فحاشی به سبک محلی :
برو بچ محله های خوانسار بسته به نوع آب و هوا و طرز تفکر و تربیت هنگام دعوا چنین برخورد می کنند :
قبل از اینکه بخونید خواهشا جنبه داشته باشید و ناراحت نشید این فقط یه طنزه همین :
مورزون : بی ادب ، بی شوووووور تو واقعا عقلتو از دست دادی ، می فهمی چی می گی خیلی بدی خیلی ...بدبدبد ...
خیابان شهدا : وطن فروش ، خود فروخته بی اصل و نسب ، فاشیست تند رو ، تو حق شرکت تو انتخابات بعدی رو نداری مزدور لیبرال خود فروخته
صفاییه : تو فرهنگ لغات این برو بچ عمرا اگه فحشی پیدا کنید اصلا کلمه ای به نام فحش تو دیکشنری اینا تعریف نشده
محل کیزگر : ............................................ ( کلا سانسور شد )
محل رئیسون : الهی گیتارت بشکنه ، الهی تا آخر عمرت تک و تنها و بی کس بمونی الهی سوسک بشی ، دیگه دوستت ندارم ، خیلی ... ( ماشالله عین تیربار ژ-3 فحشهای با کلاس به هم می دن )
منظریه : به من گفتی ..... و......... خودتی و جد و آبادات ( به همین سادگی و راحتی البته بعد از اون چند ساعتی زد و خورد و چاقو چاقو کشی )
فحاشی دانشجویی :
دانشگاه پیام نور : خیلی پستی ، خیلی نامردی ، چرا با احساسات من بازی کردی من خودمو می کشم ...
( البته نمی کشه ، نگران نباشید ...)
دانشکده ریاضی کامپیوتر :( به دلیل مجاورت با بیابون این بروبچ هرچی از دهنشون در بیاد می گن خجالتم نمی کشن : ........ هر کاری کردم یکشو بنویسم روم نشد ......... وای ی ی خدا مرگم بده )
فحاشی وبلاگی : فکر کردی خیلی خوشگلی که عکستو می زاری بالای وب ، سیاه بدترکیب ، خوب شد وبلاگ درست شد تا تو و امثال توی عقده ای ، خودتونو نشون بدین از هرچی وبلاگ نویس عقده ای بدم میاد ، حالم از همتون به هم می خوره ، خیلی ... ( بسه دیگه بابا ... هرچی من هیچی نمی گم ول نمی کنه )
صدای بانوی اندرونی ، مرا از دریایی از افکار مار پیچ بیرون کشید ، مانند همیشه توالی سخنش اعصاب آرامش را خورد نمود و این بار با آهنگی سهمگین صدایم کرد : مگه با تو نیستم ، پاشو آشغالو رو ببر دم در !
خونسردانه افسار جعبه جادویی را برداشتم و برای دیدار مجموعه ملکوت شماره دو را فشار دادم
آرام عرض نمودم : بانوی من بگذارید این قسمت را ببینم و بعد روانه کوچه گردم اما ...
اما حرفم ناتمام مانده بود که کیسه سیاه زباله بر روی سینه ام سنگینی کرد ، طفل کوچکم نیشش را تا بنا گوش باز نمود و ذوق کوچه رفتنش را به رخم کشید و اینگونه نجوا نمود : بابا پاشو بریم دیگه ، یه بستنی عروسکی هم برام بخر باشه ؟
حرفی برای گفتن نمانده بود ، همچون همیشه تسلیم خواست خداوند گار خویش گشته و راهی شدم
به جایگاه همیشگی رفتم ، اما قبل از اینکه بخواهم باری را که بر روی دستانم سنگینی می نمود ، سبک نمایم نوشتاری غریب و شاید هم قریب ، از خواب غفلت بیدارم نمود :
لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد
دهان به لیچار گشودم تا بگویم لعنت بر همه کست که ...
ندایی مرا به خود آورد کی مردک چه می کنی ؟ در این ماه مبارک این چه گفتار است ؟
راهی کنار گذرگاه شهر گشتم تا این بار سنگین ، در جایی مجاز گذارم
هر جا قدم گذاردم که جایگاهی مجاز می بود ، محفظه ای نیافتم که هیچ ،! همان نوشتار با لحنی محترمانه ، بر بنری دیدم و دست از پا دراز تر بازگشتم
تنها دوچیز عایدم گشت ، یکی آنکه کودکی فسقلی مرا با آنهمه ید بیضاء خام نمود و دو بستنی عروسکی به گردنم نهاد
و دیگر آنکه از دیدار قسمت هفدهم ملکوت بازماندم
شما بگویید با این کیسه سیاه کجا روم ؟ به که گویم درد خویش ؟ کین درد مشترک ، همه از لطف بلدیه شهرمان است و بس ...
