بچه که بودم خیال میکردم اسم مادر بزرگم منصور است؛ بعد ها اسمش عوض شد و پدر بزرگ اسم من را روی او گذاشت؛ برایم جالب بود که مادر بزرگم اول اسم پدرم را یدک می کشید و بعد هم اسم من را !!
در همسایگی ما آقایی ساکن بود که همسرش را منزل صدا میکرد یک روز آمد درب خانه ما و گفت منزل ما اینجاست؟ من هم تعجب کردم گفتم نکند تَوهم زده باشد گفتم منزل شما که اینجا نیست اون در آبیه است :)
بعد فهمیدم منظورش همسر مکرمه بوده
چند وقت پیش رفته بودیم تهران منزل یکی از اقوام پسر بزرگشون که تازه ازدواج کرده بود همسرش رو "جوجو" صدا میکرد !! اول خیال کردم منظورش جوجه ی واقعیه (جوجه خروس یا جوجه اردک) اما بعد که دیدم هر موقع میگه جوجو زنش می گه جانم عزیزم! فهمیدم اسم زنش جوجوئه شایدم جوجو صداش میکرد حقیقتش چون زیاد تو فاز فضولی نیستم کنجکاوی هم نکردم ...
با تعدادی از دوستان متاهل درو هم جمع شده بودیم و بحث کشید به اینکه اسم همسران محترم رو تو گوشیمون چی سیو کردیم؟!!
همه گوشیاشونو گذاشتند وسط و قرار شد دونه دونه بخونیم
اسامی جالبی بود که چندتاش به شرح زیر تقدیم حضور انورتون می شه:
نمکـــی ؛ عشـــقم ؛ جیگــــرم؛ زندگـــی ؛ غــُـلام؛
همه ی اینا رو گفتم تا یه مقایسه ی میدانی بکنم زمان قدیم رو با حالا
البته جد مادریم یادمه همسرش رو زیبا صدا میکرد و این همیشه برای من جای تعجب داشت چون در یک محدوده زمانی سطح تفکر خانواده ها با هم انقدر فرق داشت در هر حال توی اون زمان و موقعیت اکثر خانواده ها از گفتن اسم واقعی همسرشون امتناع میکردند و اکثرا" هم اسم پسر بزرگ خونواده رو بجای اسم واقعی استفاده می کردند
همون سالها ابوی بزرگم منزلی نو ساخت؛ وسط سالن خونه یه دیوار دو متری طراحی کرده بود که فقط فضای سالن رو گرفته بود و در ظاهر هیچ استفاده ای نداشت
وقتی عمو جان از وجود این دیوار گلایه کرد؛ پدر بزرگ گفت: شما حالیدون نی این دیوارم بخچه این بساختی که اگر نامحرم بومه مین کیه؛ مِیدی بشو پشتژ قام گنو !!!
فکر می کنم این طریقه ی صدا کردن ناموس دوره های مختلفی داشته که هر کدام به سبب تفکر و تعصبات روز؛ بروز می کرده اما نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی ...
والله چار روز دیگه می ترسیم ملت زنشون رو جی جی و نی نی و سی سی هم صدا کنند
راستی شما کدوم رو می پسندید؟
سعید عزیز پستی گذاشته و از دوستان خواهش کرده شیرین ترین دروغی رو که گفتند یا شنیدند بنویسند؛ این بهانه ای شد برای مکتوبی که در ادامه خواهید خواند اضافه کنم این پست هم از همان پستهایی است که دینــــی بر گردنم داشت :
با درود فراوان ...
