چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

۸ مطلب با موضوع «خاطرات یک وب نویس از بهشت» ثبت شده است

مینی مالی از بهشت

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۴ ب.ظ

دیروز هوس موز به سرم زد رفتم زیر درخت؛ هرچی منتظر شدم دیدم انگار نه انگار یه مومن وایساده پای درخت! سرمو چرخوندم سمت درخت، دیدم نخیر عین خیالش نیست!!

یهو یه صدایی گفت: توقع که نداری درخت خرما موز بده داری؟

دیدم خیط کاشتم، واسه اینکه ضایعش کنم گفتم: اینجا بهشته من از همه چی توقع دارم!

گفت یه اعتراف رو دلت مونده برو همین الان تو وب سایتت بنویس ملت بخونن بعد می تونی هر توقعی داشته باشی!!

از دیروز دارم فکر می کنم تا اینکه یادم اومد شب بعد از مرگم هوس کردم سربه سر خونواده بزارم

پیش خودم گفتم هرکی می آد این دنیا شب بعد از مرگش خوش تیپ می ره به خواب اطرافیان می گه من جام خوبه! بد نیست من این سُنت حسنه رو بشکنم :)

با یه لباس پاره رفتم به خواب داش علی (بابابزرگم) تا اومدم بگم اینجا دیگه کدوم جهنمیه من اومدم یهو پرید بغلم کرد گفت: بابا جون چقد نورانی و خوشگل شدی خوشا به سعادت

هیچی دیگه ضایع شدم دیگه روم نشد بگم خیلی اوضاعم خرابه 

:))

اینجا بهشت است؛ قسمت هفتــــم

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۱۳ ب.ظ


یه عده از دوستان زرت و زرت به من پیامک می زنن و ابراز نگرانی می کنن که نکنه بنده رو فرستادن جهنم که خاطراتم از بهشت یهو ته کشیده! باید خدمت این عزیزان عرض کنم که ده سالِ شما، به وقت ما تو بهشت، فوق فوقش ده ثانیه هم نمی شه! توقع دارین من از ده ثانیه چی بنویسم که دهن مهن ما رو آسفالت کردین با اس ام اساتون؟
اصلا مگه اون دنیای خراب شده صاحاب نداره که شما به این راحتی با بهشت ارتباط برقرار می کنید؟ 
والله زمون ما که اپراتور ایرانسل و همراه اول تو راسته ی بازار مسگرا هم گاهی آنتن نمی داد چه برسه به کل کشور ؛تازه میخواستی یه زنگ چند ثانیه ای هم بزنی با رفیقت تو کالیفرنیا درد دل کنی مشکل رومینگ و هزار کوفت و زهرمار دیگه هم بود که نمی ذاشت یه آب خوش از گلوی ما پایین بره 
بروبچه های ایرانی تو کمپ ایرانیان مقیم بهشت، انگار عادت کردند به کاغذ بازی و دنگ و فنگهای اداری! 
چند وقت پیش زمزمه ی تشکیل شورا و شهرداری تو کمپ شروع شد منو یه عده از بچه ها که تازه داشت معنی زندگی برامون تداعی می شد، شاکی شدیم که چه مرگتونه باز خوشی زد زیر دلتون؟ آخدا که همه چیتونو اینجا ردیف کرده سر موقع شام و نهار میریزید تو خندق بلا؛ وقت بساط ِگرگم به هواتون با حوریای محترمه برقرار! شهرک به این تمیزی مرگ می خواین پاشین برین اون دنیا 
این چه بساطیه واس ما درست کردین دوباره؟ این همه خدم و حشم دارین آب لوله کشیتونم شهد وشربته! با عسل دوش میگیرین و با آب پرتقال می رین مستراح، شورا مورا میخواین واسه کجاتون؟
به خرج این ملت زبون نفهم نرفت که نرفت! رفتند انتخابات برگزار کردند و به قول خودشون شورای منتخب رو هم انتخاب کردند 
همین دیروز شنیدم ویلای ما رو انداختن تو طرح تعریض خیابون؛ من نمی فهمم چرا این بشر گاهی خیال میکنه از خود خدا هم بیشتر میفهمه؟ دِ آخه مومنین خدا، قربونش برم خدا نمی تونست این خیابون رو گُشاد تر بزنه که شماها شدین کاسه ی داغتر از آش 
دِ حقتونه ابوی محترمتون رو از بهشت بندازن بیرون دیگه 
یحتمل ابوی هم در دوران زندگی در بهشت خودشو نخود هر آشی میکرد که آخدا انداختش بیرون وگرنه کدوم آدم عاقلی باورش می شه خدا با این همه باغ سیب و میوه به خاطر یه سیب کِرمو آدمو از بهشتش بندازه بیرون؟
باور کنید همین الانی که اینا رو دارم مینویسم دلم ویار سیب کرد یه شاخه از اون بالا بدون اینکه من لام تا کام حرف بزنم اومد پایین همین الانم یه سیب قرمز درشت زُل زده تو چشام که بیا منو بخور ...


