چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

۴ مطلب با موضوع «دغدغه های یک کودک خوانساری» ثبت شده است

رویای کودکی

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۲۷ ب.ظ

نهار را که خوردیم ؛ به قصد چرت نیم روز؛ همچون هر روز؛ رو اندازی برداشته و با یک بالشتک مامان دوز ! کنار بخاری  دراز کشیده گوشی همراه خویش سایلنت نموده تا از گزند مزاحمین کاری؛ که در خواب نیز رهایمان نمی کنند خلاص شویم

 هیکل مبارک را قدری این  ور  و  آن ور  کردیم  و یاد چیزهای خوب خوب افتادیم تا افکار اعصاب خورد کن سراغمان نیاید

کلی با خود کلنجار رفتیم و گوسفند شمردیم تا خوابمان برد …

بقیه را یادمان نمی آید که چه در خواب دیدیم  ؛ اما با صدای  : بدو بدو پرتقال  ! هزار هزار و پونصد

بدو بدو سوا کن !

از خواب پریدیم ؛ در کمال حیرت  دیدیم پسر بچه جهارساله امان ماشین اسباب بازیش را آورده زیر گوش ما معرکه گرفته و بساط پرتقال فروشی باز نموده 

گفتم پسرم !عزیز بابا نمی شد سر ظهری  بساط نکنی ؟ یا حداقل پرتقالهایت را ببری کوچه پشتی بفروشی  تا خواب بابا را زایل ننمایی ؟

نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت بابا حال می کنی  چه نیسانی دارم  پرتقال نمی خوای ؟ و دوباره صدایش را بلند کرد : هزار هزار و پونصد !بدو  بدو

رو به مادرش نمود و گفت آبجی پرتقال نمی خواهی ؟

پیش خود گفتم خوب است انصافش به پرتقال فروشان خیابانی نرفته  و الا کمتر از دو هزار تومان نمی داد !

سر به زیر لحاف برده و پیش خود اندیشه کردم :

ما که رویای فضا نوردی در سر داشتیم و می خواستیم خلبان بشویم و ده تا زن بگیریم

کارمندی ساده بیش نشدیم و یک زن هم بیشتر نتوانستیم بگیریم !

تو می خواهی چه بشوی با این رویای کودکیت ؟...

امان از دست این بچه ها

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۴۸ ب.ظ

سر نهار پسر چهارسالم پرسید : بابا چی شد که زن گرفتی ؟

اولش دهنم از تعجب باز موند ، بعدش دوتا شاخ در آوردم ، یه کم به خودم مسلط شدم و صدامو صاف کردم و یه چشمک بهش زدم و گفتم :

خریت کردیم بابا آدمی  جایز الخطاست !

خانومم  با چشم غره بهم نگاه کرد

آروم گفتم بابا شوخی کردم به دل نگیر

پسرم پرسید : بابا خریت چیز خوبیه ؟

گفتم  ایت خریت چیز خوبیه ولی بقیه خریتها اصلا خوب نیست

دوباره پرسید آدمی یعنی ما ؟

گفتم : آره بابایی

پرسید جایزالخطاست یعنی چی ؟

گفتم : یعنی گاهی یه کاراشتباهی می کنه عیبی نداره

گفت : یعنی من  شیشه کمدم رو  شکستم عیبی نداره

گفتم اگه فقط همین یه بار باشه نه

دوباره پرسید : خوب همین یه بار بود پس چرا اینقد مامان دعوام  کرد ؟

گفتم برای اینکه دوباره اینکارو نکنی

پرسید : شما که زن گرفتی بابا جون  دعوات کرد ؟

گفتم : نهارتو بخور بچه سرد شد از دهن افتاد ....

