چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

ننه من غریبم ...!

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۵۱ ب.ظ

 زمانی  نادر شاه افشار ؛ به قصد کشور گشایی  به هندوستان حمله کرد  و کلی غنیمت با خودش  آورد ، یکی از اون غنیمت ها جد بزرگوار بنده بود !

می خوام بگم از اون زمان کلا سیستم ایران و ایرانی عوض شد

آقایون و خانومای ایرانی توجه کنند که  با ورود جد بزرگوار ما که یکی از مهاراجه های کله گنده هندوستان بوده ، کلی حال بهتون دادیم ، تازه بعداز اون خدا بیامرز هم سلسله جلیله ما ادامه پیدا کرد تا رسید به بنده

گل سر سبد دنیای واقعیتون بودم که هیچ ، دنیای مجازیتون رو هم مزین کردم

البته منت نمی زارم ها شما استحقاشو داشتین !

بهتون می ارزید که  بنده و خاندان محترم این همه راه رو از هندوستان اومدیم تا دهستان ایران رو یه صفایی بدیم

داشتم فکر می کردم اگه به جای ایران می رفتیم یه کشور دیگه ...! مثلا ... ایتالیا ، اونوقت به نظر شما فرهنگ و مراوده  ایرانی دستخوش تغییر نمی شد ؟

از اینا گذشته واستون سخت نبود یه همچین ستاره ای به جای اینکه تو ایران بدرخشه ، آسمون شهر رم رو روشن کنه ؟

چرا خوب سخت که بود ، درک می کنم  !

حالا زیاد بهش فکر نکنید ، خودتون رو هم عذاب ندین فعلا که نرفتیم ایتالیا ...

فقط نمی دونم  با برو بیایی که جد بزرگ بنده داشته  ، چرا ما تو این مملکت واسه خودمون کسی نشدیم ؟

اگه سیکل رجال اجتماعی رو ( ابوی بزرگ بنده جزو رجال سیاسی نبوده یقینا)  تو ایران مرور کنیم  ؛ نوه و نتیجه و نبیره و ندیده و الی آخر  واسه خودشون کسی بودن ،  این آخریها هم اگه اسمی ازشون نبوده  یا زیرآبی رفتند ، یا اینکه به عنوان مغز متفکر فلنگو بستن و  به قول امروزیها جزو فرار مغزها بودند ( حالا ممکنه اصلا مغزم تو کله  پوکشون نبوده ها ...)

خلاصه اینکه  بنده  اگر خودم هم کاره ای نیستم و نبودم ، حداقلش اینه که ابوی  از مفاخر ایران بوده و اگر تعریف از خود نباشه  از رجال هندوستان بوده و هست !

حالا چرا هست ؟ عرض می کنم

دوستانی که به هندوستان سفر کرده باشند حتما می دونند که یه دانشگاه و یه بیمارستان  در شهر بمبئی  به نام جد بزرگوار ما هست و قدمت چند صد ساله داره

اگر اسم این دانشگاه و بیمارستان رو کسی می دونه پیام بزاره  و جایزه بگیره ...

دعوت برای ...؟

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ
دوستان سلام

تو این اوضاع ما دل و دماغ نوشتن نداریم و شما هم دل و دماغ خوندن ...

پست قبلی رو پروندشو بستم تا چشای نازتون خدایی نکرده تو خطوط پیچ در پیچش اذیت نشه

اما مزاحم شدم تا دعوت کنم از چل چو تصویری در (فرند فا)  دیدن کنید

دوست داشتین دیدگاهتونم بگین ، اما اگه بازم حوصله ندارین فقط عکساشو تماشا کنید

پایگاه تصویری چل چو در فرند فا

مریم ...شاید وقتی دیگر

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۸۹، ۰۴:۴۳ ب.ظ

صدای دکتر کامران او را از دریایی از افکار سرگردان بیرون کشید ، آرام سرش را بالا گرفت و به چشمان نا امید دکتر نگاه کرد