پ .ن : دوستان عزیز بنده رو از بابت پاسخ به نظرات حلال کنید دیر شد 
عزیزی از بینمان رفته بود و غصه دار رفتنش 
برای بازماندگانش طلب صبر و شکیبایی دارم 

اینجا بهشت است؛ قسمت ششم

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۹ ق.ظ


امروز تعداد  روزهای استقرارم در بهشت یادم رفت؛ می گند آلزایمر بهشتیه !!
بیماری بی خطریه اما برای من که سر ساعت از خواب بیدار می شدم و می رفتم سرکار تا بوغ سگ جون می کندم هضمش به این سادگی ها نیست درسته جمعه و شنبه برام تو دنیا هم بی معنی بود اما یه چیزایی حالیم بود 
مثلا اینکه پنجشنبه ها چون خلوت تر بود؛ اعصاب منم آروم تر بود یا اینکه از صدای دعا ندبه ی تلوزیون و صدای شُرشُر دوش حموم همسایه  می فهمیدم صبح جمعه است!! 
اما اینجا تو بهشت بعد از یه مدت یادت می ره امروز چندمه یا چند وقته اومدی بهشت؟ 
همه چیز یادمه جز روزهای گذشته و روزهای هفته
زمینی که بودم خیال می کردم وقتی به خواب ابدی می ری توپ هم بیدارت نمیکنه اما اون روز بعداظهر که منو گذاشتند توی قبر و چارتابیل خاکم ریختند روم و رفتند یه اتفاقایی افتاد که نظرم عوض شد ...
سنگ آخری رو که گذاشتند یهو همه جا ظلمات شد؛ منم به پهلو دراز کشیدم و پاهامو کشیدم تو بغلمو دستامم گذاشتم لای پاهامو تخت گرفتم خوابیدم 
بعضی ها می گن وقتی همه می رن مُرده بلند می شه می گه منم ببرید 
همش خالی بندیه  
بسکه تن و بدنمو با لیف و کیسه چرک چلونده بودند و بعدشم هی  رو سنگ مُرده شور خونه این ور اون ور شده بودم، بدنم کوفته ی کوفته بود اصلا حال نداشتم از جام تکون بخورم، فقط دلم می خواست بگیرم تخت بخوابم ...
هنوز چشام گرم نشده بود که یهوی دمای قبر رفت بالا گوشه ی کفن رو انداختم کنار که یکم خُنک بشم اما فایده نداشت، حس میکردم آتیش گرفتم در حد مشعل المپیک 
انتهای قبر یهو شعله کشید و از وسط دود و آتیش دو تا موجود نافُرم اومدن بیرون 
این نافُرم که میگم مال زمانای قدیمه 
انقد آدمای نافُرم تو زندگیم دیده بودم که اینا پیشش هیچ بودن جالب اینکه خودشون خیال میکردند خیلی ترسناکن ...
بلند شدم نشستم و سلام کردم 
یکیشون گفت : اسمت چیه؟ دینت چیه؟ خدات کیه؟ پیغمبرت کیه؟
منم هیچی نگفتم یهو مرض افتاد تو جونم یکم اذیتشون کنم 
دیدم قاطی کرد که مگه کری؟
گفتم داداش هولی مگه اومدی خواب ما رو ضایع کردی دو قورت و نیمت هم باقیه؟ بعدشم یکم شمرده تر بپرس دونه دونه جواب بدم والله کنکورم اینجوری نیست 
تازه اونجا چهار گزینه ایه اینجا شفاهی شصت تا سوال یهو می پرسی توقع داری جوابم بدم؟
اون یکی یکم هاج و واج نیگاه کرد و دید راست می گم زد زیر خنده 
همچین که خندید قیافش عوض شد کلا خوشگل تر شد 
اون که نمونه سوالا دستش بود یکم عصبانی شد از حرفام اما وقتی خنده ی رفیقشو دید اونم آروم شد 