دغدغه های یک کودک خوانساری (پارت تو)

جمعه, ۶ آذر ۱۳۸۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ

سلام خدا جونم

سلام خدای مهربونم

هرچی بیشتر به ماه محرم نزدیک می شیم خوشحالتر می شم

آخه دوباره اینجا رنگ و بوی خدا می گیره

تازه دلم واسه اسب و شتر و نقاره و علم ! تنگ شده

هرچند دوسالی هست علم ندیدم

اوضاع ما اینجا خیلی خوبه !

تازگی ها اساس کشی کردیم و رفتیم یه خونه جدید

خیلی قشنگه تازه خیلی هم ارزونه

همش پنج ملیون پول پیش دادیم با ماهی چهل هزار تومان

اینطوری که فهمیدم اجاره خونمون اصلا عقب نمی افته !

هزینه آب و برق  گازمون هم خود به خود جور می شه !

تلفن هم که مفته !

اونقدر مفت که حتی منم یه خط موبایل دارم البته اعتباریه !

گوشت و مرغ و میوه هم که روز به روز ارزون تر می شه

تا حالا نشده یخچال خونمون خالی باشه

همیشه پره از خوراکی های جور واجور

واسه گرفتن شیر بابا اصلا تو صف وانمی سه

خودش می گه : مغازه دار واسش نگه می داره اونم دوتا

البته باید حداقل ده پونزده هزار تومن خرید کنه بعد شیر رو هم به قول خودش اشانتیون می گیره !

تازه نمی دونی قراره اوضاعمون از اینم بهتر بشه

خلاصه اینکه همه چی بر وفق مراده

بد جوری داریم حالشو می بریم

تنها دغدغه ای که داریم اینه که دلنوازان تموم شده

حیف شد !

دیگه باید برم مواظب خودت باش خدا جونم

می ترسم از بس اوضاع خوبه دیگه کسی سراغتو  نگیره

ولی بدون همیشه خدای من خواهی بود

دوست دارم خدا جونم

دغدغه های یک کودک خوانساری

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۸۸، ۰۵:۴۶ ب.ظ

سلام خدای مهربون ، از ماه رمضون که رفتی  جات خیلی اینجا خالیه ، اونوقتا که نزدیکمون بودی گاهی حرفهای دلمو بهت می گفتم اما الان یه ماهی می شه که خبری ازت نیست .

راستی خدا جون می شه تا قبل محرم و صفر واسه یه بار هم شده ، یه تک پا بیای و بری ...

آخه اینجا تو شهر ما خیلی خبراست

اصلا بیا ایتجا پیش ما زندگی کن ، اینم شد کار ! فقط سالی سه ماه میای آخه ناسلامتی تو خدای مایی ...

ما بنده هاتو اینجا رها کردی به امان کی و رفتی

مگه تو خودت ما رو خلق نکردی ؟

می گن تازگیها یه مقبره پیدا شده اینجا !

می گن خیلی قدیمیه

بابام می گفت قراره برن قم ، شجر نامشو بیارن

دیروز با بابا رفته بودیم اونجا

خدایی قشنگه خیلی هم قدیمیه

خیلی شلوغ بود اونجا

هر کسی یه چیزیی می گفت

احتمالا این مقبره ای که می گم می گن مال خواهر امام رضا است

همونی که تو مشهده همونی که پارسال رفته بودیم زیارتش

پیش خودم گفتم اگه راست باشه ...

شهر ما هم می شه عین شهرهای زیارتی 

می شه عین قم ، همونجایی که حضرت معصومه داره

اونوقت آدمایی هم هستن که فقط به خاطر هواش نمیان اینجا

یه خانومی اینجا ، هست که دلارو با خودش می کشونه میاره اینجا

اصلا شاید  شهر ما هم شد استان

اونوقت دیگه بابا ، مامان مجبور نیستند به خاطر اینکه اینجا دکتر اطفال نداره منو تا گلپایگان ببرند

خدا جونم ، خدای مهربونم  دوباره بهت سر می زنم

الان دیگه باید بخوابم شب بخیر خدای مهربون ...