طایفه ی پدری بنده جزو رگ و ریشه دارهای خوانسار بودند و امیدواریم که در اینده هم باشند ؛ شغل آبا و اجدادیشان چاقو سازی و خیلی قدیم تر اسلحه ساز بودند ؛(حتما وصف حال چاقوی علیگری را شنیده اید) عموی جدم حاج محمد آنگونه که نقل است شکارچی بوده و شکار هم می کرده
(این کوههایی که می بینید، حالا جُز شوید و مقدار محدودی موسیر؛ چیزی ندارد، روزگاری شکارگاهی بوده برای خودش و انواع و اقسام بز و میش و قوچ کوهی را ساپورت می کرد، زرین گیاه را هم به اینها اضافه کنید چون با این شرایطی که پیش میرود این گیاه باستانی قریب به یقین همین روزها مایه اش کُپ میشود)
می گویند جنابش روزی به قصد شکار راهی کوههای اطراف می شود؛ ادامه داستان را از زبان خودش بشنوید:
"قوچی را دیدم که به سختی حرکت می کرد و یک طرف سرش مایل به زمین بود به قول معروف گردنش کج بود و یه وری راه میرفت! دوربین انداختم دیدم دور سرش حشراتی مثل زنبور پرواز می کنند به زانو نشستم و گردنش را نشانه رفتم شلیک کردن همانا و قوچ از صخره بر زمین افتان همان؛ خود را به بالای سرش رساندم دیدم انگار در شاخش کندو عسل است و زنبوران از حفره ی خالی شاخ برای سکونت استفاده می کنند شاخ را که شکستیم دیدم 9 مــــَن عسل درجه یک اصل در شاخ خود دارد!!! بی خود نبود که نمی توانست درست راه برود!! "
کسی از آن زمان باقی نمانده که صحت حرفهایش را ثابت کند!
شاید یکصدسال از آن زمان می گذرد اما همین خاطره شده بلای جان خاندان ما؛ به قدری در دروغ گویی معروفیم که داش ایرِج که خودش جزو نوادر دروغگویی نوین است، صبح به صبح ما را که می بیند می گوید: دو تا دروغ دسته اول بگو اول صبحی شُشمان حال بیاید!! همین دیروز هم می گفت خورده فروشی داری یه نیم کیلو دروغ بده بچه ها بیارن در خونه !! بنده هم گفتم: ما فقط عمده فروشی داریم داش ایرج؛ خورده میخوای برو سراغ احمد قُلی ...
خاندان مادرم هم جزو رگ و ریشه دارها هستند خداروشکر؛ من باب رعایت عدالت قدری هم به پیشه اجدادی ایشان خواهم پرداخت :
خاندان مادری ام از خیلی قبلتر شغل دلاکی داشتند و به قول معروف چند منظوره کار می کردند بسکه هنرمند بودند و کاری یک تنه ده تا شغل را در یک شغل جمع کرده بودند و امرار معاش میکردند
سلمانی؛ آرایشگری؛ داندانپزشکی؛ دندانسازی؛ حجامت؛ سوراخ کردن گوش؛ آمپول زنی؛ ختنه و الی تا ماشالله ...
طبیبی بودند برای خودشان ...سالهای زیادی نیست که مشاغلشان تعطیل گردیده و صابونشان به تن حقیر نیز خورده بود مرحوم میرزا محمد آقاجانی خالوی بزرگمان آخرین بازمانده از سلسله ی مشاغل چند منظوره بود که در آن واحد هم ریش و سیبیل می زد هم دندان می کشید و هم اگر پا میداد ختنــــه هم میکرد ...
گاهی فکر میکنم خدای متعال بنده را قدری دیر به دنیا آورد وگرنه بدمان نمی آمد هم اسلحه ساز باشیم و هم دلاک ....
نون پِنیـــــــــــــــر با دل دردِژ قیمت چلو کِبابــــــــــو !!
پ.ن :
گمان نکنم نیاز به ترجمه داشته باشد ...
تا اطلاع ثانوی و فراهم آمدن بستری مناسب در فعالیت های فرهنگی ِشهر؛ در هیچ فعالیت فرهنگی ِ غیر مَجازی شرکت نخواهم کـــــــــرد ...
پیرو تصمیمی که گرفته ام از این تاریخ کلیه ی عضویت هایم را در هر گروه و تشکل فرهنگی؛ادبی؛ هنری و اجتماعی لغــــو و بدینوسیله استعفا می دهم ...
امید که با قلم و زبان الکنم بتوانم برای شهر و وطنم مفید باشم ...