این عکس ربطی به پست امروز نداره فقط جهت یاد آوریه این شبهاست ...
این شبها ...
دعا یادتون نره ، دلتون شکست مارو هم دعا کنید ...
خدا پدرو مادر این گوگل رو بیامرزه که باعث شد بدون هزینه شهر عزیزمون رو از نگاهی تازه ببینیم
سال 1235
مرد : تیر بیگنیه ، چشمادمگوا برنیو ! تا یکی یکی گیساد نکنان آروم نگنان ، (با صدای بلند ) ادکشان وچه ...
زن : آمیز محد تِقی ، احصابدوتن هیرت نکردین حالا ، وچو پسا اولژ به بلند بخندا ، شکرژ بخورت ابی غلط کرو از این مارک شکرا بخورو !
مرد : غلط کرو نیشش طاق نو ، اگه حالا جلیژ نگیران ، پس فردا اژگو بشو از بقالیه ماست جی هاگیرو ، به روح آقاژ خندو ، اژکشان
( بالاخره با صحبت های زن خونه ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه )
سال 1295
مرد :حالا ابی همینم بمونده به گه بشه درس ورخونه ، ادکشان ، تیک تیکد کران ، تخصیر من خر و گه اتلان کبری قرون یاد تو دو ؛ حالا هوس درسد کرتی ادکشان ...
زن : حاجی حوالد به خدا حرص نخور ، قلبت از کار وترسوا ، غلطژ کرد ابی از این غلطا ندکرو
مرد : من تا این تیر بیگنیه نابودژ نکران آروم نگنان ، آخه دت ناحسابی درس خوندنت کود برت ؟
( بالاخره با صحبت های زن خونه ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه )
سال 1330
مرد : دانشسرا ؟ چی شید بوات ؟ چه غلطی از داند برنومه ؟ ادگو بشه دانشسرا سر قبر من ؟ گو به گور بابا تو و اون معلمه ( شرمنده به دل نگیرید اون معلمه الان دیگه عمرشو داده به شما ، وجود خارجی نداره ) که این قرتی وازیا نشوند دو ، ادکشان س … ( خدا مرگم بده چه بی ادب بودن ها !)
زن : حج میدی ، خودون کنترل کردین ، خدا نکرده یه وخ سکته ای چی بیدخوسدین ، دسمون بند گنو ، حالا یه غلطیژ بکرت شما ببخشدین
مرد : آخه زن من چه جوری زیر بار این ننگ بشان ، چه طیر سر بلند کران پلی مردم
( بالاخره با صحبت های زن خونه ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه )
سال 1380
مرد : اوغور ؟ گورد گو بشه ؟ این چه وعضیو ؟ با شلوارک و شوی به این تنگی کاشه تیر بیگنیه ؟ ( منظور شلوار برمودا و مانتو خیلی خیلی تنگه ، از این مانتوها که شبیه جلیقه نجات کلی پستی و بلندی داره )
ادکشان وچه ...
زن : چرا سر بچه داد می زنی ؟ الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا همینطورین )
مرد : همه غلط زیادیژون بکرتی ، دت من نباید اینجوری بو ؛ لا اقل یه ذره شلوارد زیرتر کش وچه ؟
نژگو نژگو ، وتر گنا بکش بالا... بکش بالا ...
سال 1400
زن : دخترم حالا بابات یه غلطی کرد ، تو ببخش ، اعصاب خودتو داغون نکن عزیزم ، به فکر خودت نیستی فکر ریملت باش که داره می ریزه تو چشات ، لاک ناخونتم خراب شد عزیزم
بابات هم قول می ده تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت نکنه
( بالاخره با صحبت های زن خونه ، دختر خونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه )
سلام ، این چند روز اونقدر اتفاقات جور واجور و عجیب و غریب و البته گاهی طنز و گاهی تلخ افتاد که بنده هم سر ذوق اومدم و چند خطی نوشتم ، البته فقط محض خنده ...
از الان بگم اگه تو نوشتنم غلط املایی یا نگارشی یا ادبی دیدید مطمئن باشید اتفاقی نبوده و عمدیه ، دوم اینکه دنبال جوابیه و بیانیه نباشید چون فقط برای خنده است ...
از ماجرای فیلترینگ النگات هرچند کسی سر در نیاورد ، اما دایی جان بیچاره که فکر می کرد دنیای مجازی مال ابوی محترمشونه و هر کاری دلش می خواد می تونه توش بکنه ، بالاخره گرفتار قانون شد ، اونم قانونی که تا حالا اسمش هم به گوشش نخورده بود ، « قانون جرایم رایانه ای » مافیای زرین گیاه که بعداز انتشار خواص این گیاه در النگات ، موقعیت خودشون رو در خطر دیدند و از دایی جان به خاطر نشر اکاذیب شکایت کردند ، گویا در کل منکر وجود چنین گیاهی شده و اعلام کردند نوشته های دایی جان جز اراجیف چیز دیگه ای نبوده و نیست ...