خلاصه ما هم شروع کردیم به جواب دادن 
اسمم مهدی حاجی زکیه پسر داش منصور خدابیامرز همین قطعه بغلی، مسلمونیم اگه خدا قبول کنه خدامونم که با بقیه آدما فرقی نمی کنه اصلا مگه یدونه خدای با صفا بیشتر داریم که می گی خدات کیه؟ 
بعد از امام و نماز و روزه و اینا پرسید 
نمازمون نه اینکه ترک نشده باشه اما بالاخره خوندیم یه چند سالی هم بدهکاریم  به آ خدا اونم چشم جوونیم جبران می کنیم 
پرسید خلق از وجودت در آسایش بوده؟
گفتم ببین داداش من آزارم به کسی نرسیده اما اینکه خلق از وجودم در آسایش بوده رو باید بری از خود خلق بپرسی 
خلق اگه حالش خوب باشه و بتونه ازت سواری بگیره و تو خوب براش حمالی کنی آسایش داره اما کافیه یه روز بگه بیا واس ما بانک ملی  ضامن شو بعد تو بگی من بانک ملی حساب ندارم؛ اینجاست که دیگه اون آسایش قبلو برای خلق نداری ...
اما گمونم آ خدا بهتر بدونه ...
گفت مال کسی رو خوردی؟ 
گفتم ببین نشد دیگه ... قرارمون این نبود 
سوالای قیامتو با سوالای اول قبر قاطی نکن 
این سوالا مال حالا نیست منم جواب بده نیستم گفته باشم ...
خلاصه آفا ما انقد شوخی کردیم و مذقون اومدیم که این دوتا موجود به قول بچه ها نافُرم موقع رفتن شده بودند عینهو ماه شب چهارده 
آخرشم یه دری بالای سرم به یه جنگل سرسبز باز شد پرسیدم اینجا بهشته؟
گفتند یه گوشه ای از بهشته
گفتم پس برزخ مرزخ ندارید؟
گفتند پس خیال کردی تا الان کجا بودی؟ 
اوسا کریم چون ایرانی جماعتو دوست داره برزخو همونجابراش تداعی می کنه که وقتی میاد این ور مستقیم یا بره بهشت یا بره جهنم ...
برزخ بعضی آدما تو دنیا از بهشتم بهشت تره اینا رو صاف می بریم جهنم!
بعدشم فکر کردی ما اینجا بیکاریم یا اینجا هم مث ادارات محترم دنیاست که خلق الله رو بپیچونیم و هی امروز فردا کنیم 
ما سه سوته تکلیف طرفو روشن می کنیم ...
راستی یه نفر تازگیها بغل کاخ من مغازه لاستیک فروشی زده 
باورتون نمی شه اگه بگم کیه؟
حج هوشنگ خودمونه 
دارم می رم پیشش چندتا لاستیک بنز برا پس فردا شب که چهارشنبه سوریه بگیرم بابچه ها ببریم رو تپه 
جای همتون خالی 
 این اولین عید نوروزه که تو بهشت ساکنم، یحتمل تو دنیا خونواده محترم روز اول عید به یاد من و طبق رسم و سنت قدیمی تو خونه منتظر شما هستند ... راستی یادتون نره تو شادیهاتون یاد رفتگانی مثل ما باشید درسته ما جامون خوبه اما دلمون اونجاست ... 
سال خوبی داشته باشید و نوروز خجسته ...

اینجابهشت است - قسمت پنجم

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ

صبح پنجشنبه با صدای خوش الحان کلاغی سیاه از خواب ناز بیدار شدم؛ روبروی پنجره ی اتاق خواب روی درخت آناناس نشسته بود و برای خودش غار غاری می کرد که هرکس میشنید جیگرش کباب می شد 

اومدم پنجره رو ببندم که یهو لهجش عوض شد: اوهوی اشرف!!