-  ببینید آقای صادقی ، بیماری مریم  با بالا رفتن سنش به نقطه حساسی رسیده ، زمان عمل نزدیکه  ، با به دنیا اومدن بچه دوم ممکنه هر اتفاقی براش بیافته ، شما نباید اجازه بدید هیچ استرس و هیجانی براش ایجاد بشه ، هر شوک عصبی به منزله سمه ، شما نباید تو این شرایط بچه دار می شدید ، به دنیا اومدن این بچه به عنوان یه رقیب  برای مریمه و هرگونه حساسیتی صدمات جبران ناپذیری به قلبش خواهد زد ...

گویا چیزی نمی شنید و فقط تکون خوردن لبهای دکتر کامران رو نگاه می کرد نگاهی که دریایی از یاس و ناامیدی رو تفسیر می کرد

ادامه داستان در ادامه ...

سلامی دوباره

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۸۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ

سلامی دوباره خواهم کرد با قلبی خالی از بدیها ، به پاکی و زلالی آب  ...

چهار شبانه روز در جوار حرمت  زندگی کردم ، به معنای واقعی  ...

طعم نفس کشیدن ، نگاه کردن ، شنیدن ، زمزمه کردن ، گریه کردن در جوار صحن و سرای با صفایت ، طعم دیگری داشت

حس کردم تا کنون هیچ بودم و حالا هست شدم

صدای عاشقانه گریه های  شبانه عاشقانت در کنار پنجره فولاد ، سمفونی احساس بود و شنیدم

وجب به وجب  باب الرضا تا ورودی  حرمت  جای پای عاشقانی بود  که با تمام وجودم احساس کردم

گلایه داشتم ...!

آمده بودم تا یا زبان گناه آلودم و دستهای خالی که دیوانه وار جمعیت عاشقت را کنار می زد تا طلای ناب ضریحت را لمس کند ، از تو بخواهم تا کودکی و چهره معصومانه مریم  را به بزرگی و عظمتت به پدر و مادری ببخشی که  ده سال عمر خود را صرف او کرده بودند و حال انتظار سرنوشت را می کشیدند که ایا او خواهد ماند یا نه !

آن شب فقط برای مریم آمده بودم به دیدنت آقا !

برای او تا لبخند زیبایش را از دنیای نا چیزمان دریغ نکنی

ورودی باب الرضا ایستادم

گفتم  شاید از زبان من بر نیامد  

شماره پدری را گرفتم که گمان می کردم  سرنوشت ، بی رحمانه کودک زیبایش را در چنگال خود اسیر ساخته  ، پیش خود گفتم دل شکسته او بهتر می تواند دل شاه خراسان را بلرزاند

اما کس دیگری گوشی را برداشت ، دلم فرو ریخت چند ساعتی بیشتر از پرواز عاشقانه مریم نگذشته بود ،

چقدر دیر آمده بودم ...

خیلی دیر ...خیلی

بغض گلویم را می فشرد و دیوانه وار گریه می کردم  ،  با غیض  وارد حرم شدم تا بگویم آقا دستت درد نکنه شفا گرفت مریم

اما هرچه کردم نتوانستم

گویا کسی به من می گفت ، قسمت این بود و تقدیر این چنین

تنها یک جمله توانستم بگویم

خدایا شکرت ...

