موقع که من دار فانیتونو وداع گفتم خواهر احسان هنوز شوهر نکرده بود من چه میدونم کی شوهر کرد و کی بچه دار شد و کی تو انقدی شدی و کی مُردی که حالا ادعای قوم خویشی میکنی قربونت برم؟!!

خلاصه اینکه قربون اون دنیا بخدا ...به جون شما نباشه به جون همین سعید کور شده نصف این ارازل اوباش زور زورکی خودشونو به ما چسبوندند وگرنه من هرچی حساب می کنم می بینم دو ماهه اومدم بهشت تو این دوماه چقدر طول کشیده که طرف شوهر کرده هیجی؛ نوه هم داره هم سن و سال بابای خدابیامرزم ...

صبحی رفتم دفتر ایرانیان مقیم بهشت میگم آقا جون مادرتون این شهرک سازی رو تمومش کنید ما دیگه آسایش نداریم از دست این قوم؛ یه کاخ به اون عظمت واسه ما درست کردید سه سوت طول کشید؛ دیگه چارتا آپارتمان سری دوزی که کاری نداره فدات شم 

میگه خداروشکر همه چی تموم شده فقط مونده طرح فاضلابش که اونم دو سه بار تا حالا کلنگ زنیش انگار خورده به خنسی!! 

گفتم مگه فاضلاب هم کلنگ زنی می خواد؟ قربونت برم خونه رو بدون فاضلاب که نمیدند دست مشتری فاضلابم جزوشه ... اینطور که شما داری میگی گمونم هر کمپرسی آجری که آوردی خالی کنی یه کلنگ زدی 

جمع کنید این کلنگ بازی رو  ...هیچی دیگه تحویلمون نگرفتند ما هم دیدیم اینجوریه گفتیم تا بندمون نشدند بریم دنبال سور و سات برا شب که یه مشت قحطی زده گشنه نمونن ...

تا یادم نرفته بگم دیروز شنیدم یه انجمن خوانساریها هم تو بهشت زدند کمش و سعید هم رفتند عضو شدند به منم گفتند من گفتم هنوز بستر مناسب برای فعالیت های اجتماعی و فرهنگی مهیا نشده وگرنه می اومدم :))

یعنی انجمنشون از پهنا تو حلقم هنوز مجوز فعالیت نگرفتند یه طومار بالا بلند پُر کردند و یه سری خواسته های نا فُرمم توش گنجوندند بردند دفتر رسیدگی به درخواست های اتباع ایرانی 

من فقط یکیشو خوندم مُردم از خنده ...

انگار دوستان تقاضای تونل دارند!! حالا این تونل کجای بهشت باشه و برای چی خدا میدونه 

اصلا کارشناسی کردند ببینن مقرون به صرفه هست؟ چیزی پس میده؟ دیمی که نیست قربونتون برم ...

نــــــــازنین مریـــم

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۵۹ ب.ظ

خیلی دلم می خواست این آهنگ استاد نوری رو بازخونی کنم تا اینکه قسمت شد و بعد از چند روز انتظار این آرزو برآورده شد ممنون می شم نظرات ارزشمند دوستان رو بشنوم و اینکه یه کار دیگه به زبون خونساری به همت دوستان دارم آماده می کنم که به زودی اونم براتون خواهم گذاشت ...