عرض شود که
سالها پیش وقتی در مغازه لوازم التحریر آقای بوووووغ شاگرد دُکون بودم، یه روز نشستم پشت فرمونِ پیکانِ صفر کیلومترِ سپر جوشنِ آقای بوووغ؛ هنوز راه نیافتاده بودم که یه دیوار ِ کور عین گاو اومد رفت تو رادیات ماشین؛ خلاصه یادمه اون موقع پول دو تا موتور سیکلتو پیاده شدم تا ماشین بشه مث روز اولش
از اون موقع به بعد دیگه جرات نکردم پشت ماشین بشینم هرکی هم می گفت بیا برو گواهینامه بگیر نمی گفتم که میترسم یه فلسفه قشنگ بافته بودم که همونو ردیف می کردم طرف بی خیال می شد؛ حالا فلسفه ما چی بود عرض می کنم : آقا شما بگین آدم عاقل وقتی یه دُکمه پیدا میکنه میره واسه دکمه کت شلوار می دوزه یا وقتی یه کت شلوار پیدا می کنه دکمه نداره می ره براش دکمه می خره؟!!
آدمی که ماشین نداره گواهینامه می خواد واسه کجاش؟!!
خلاصه سالها گذشت تا اینکه در هفتم بهمن ماه نود و یک بنده در سن سی و دوسالگی موفق به اخذ گواهینامه ب 2 از آموزشگـــاه بووووغ گردیدم
جالب تر اینکه آدمی به پِتولی بنده در اولین آزمون آیین نامه با یک غلط و در اولین آزمون شهر بدون استرس قبول شدم .
هنوز نیم ساعت از گرفتن رسید گواهینامه نگذشته بود که :
ای بابا خیلی سخته آدم ماشین زیرپاش نباشه ها ...
داداش پراید مدل پایین دوگانه و تک گانه اش مهم نیست دور رنگم بود فدا سرت حول و حوش سه ملیون تا سه و نیم چیزی تو دست و بالت نداری؟!!
- با این پولت ماشین که سهله؛ اُلاغم بهت نمی دن!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
القصه افتادیم به تکاپو از این ینگاه به اون بنگاه؛ باورتون نمیشه در عرض این هفت، هشت روزی که گذشته دقیقا روزی پونصد، تا یه ملیون رفته رو قیمت ماشین !!
همین امروزم با خبر شدم پراید حول حوش هفده و نیم، تا هیجده معامله شده
الان که دارم به اون فلسفه ی دُکمه فکر میکنم می بینم کت و شلوارِ بدون دکمه رو هم میشه پوشید
نمی شه ؟!!
با درود فراوان
یادتونه چند وقت پیش در مورد کلاهبرداری های عابربانکی باهاتون حرف زدم
جدیدا" برنامه هایی از رسانه ملی پخش می شه که ضمن آگاهی دادن به بعضی ها در مورد این نوع کلاهبرداری ها به نوعی آموزش کلاهبرداری برای کلاهبرداران محترم مبتدی هم هست!
خود بنده با دیدن این برنامه ها کلی به معلومات عمومی کلاهبرداریم اضافه شده!
یه نمونه کلاهبرداری جدید به تازگی کشف شده که ضمن خداحافظی توجه دوستان کلاهبردار و علاقه مندان به کلاهبرداری رو به اون جلب میکنم :
چوپانی دوست داشتنی و محترم با صدها راس گوسفند در بیابانی خوش آب و علف روز ها را به شب و شب ها را به روز می رساند
سرظهر است و چوپان وضو گرفته و به نماز می ایستد از دور سواری سبز پوش به اون نزدیک می شود
چوپان نماز را خلاصه نموده و در انتظار سوار می نشیند
سوار نزدیک می آید سیمایی زیبا دارد و به سبک اعراب لباس پوشیده است !
چوپان می پرسد: شما که هستید آقازاده؟
- مرا نمی شناسی؟ من عباس ابن علی ابن ابیطالبم!!
چوپان سر از پا نمی شناسد و رکاب جوان را می گیرد و زار زار گریه می کند
سوار از اسب پیاده می شود و چوپان را در آغوش میگیرد و از مشکی که همراه دارد آب مراد می دهد
چوپان آب را می خورد و دراز به دراز خواب به خواب می رود ...
نیم ساعت نمی گذرد که همه ی گله را بار کامیون کردند و چوپان در خواب ....
گمانم باید از حالا به بعد از ائمه هم کارت شناسایی بخواهیم ...
پ.ن:
این داستان اینگونه که نقل می کنند واقعی بوده حتی اگر واقعی هم نباشد زیاد دور از ذهن نیست
بر مردم آزار لعنت
سگ تو روحت که خواب و خوراک واسه ما نذاشتی!