خوشا بحال مریم که زود رفت و سبک

همچون کبوتری سبکبال

و چه هدیه زیبایی به او داد علی ابن موسی الرضا

هدیه ای که بیشتر از شفا ارزش داشت

آقا سلام

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۸۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ

آقا سلام ، هرچند غرق گناهم ، هر چند شرم دارم از روی تو

اما سلامم رو هیچ وقت بی جواب نگذاشتی

اونقدر  خوبی که بندگان گناه کار خدارو  هم می طلبی تا دل و قلبشون رو تو صحن و سرای با صفات  جلا بدن

من دارم میام

میام تا قلبم رو به پنجره فولاد گره بزنم و برگردم 

سینه من دیگه جایگاه قلبی نیست که  متعلق به توست

قلبی که جایگاه مهر توست دیگه  نمی تونه تو این جسم خاکی دوام بیاره

آقا به کبوترات نگو من گناه کار دارم میام ، نگو که دریای گناهم

آخه نمی خوام وقتی از صحن با صفای تو عبور می کنم شماتتم کنند

آقاجون همیشه رازدارم تو بودی و خواهی بود

یا علی ابن موسی الرضا ...


 

دارم بعداز مدتها می رم مشهد جای همه شما خالی  به یاد همه دوستان خواهم بود اگه قابل باشم نایب الزیاره هستم فقط ...

فقط  حلالم کنید و منو به علی ابن موسی الرضا ببخشید

اگه زنده موندم و برگشتم  دوباره به شما سلام خواهم کرد ...

به امید دیدار ...

وبلاگ نویس محترم اینو حتما بخون

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۵۲ ب.ظ

آنقدر ذوق کرده بودم که  مثل دیوانه ها می خندیدم ، دست خودم نبود ،

شور و حال بچه ها رو که می دیدم  نا خودآگاه  نیشم تا بنا گوش باز می شد

گاهی خودمو به قول خونساریها چونگل  (نیشگون )می گرفتم  تا ببینم خوابم یا بیدار ،

بیدار بودم و هوشیار

درست می دیدم ، این ما بودیم که در آستانه برگزاری سومین همایش وبلاگ نویسی آماده می شدیم تا اینبار خودمون رو به معنای واقعی اثبات کنیم

آره داداش مام هستیم !

اونقدر با برنامه  پیش رفته بودیم  که باورم نمی شد

ما هستیم  ، همین مایی که  تا قبل از این گمنام بودیم و حالا روی ما حساب می شد

الکی نبود بیشتر از صد نفر بودیم ، صد تا نماینده که اگه می خواستیم می تونستیم واسه خودمون مجلسی داشته باشیمو  سرنوشت شهرمون رو خودمون تعیین کنیم !

برای اولین بار تو زندگیم تو یه مجلس رسمی قرآن خوندم ، نمی دونم خوب خوندم یا بد ، فقط می دونم چون قرآن خوندم حتما خوب خوندم ، یعنی اگه می خواستم آواز بخونم می دونم که خیلی بد می خوندم !

استقبال قابل حدس نبود ولی انتظار ما بیشتر بود

حتی انتظار داشتیم یکی بیاد حرفامونو بشنوه که تو کارای اجرایی ما رو هم درک کنه

بدونه که ما هم می تونیم نظرات سازنده بدیم

دیر از جون شما چغندر که نبودیم ! بودیم ؟

اصلا ولش کن خودمونو عشقه

فیلم همایشو که دیدم ، قسمتی که شهرام داشت حرف می زد ، آخراش که رسید به شهرام گفتم  شهرام خیلی جدی داشتی حرف می زدی ها ، رفته بودی تو حس ، حالا نگاه کن تو که حرفات تموم بشه یهو کلاه قرمزی  می پره تو صحنه ( خودمو گفتم )

دست خودم نبود ، خیلی ذوق زده بودم

خسرو خانو که خیلی اذیت کردم ، می دونم ! شرمندشم

خسرو خان ببخشید ولی کسی رو پیدا نکردم که جنبه اش اینقده باشه

همه اینا رو گفتم ، بر خلاف قبل عکس که نگرفتم ، دستم بند بود ، حالیم نشد اصلا چه طوری تموم شد

واسه همین حرفی برای گفتن نداشتم ، اومدمو یه پست کوچولو گذاشتم تا همه نگن لال بود !

منتظر پستهای قشنگ بچه ها بودم که ...