من یه ذره این ور اون ور نگاه کردم دیدم کسی نیست صدا زدم: بامنی؟

گفت : پ ن پ با برات پیت بودم 

گفتم اشرف جد و آبادته مرتیکه ی ذغال ...

خنده ای کرد و گت : نه اینکه تو خیلی سفیدی قِـــــدُو (Ghedou) اشرف مخلوقات که تو باشی حشمتشون صدرصد از منم سیاه تره ...

گفتم : ببین حوصله ندارم کار داری بگو میخوام برم بخوابم اینجا هم غاز غاز نکن برو اون ور تر خوابم می آد !

گفت اتفاقا با خودت کار دارم؛ امروز شب جمعه است دارم میرم سر خاکت از بالا دستوره تو رو هم با خودم ببرم که اگه خونوادت خیراتی چیزی برات آوردند بیاری اون دیواره صاب مرده کاختو یه مرمتی بکنی چار روز دیگه هوار نشه سر مردم باعث تُف و لعنت بشی ...

گفتم من نیازی به خیرات کسی ندارم اما دلم براشون تنگ شده چند دقیقه صبر کن آماده شم با هم بریم 

رفتم لباس پوشیدم و جلدی اومدم پای درخت و رفتم تو جلد کلاغه و حرکت کردیم ...

آقا این بهشت فاطمه خیلی عوض شده ها انگار نه انگار دوماهه ما مردیم هر کی ندونه فک می کنه یه ده بیست سالی ازش می گذره!!

 ساعت نزدیک دو بود که رسیدیم 

من عادتمه هر وقت می رم اونجا اول می رم سرخاک بابام 

دیدم یه مرغ عشق خوشگل نشسته رو درخت بالا سرش گفتم چطوری خانوم خوشگله؟

دیدم قاطی کرد که: خاک تو سرت الاغ من باباتم 

گفتم : آقاجون از شما بعیده بابا این چه وضع تردده آخه؟ پرنده قحطی بود؟ خو در هیبت عقابی شاهینی چیزی  می اومدی که ما هم بشناسیمت 

دیدم گفت : با هیبت عقاب بیام کدوم احمقی میاد سرخاک از ترسش؟ می خوای ننت سنگ کوب کنه؟

دیدم راس می گه گفتم ابوی ما کوچیکتیم اگه کاری نداری بریم سرخاک خودمون ببینیم برو بچ چطورن؟

اومدم سر خاک نشستم رو یه درخت بلند؛ دیدم پسرم با یه ماشین شاسی بلند اومد و یه دختر خانوم سانتی مانتالم باهاش پیاده شد؛ ناکس رفت سر قبر بغلی یه دسته گل برداشت اومد نشست سرخاک 

یه عینک ریبون زده بود به چش و چارش که اشکاش معلوم نباشه گمونم؛ اما من که اشکی ندیدم  

اما دختره عین بارون بهار گریه میکرد!! 

از کلاغه تو وجودم پرسیدم: این دختره کیه؟ گفت این قراره عروست بشه زنت قبول نمی کنه 

گفتم آهان پس داره واس خاطر خودش گریه می کنه گوشامو تیز کردم ببینم چی می گه : 

- آقاجون نور به قبرتون بباره ...خدا رحمتتون کنه ... سامی همیشه ازتون تعریف میکنه ...اگه بودین الان ما سه تا بچه داشتیم!!

گفتم سامی دیگه کدوم خریه؟ دیدم گفت پسرتو می گه 

گفتم اینکه اسمش ابولفضل بود  پس این قرتی بازیها چیه ؟

خلاصه آقا سرتونو درد نیارم گفتم تا اون یکی دیوار کاخمم نزدند خراب کنند بزن بریم که اینجا جای ما نیست 

من بعدم سراغ ما نیا بریم دنبال خیرات خودم فردا کارگر می گیرم دیواره رو ردیفش میکنم 

اصلا این همه حوری جا دادم واسه چی؟ نون خور اضافی که نمی خوام فردا چندتا کیسه سیمان میگیرم خودمم وامیسم بالاسرشون دیوار کاخو بچینن ...