دیروز یه بابایی رو از کمپ تازه واردا منتقل کردند منطقه ی ما؛ این همه جا صاف روبروی پنجره اتاق خواب ما واسش کاخ ساختند
جون شما یَگ آدم بی ملاحظه ایه که حد و حساب نداره مرتیکه انگار از قحطی اومده یه ریز صدای معده ی صاب مردش داره میاد یا می لُمبونه یا در حال گُرگم به هوا بازی کردن با حوریای محترمشه
شب و روز واس ما نذاشته مردک! نه اینکه اینجا اراده کنی شب و روز طولانی میشه ؛ این یارو تا وقتی می خواد بخوره ارادش بر روزه وقتی هم خبر مرگش می خواد بره تو رختخواب اراده می ره رو دور شب
ماهم که اینجا هویجیم! هیچ کسی هم گوشش بدهکار ما نیست که بابا مردم آزاری هم حدی داره ...
صبح زنگ زدم 110 گفتم آقا دقیقا چی تو این بهشت خراب شده جُرمه؟
می گه هیچی قربان از بهشت برین لذت ببرید
گفتم نمیشه ما رو چند روزی منتقل کنید جهنم تا این یارو یکم آتیشش فروکش کنه بعد برگردیم؟
مرتیکه قهقهه می زنه انگار شوخی دارم باهاش ...
امروز می خوام با دهه شصتی ها بریم کنسرت!!
یکی از خواننده ها قراره تو کمپ تازه واردا کنسرت بزاره!
اولش ما هم باورمون نشد که این چطوری اومده بهشت!! اما بعدش فهمیدیم بهشت اومدن فقط به گریوندن خلق نیست اگه دل چارتا آدمو شاد کردی هنر کردی بعدشم تا جایی که من می دونم اون دنیا که بودیم تا اسم این بابا می اومد همه می گفتند خدا رحمتش کنه ...نور به قبرش بباره ...
راستی یادم رفت بگم بهشت واسه دهه شصتی ها واجبه عینیه !!
شرمنده دارند صدام می کنند
باید برم ...
تا یه روز دیگه بدورد ...
شمایی که داری این خط آخری رو می خونی
بله با شما هستم
شاید شما فردا همین موقع مهمون ما باشی ... خودتو اصلاح کن عزیزم ...
چند شب قبل به بهانه شب نشینی مشرف شدیم خدمت یکی از اقوام؛ از آغاز ورودمان تا ده دقیقه قبل از شام هر کس گوشه ای نشسته بود و با موبایلش ور می رفت جوان تر ها برای هم بلوتوث می فرستادند و میانسالان پیامک های روم به دیواری ...
دایی مجتبی بنده خدا فقط یک گوشه نشسته بود و ملت را تماشا می کرد و بقیه پَر به خیالشان نبود که : لامصب پیرمرد بنده خدا چه گناهی کرده از اول شب تا آخر شب مجسمه های فرعونی بلوتوث باز را تماشا کند!!
آقا خدابه سرشاهد است سر شام هم ول کن نبودند؛ با آنکه گوشی های بی صاحابشان را کنار گذاشته بودند و آبگوشت صدقه سری خدابیامرز حاج علی را می خوردند تعریفاتشان فقط حول محور کلیپ بود و آهنگ و پیامک ...
بعد از شام رفتم کنار دایی نشستم
پرسیدم دایی جان چه حال؟ چه خبر؟ اوضاع احوالتان چطور است
گفت: یک زمانی مردم شب نشینی می رفتند دور کرسی می نشستند و از هر دری حرف می زدند حتی در همین شبها تربیت و آموزش بچه هایشان شکل می گرفت قصه (مَتَل) می گفتند که هر جمله اش یک دنیا حرف داشت و عبرت! حالا همه چیز این مردم شده موبایل و کامپیوتر و تلوزیون
هرکدام از اینها را هم بخواهی بررسی کنی جز ضرر منفعتی ندارد که ندارد
خیال می کنید این تلوزیونتان چه نشان مردم می دهد؟ جز آموزش طلاق و راه و روش دزدی و حلواخور گیری!!؟
خدابه زمین گرم بزند آن مرتیکه ای را که موبایل را اختراع کرد
از اول بهار تا آخر تابستان که چشم برهم می زنی صبح شده چشم امیدمان به این شبهای زمستانی است که دور هم بنشینیم و قدری از قدیم بگوییم و قدری مزقون بیاییم ششمان حال بیاید
این شبها را هم که قربانش بروم با وجود به قول خودشان پیشرفت و تکنولوژی از ما گرفتند
خدایی پُر بیراه نمیگفت؛ در فکر فرو رفتم که چه می شود کرد با این حال و اوضاع پریشان؟ به خود که آمدم دیدم گوشی همراهم را دست گرفته ام و بازی می کنم
یعنی پینو کیو آدم شد ما هنوز داریم اس ام اس خاک برسری می فرستیم ...