اما به جز چند تا انگشت شمار که سطحی به برنامه پرداخته بودند و کلیات اون ، خبری نشد

یه کلام

همایش به این با صفایی ارزش نداشت همتون دوکلام براش بنویسین ؟

تا لااقل مسئولین محترمی که نیومدند ، برن بخونن ببینن چه کردند وبلاگ نویسان خونساری

 

سومین همایش وبلاگ نویسان خوانساری ، در حالی برگزار شد که ...

که هیچی دیگه برگزار شد ، خیلی هم با صفا برگزار شد

بی ریا ، بی شیله پیله ، خودمونی

راستی راز دایی جان النگات رو هم که تا قبل از همایش فقط من می دونستم و خدا ، بر ملا شد

فقط امیدوارم این شناخت باعث نشه دایی جان قیافه محافظه کارا رو به خودش بگیره

چون اصلا بهش نمیاد !

شرمنده دستم بند بود نتونستم عکس بگیرم !

ولی ماشالله عکاس زیاد بود

عجله نکنید تو همین چند روز دنیا پر می شه از عکسهای همایش ...

اطلاعیه

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۱۶ ب.ظ
به باشگاه اطلاع رسانی هیات حسینی خوانسار بپیوندید

دوستداران اهل بیت علیهم السلام

با سلام و درود به ساحت مقدس صاحب الزمان (عج) بدینوسیله به اطلاع می رساند ، پایگاه اطلاع رسانی هیات حسینی خوانسار  مدتی است راه اندازی و آماده دریافت پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان می باشد

از همه شما محبین اهل بیت درخواست می شود با ارسال یک پیام کوتاه بدون متن به شماره 09139713621 از اعضای این باشگاه گردیده و از اخبار و اطلاعات و مناسبتها مطلع گردید


پایگاه اطلاع رسانی هیات حسینی خوانسار

واحد فرهنگی

فاجعه پشت فاجعه ...!

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۲۹ ق.ظ
پنجشنبه شب گذشته شعله های آتش مانع از آن شد تا به خانه بازگردم ، سراسیمه به همراه مسعود بدیعی و بهزاد بدیعی به سمت تیزاب که تا قبل از این سنگ بکر بودنش را به سینه می زدیم حرکت کردیم

پای ثابت دلسوزان محیط زیست (کیومرث خامه) قبل از ما به آنجا رسیده بود و به تنهایی با حریق دست و پنجه نرم می کرد ، شاید تا قبل از این گاهی پیش خود می گفتم : این کیان خامه ای هم دنبال ریا و نشون دادن خودشه اما ...

اما آن شب فهمیدم عشق به وطن و طبیعتش خیلی بیشتر از اونه که بشه این عشق رو با ریا تفسیر کرد

پهنه وسیعی از طبیعت تیزاب به علت ندانم کاری دستخوش حریق شد

چند ساله دیگر باید صبر کرد تا اینجا دوباره به حالت اولش برگرده ؟

چند ساله دیگه این خال سیاه بد ترکیب جای خودش رو به سبزی خواهد داد ؟

انگار همه چیز دست به دست هم داده تا همین امسال فاتحه طبیعت عزیزمون خونده بشه

تلاش ما و ماموران آتش نشانی تا ساعت ده و نیم شب ادامه داشت و بالاخره آتش فرو نشست ...

خدارو شکر ...!


مدینه فاضله

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۹، ۰۴:۱۶ ب.ظ

مدتی است  عده ای از دوستان در پی کشف معایب شهر و در مقابل آن ، محاسن گلپایگان گذران می کنند ، بر هیچ کس پوشیده نیست خوانسار عزیزمان دستخوش بی مهریهای  فراوانی گشته و عن قریب است در مسیر این طوفان به بیغوله ای متروکه تبدیل گردد ...!