اینجابهشت است - قسمت چهارم

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۲۶ ب.ظ

آقا به جون عزیزتون بهشتم خــَـز کردند رفت پی کارش ...

اصلا پای ایرانی برسه به جایی به یه هفته نمی کشه همه چی خـــَـز می شه؛ همین آمریکا رو هم اگه به جای کریستف کلمب ناصرالدین شاه قاجار کشف کرده بود الان آمریکا نبود که می شد جوادیه ...

انقد تابلو بازی درآوردن انقد ضایع بازی درآوردند که اوسا کریم مجبور شد از تو نخ کاخ و قصر و اینا بیاد بیرون واسشون شهرک ایرانیان مقیم بهشت بسازه ... الان ده روزه عین جنگ زده ها ریختند سر من بدبخت!! تو دنیا که فامیل مامیل معنی نداشت اینجا که اومدند رگ قوم خویشی قلمبه شده شاخ تو جیب ما میزارن که ما تو دنیا فلان بودیم و فامیل بودیم و قوم خویش بودیم خوبیت نداره بریم هتل!! کاخ صاب مرده ی ما شده کاروانسرای عباسی چوب به سگ میزنی فامیل از اب درمی آد ... طرف اومده می گه داش میتی منو می شناسی؟

می گم قربونت برم من یادم نیست امروز نهار چی خوردم حرفا می زنی ها 

می گه بح بابا دمت گرم حالا دیگه نوه خواهر زاده ی دومادتون احسانو نمی شناسی!!؟

میگم مردک اون موقع که من دار فانیتونو وداع گفتم خواهر احسان هنوز شوهر نکرده بود من چه میدونم کی شوهر کرد و کی بچه دار شد و کی تو انقدی شدی و کی مُردی که حالا ادعای قوم خویشی میکنی قربونت برم؟!!

خلاصه اینکه قربون اون دنیا بخدا ...به جون شما نباشه به جون همین سعید کور شده نصف این ارازل اوباش زور زورکی خودشونو به ما چسبوندند وگرنه من هرچی حساب می کنم می بینم دو ماهه اومدم بهشت تو این دوماه چقدر طول کشیده که طرف شوهر کرده هیجی؛ نوه هم داره هم سن و سال بابای خدابیامرزم ...

صبحی رفتم دفتر ایرانیان مقیم بهشت میگم آقا جون مادرتون این شهرک سازی رو تمومش کنید ما دیگه آسایش نداریم از دست این قوم؛ یه کاخ به اون عظمت واسه ما درست کردید سه سوت طول کشید؛ دیگه چارتا آپارتمان سری دوزی که کاری نداره فدات شم 

میگه خداروشکر همه چی تموم شده فقط مونده طرح فاضلابش که اونم دو سه بار تا حالا کلنگ زنیش انگار خورده به خنسی!! 

گفتم مگه فاضلاب هم کلنگ زنی می خواد؟ قربونت برم خونه رو بدون فاضلاب که نمیدند دست مشتری فاضلابم جزوشه ... اینطور که شما داری میگی گمونم هر کمپرسی آجری که آوردی خالی کنی یه کلنگ زدی 

جمع کنید این کلنگ بازی رو  ...هیچی دیگه تحویلمون نگرفتند ما هم دیدیم اینجوریه گفتیم تا بندمون نشدند بریم دنبال سور و سات برا شب که یه مشت قحطی زده گشنه نمونن ...

تا یادم نرفته بگم دیروز شنیدم یه انجمن خوانساریها هم تو بهشت زدند کمش و سعید هم رفتند عضو شدند به منم گفتند من گفتم هنوز بستر مناسب برای فعالیت های اجتماعی و فرهنگی مهیا نشده وگرنه می اومدم :))

یعنی انجمنشون از پهنا تو حلقم هنوز مجوز فعالیت نگرفتند یه طومار بالا بلند پُر کردند و یه سری خواسته های نا فُرمم توش گنجوندند بردند دفتر رسیدگی به درخواست های اتباع ایرانی 

من فقط یکیشو خوندم مُردم از خنده ...