با درود فراوان ...
راویان اخبار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین روایت کنند که:
روزی بر حسب اتفاق کدخدای مجلسی؛ بر دهات کوره ای شهرنما؛ گذری نمود و احوال مردم آبادی جویا شد
مردم از هر کوی و برزن برای دیدارش شتافتند و بعضی نیز آنچنان که باید به زیر دست و پا له گردیدند
ساکنان شهر که تا به آن روز هیچ مرجع و کدخدایی به بلند مرتبگی کدخدا ندیده بودند به خیال آنکه افسار تمام مشکلاتشان در دستهای اوست اوهام می بافتند و در رویا سیر می کردند که :
به یقین درد کم ابی و خشک بودن قنات و نبودن یک تونل نا قابل و مشکل مسکن و ایاب و ذهابشان درمانی جز حضرت کدخدا را نشاید
نامه ها آوردند و درد دلها گفتند و کار را بدانجا رساندند که در مجلسی مذهبی از فرط شعف و شادی؛ دست ها برهم می زدند و کِلها می کشیدند که در عروسی آبا و اجدادشان نکشیده بودند
کدخدای بنده خدا که شور و شعف مردم را می دید دستی تکان می داد و ابراز محبت می کرد اما خبر نداشت که این شور وصف ناشدنی؛ آبستن دردها و مشکلاتی است که نه در ولات آنها بلکه در اکثر ولات مبسوط و موجود بود
حکیمی را کج و کوله از میان جمعیت با بدبختی بیرون کشیده حال و اوضاعش را جویا شدیم ! فریاد برآورد که ما به خیال صف مرغ و ماهی آمده ایم نعلینمان را هم ربودند تو نگو دعوا بر سر نعلین ما بوده و خبر نداشتیم!
سر درد و دلش که باز شد گفت روزگاری نه چندان دور نیز همین شور و شعف؛ شاهین بخت را بر سر دوش دیگری نشاند! اما بعد از آن از وی خبری نشد که نشد ...
راوی حقیر که بنده باشم به سبب اندک سوادی که در چنته دارم دقیق نمی دانم آیا کلید حل مشکلات واقعا در دستان کدخدای مذکور است یا کار از جای دیگر می لنگد
القصه ؛ آخر الامر کدخدا را چه با سوغاتی و چه بدون سوغات راهی کردند و کدخدا از صبح روزبعد شد یک تصویر در ذهن مردم آبادی که گاهی هم در گیرنده های خانگی نشانش میدادند
حال توفیری در وضع مردم آبادی حاصل گردید یا خیر؛ تاثیرش را بگذارید برای روزهای آینده و گذر زمان
فقط ایکاش از این دست سفرهای قضا قورتکی در زمان های متفاوت و متواتر انجام می شد تا هم رعایا را دچار سورپرایز نمی کرد و هم بعضی افکار را مشوش نمی نمود که از کجا معلوم پای انتخابات در میان نباشد؟!!
تا همین لحظه هم که این ها را می نگارم خبری مبنی بر کاندیداتوری حضرت کدخدا مخابره نشده اما ما مردم؛ روزهای اینچنینی زیاد دیده ایم
همین محرم گذشته هم یک نمونه اش را با چشم دیدیم ...
تا درودی دیگر بدرود ...
پ.ن:
این پست سیصدمین پست چل چو بود
خوشحالم که با وجود مخاطبین صبور و دوست داشتنی چون شما توانستم سیصدمین صفحه از دفتر چل چو را بنگـــــارم ...دوستتـــــــــان دارمــــ
دوستش دارم و تمام دنیا را با لبخندش عوض نمیکنم
پســــرم تولدت مبارکــــــــ