اما بیایید دلیل آنرا در خود جستجو کنیم ، نه در محاسن جایی که هیچ سنخیتی با فرهنگ و جامعه ما ندارد

اگر قدری دورتر اندیشه کنیم شهرمان محل تجارت و کار و شاهراه اتصال استانها و شهرهای اطراف بوده اما حال نه تنها این بازار مرکزی  وجود خارجی ندارد بلکه خوانسار عزیزمان مستعمره شهرههایی  چون اصفهان  و گلپایگان  بوده و اگر قدری جلو تر برویم  دور از ذهن نخواهد بود که مترادف روستایی دور افتاده گردیم

سالها پیش زمانی که هاشمی رفسنجانی مستاجر نهاد ریاست جمهوری بود ، سفری به خوانسار داشت که در آن سفر از خوانسار به عنوان دره ای خوش آب و هوا یاد کرد و این تشبیه ظاهرا زیبا ، بلای جانمان شد  تا حداقل در صنعت پیشرفتی نکنیم به بهانه تخریب آب و هوای دره سرسبزمان ...

وقتی فرزندی از این آب و خاک  سردمدار صنعت پارس شد ، دلخوش کردیم که تلسم چند ساله را خواهد شکست اما بازهم آب از آب تکان نخورد

بارها دلسوزان این دیار برای گسترش صنعتش قدم پیش گذارده و با بی مهری  بعضی ، مجبور به سرمایه گذاری در شهر دیگری شدند

شاید بدانید بزرگترین کارخانه تولید اجاق گاز در منطقه  با نام تجاری شعله آبی خوانسار ، در شهر گلپایگان فعالیت می کند ،  بنازم به  غیرت و تعصبش  ...

چندیدن دانشگاه در سالهای اخیر مجوز تشکیل و ساخت گرفت و به لطف عده ای راهی ولایت دیگری شد آن هم به بهانه های مذهبی ، که  اگر چنین و چنان شود حیثیت چند ساله شهرمان به باد خواهد رفت

تنها نمایندگی  خودرو شهرمان را که نگه نداشتیم هیچ ، برای تاسیس نمایندگی سایپا هزاران سنگ اندازی کردیم  و می کنیم  ...

آنوقت که ما پلیس +10 داشتیم  کدام شهر  در منطقه  این نهاد را داشت ؟ چرا گداشتیم مسئولین این نمایندگی مهم تنها به خاطر  اینکه قادر به پرداخت اجاره موسسه خود نبودند آنرا منحل کنند ؟ یک مرد پیدا نمی شد برای رفاه حال همشهریانش با وجود اینهمه مغازه خالی یک دفتر کوچک  بدون هیچ چشمداشتی به آنها بدهد ؟

به آمار اعتیاد جوانان خود نگاه کرده ایم ؟ کاش حال که همه چیز را مقایسه کردید  اینرا هم با گلپایگان که مدینه فاضله  عده ای از همشهریان گشته مقایسه می کردید ؟

چرا به جای آنکه در شهر خودمان خرید کنیم و درآمدمان را در گردش اقتصاد جریان دهیم راهی شهرهای اطراف می شویم ؟

حاج آقای محترم  ؟ چند بار دیگر به مکه بروی و پولت را به وهابی های  عرب بدهی  آدم می شوی ؟ چند بار دیگر کربلا را زیارت کنی  بهشتی می شوی ؟

جوان  خوانساری  ؟ مگر نمی شود در همین خوانسار خودمان قلیانت را بکشی و چایت را همین جا بنوشی که باید راهی ارگ بشوی و عشق و حالت را با صرف درآمدی که  اینجا بدست آمده  آنجا بکنی ؟

آیا این ما نبودیم که باعث شدیم  خوانسار عزیزمان این همه تفاوت  چشمگیر با گلپایگان داشته باشد ؟

آیا تا به حال از خود پرسیده اید چرا گلپایگان آنگونه است و خوانسار اینگونه ؟

چه بر سر خوانسار عزیزمان آوردیم ؟