انگار دوستان تقاضای تونل دارند!! حالا این تونل کجای بهشت باشه و برای چی خدا میدونه 

اصلا کارشناسی کردند ببینن مقرون به صرفه هست؟ چیزی پس میده؟ دیمی که نیست قربونتون برم ...

آخرالزمان - 3

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ

بر مردم آزار لعنت 

سگ تو روحت که خواب و خوراک واسه ما نذاشتی! 

 دیروز یه بابایی رو از کمپ تازه واردا منتقل کردند منطقه ی ما؛ این همه جا صاف روبروی پنجره اتاق خواب ما واسش کاخ ساختند 

جون شما یَگ آدم بی ملاحظه ایه که حد و حساب نداره مرتیکه انگار از قحطی اومده یه ریز صدای معده ی صاب مردش داره میاد یا می لُمبونه یا در حال گُرگم به هوا بازی کردن با حوریای محترمشه 

شب و روز واس ما نذاشته مردک! نه اینکه اینجا اراده کنی شب و روز طولانی میشه ؛ این یارو تا وقتی می خواد بخوره ارادش بر روزه وقتی هم خبر مرگش می خواد بره تو رختخواب اراده می ره رو دور شب 

ماهم که  اینجا هویجیم! هیچ کسی هم گوشش بدهکار ما نیست که بابا مردم آزاری هم حدی داره ... 

صبح زنگ زدم 110 گفتم آقا دقیقا چی تو این بهشت خراب شده جُرمه؟ 

می گه هیچی قربان از بهشت برین لذت ببرید 

گفتم نمیشه ما رو چند روزی منتقل کنید جهنم تا این یارو یکم آتیشش فروکش کنه بعد برگردیم؟

مرتیکه قهقهه می زنه انگار شوخی دارم باهاش ...

امروز می خوام با دهه شصتی ها بریم کنسرت!!

یکی از خواننده ها قراره تو کمپ تازه واردا کنسرت بزاره!

اولش ما هم باورمون نشد که این چطوری اومده بهشت!! اما بعدش فهمیدیم بهشت اومدن فقط به گریوندن خلق نیست اگه دل چارتا آدمو شاد کردی هنر کردی بعدشم تا جایی که من می دونم اون دنیا که بودیم تا اسم این بابا می اومد همه می گفتند خدا رحمتش کنه ...نور به قبرش بباره ...

راستی یادم رفت بگم بهشت واسه دهه شصتی ها واجبه عینیه !!

شرمنده دارند صدام می کنند

باید برم ...

تا یه روز دیگه بدورد ...

شمایی که داری این خط آخری رو می خونی 

بله با شما هستم 

شاید شما فردا همین موقع مهمون ما باشی ... خودتو اصلاح کن عزیزم ...


آخرالزمان - 2

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۰۵ ب.ظ
عرض می کردم ...

سر صبحی یه عده جدید آوردند بهشت رفیقم گفت مهدی پاشو بریم این جدیدا تازه اومدن یکم سربه سرشون بزاریم بخندیم 

گفتم بابا بگیر بخواب تا اینا رو پذیرش کنند ظهر شده 

ظهر می ریم گزینش؛ نزدیک آشپزخونه هم هست هم نهار می خوریم هم جدیدا رو دید می زنیم می خندیم

دیدم یه دونه قایم زد پس کَلَم!! نیست که ماروحیم دستش از کَلَم رد شد خورد به نرده ی تخت نیم ساعت داشت داد و بیداد می کرد 

آخرشم گفت کارد بخوره به اون شیکمت تا خود صبح داشتی نارگیل و موز و آناناس می خوردی!!

گفتم اصلا تو بیجا کردی امشب موندی قصرِ من؛ پاشو کَلَکِتو بکن مگه خودت قصر نداری؟

خلاصه اینم دید من الان بیرونش می کنم بی خیال شد گرفت خوابید

ظهر رفتیم دم غذاخوری دیدم بچه های سلف سرویس سه تا بره سرخ کرده آوردند دارن بین تازه واردا تقسیم میکنن دیدم ای دل غافل اینکه یکیش کمش خودمونه 

صدا زدم کِریم  هوای این رفیق ما رو داشته باش

گفت چشم داش مهدی هواشو دارم اما دهنمون و صاف کرده از صبح تا حالا!!

گفتم بابا بچه آرومیه 

گفت از وقتی اومده یه ریز داره آهنگ می ذاره ! کلی هم تبلیغ می کنه که این آهنگ برا اونجاتون خوبه این آهنگ برا فلان جاتون خوبه  این آهنگو با هندز فری گوش بدین اون آهنگو وقتی تنهایید ...    

تازه یه آهنگم از ساسی مانکن گذاشته بود نرسیده بودم مامورا برده بودنش جهنم!!

گفتم این سیستمش همینه یه ام پی تری پلیر بدین دستش از صبح تا شب می شینه آهنگ گوش میده به حوری موری هم کار نداره 

خلاصه غذامونو گرفتیم و با کمش رفتیم یه گوشه سالن نشستیم به غذا خوردن و گپ زدن 

ناکس کلی عسل و تفتاله آورده بود!!

گفتم مرد حسابی اینا رو واس چی آوردی اینجا اشاره کنی سه تا ده چرخ عسل و یه تریلی تفتاله واست میارن دیدم خندید و گفت راستش آورده بودم واسه فروش!!

گفتم سگ تو روحت اینجا هم دست از کاسبی ور نمی داری؟ این همه اون دنیا هیچی نخوردی هیچ کاری نکردی حالا که شانست زده آوردنت بهشت بازم می خوای تو بدبختی زندگی کنی؟

مرد حسابی اینجا باید مراقب باشی تو جوب عسل نیافتی تو چارتا شیشه عسل آوردی بفروشی؟

خلاصه روز خیلی خوبی بود امشب کمش میاد قصر من 

تا قصر خودش آماده بشه یکم طول می کشه 

البته نه به اندازه مسکن مهر خودمون که آخرش هم داغش موند به دلمون 

خوبی ِ دنیای مُردگان اینه که اگه آرزو به دل مرده باشی اینجا آرزوهات برآورده می شه 

همین سعید خودمون بدبخت انقد زن نگرفت تا مُرد 

الان اینجا سی تا زن عقدی داره چهل تا صیغه حوریاشم که قربونشون برم از بس زیادند نصفشون تو حیاط می خوابند شبا ...

ادامه خواهد داشت ...!!؟

آخرالزمان ...

پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

فرض رو بر این بگیریم که طبق پیش بینی نوستراداموس دنیا چند روز دیگه تموم بشه ...
بنده شرح حال خودم رو در یک ماه دیگه می نویسم باشد که درس عبرتی برای آیندگان و موجودات فضایی بشود که بعد از ما ساکن زمین خواهند شد :
امروز هفتمین روزی است که وارد بهشت شده ام 
الحق که موعودی است برای خودش
البته اینجا هم مشکلات خاص خودش را دارد 
دیروز هنگام رد شدن از یکی از نهر ها پایم لیز خورد و به داخل نهر افتادم 
سه روز طول کشید تا از میان آن همه عسل و شیر و خامه بیرون بیایم 
تازه یک شبانه روز هم طول کشید تا حوریان محترمه منو لیس بزنن تا تمیز بشم!!
پریشب سه تا حوری سر من دعواشون شد 
یَگ بزن بزنی بود که نگو 
آخرش هم خونین و مالین هر سه راهی بهداری بولوار فردوس شدند 
ما هم اخر شبی رفتیم دیسکو جاتون خالی با انواع اطعمه و اشربه صفایی به معده همایونی دادیم و بعدش تلو تلو خوران رفتیم به قصر 
خدمتکارانمون که نگران شده بودند همه بیرون قصر منتظر ورود ما بودند تا چشمشون به ما خورد همه خشتک دریده و سر به بیابان گذاردند 
اصلن یه وضی 
شعور ندارن ارباشون داره بالا میاره ها؛ اینا ول کردند رفتن بیابون نصف شبی!
خلاصه همونجا تو پیاده رو خوابم برد ...
صبح که بیدارشدم دیدم ده تا حوری تو صف وایسادن سه تاشون هم زنبیل گذاشتند 
سرتون رو درد نیارم با بدبختی از دستشون فرار کردم ...

.... ادامه دارد ...