خسرو خان که ما به تعطیل کردن وبلاگشون عادت داشتیم و هراز چند گاهی سر در تارنگارشون رو با این جمله مزین می کردند : تا اطلاع ثانوی تعطیل ، یک بار دیگه دستی دستی ، یادداشت رو تعطیل کرد ،متاسفانه کارشناسان دلیل این تعطیلی های فصلی رو ، هنوز کشف نکردند ، اما بین خودمون باشه با پیگیریهای چل چو فهمیدم ، خسروخان تو این فصل مشغول برداشت سیب زمینیه و شبا تا از سر زمین برمی گرده خونه نای حرف زدن نداره تا چه برسه بخواد مطلب بنویسه ، گویا حقوق معلمی و کار تو شورا کفاف خرج خسرو خان رو نمی ده و مجبور شده رو به کارهای طاقت فرسا بیاره ( البته اگه بنده هم راه براه لب تاب نو بخرم آخر ماه تو خورد و خوراکم هم می مونم !) فقط مونده بودم دلیل تعطیلی یاد باران چیه ؟که اونم فهمیدم ، گویا رسمه زن و مرد در مواقع سختی یار و یاور همدیگه هستند و پابه پای هم کار می کنند !
خبر رسیده کیومرث خامه ، که تو این مدت واسه خودش آتش نشان حرفه ای شده بود و هرجا دودی به هوا بلند می شد قبل از آتش نشانی خودشو می رسوند ، دیروز 5 صبح در منطقه تیزاب با عده ای شکارچی درگیر شده و کار به نیروی انتظامی و محیط زیست کشیده و خوشبختانه متخلفان دستگیر شدند اما متاسفانه حدود 30 فقره از پرندگان منطقه از بین رفتند که بیشتر اونها کبوتر و تعدادی هم فاخته بودند ، حالا اینکه جناب خامه ای صبح به این زودی تیزاب چیکار می کرده ؟ مسئله ای بود که چل چو پیگیر شده : گویا تو این مدت کیومرث خان از بس آتیش بازی کرده و هربار با سر و وضع سیاه و دود آلود به خونه برگشته ، بین خودمون باشه دیگه تو خونه جایی نداره و الان مدتیه شبا تو کوه و کمر می خوابه ...
خوشبختانه یا متاسفانه مثل آقای عابدی کم نداریم !(آقای عابدی رو هرکی نمی شناسه اینجا پیداش می کنید )
وقتی آقای عابدی داشت سحری شو می خورد ، ساختمون روبرویی ، نه زخم معده داشتند و نه بی دین و ایمون بودند ...!
اکبر اقا اون شب ، وقتی می خواست بخوابه نه ساعت کوک کرد نه
موبایلشو گذاشت روی ساعت 4
چون می دونست با این همه فکر و خیال خواب به چشماش نمیاد !
فقط خدا می دونه خونه اکبر آقا چه خبر بود و دلیل خاموشی چراغش چی بود
پتو رو از روی صورت نیلو کنار زد ، ظاهرا خواب بود اما چشای نمناکش چیز دیگه ای می گفت
نیلوفر به اندازه کافی نحیف و لاغر بود و با اینکه فقط یازده سال بیشتر نداشت اما روزه گرفتن بیشتر از قبل اونو لاغر کرده بود
اکبر آقا آهی کشید تنها یک جمله گفت : خدایا شکرت
سروصدای بیدار شدن آقای عابدی ، با همون فین معروفش ، اکبر آقارو از دریای افکار بیرون آورد ، آروم از رختخواب بلند شد ، نور ضعیف شمع ، اتاق رو نیمه روشن کرده بود و انتهای اطاق زهرا خانوم مشغول خوندن نماز شب ، نیلوفر رو آروم بیدار کرد
- بابا برق هنوز نیومده ؟
- نه دختر گلم ممکنه چند روز دیگه بیاد ، کابل منطقه ایراد داره
- پس چرا برق خونه مهسا اینا روشنه ؟
- اونا مال یه منطقه دیگه هستند
کسی نفهمید اکبر آقا و خونوادش واسه سحری چی خوردند ، اما خاموشی خونه اکبرآقا مطمئنا به خاطر ایراد کابل منطقه نبود ...!
یه سوال :
به نظر شما با یه گونی نون خشک ، چقدر زولبیا بامیه می شه خرید ؟
واسم مهم نیست کسی مطالب منو بخونه یا نه ،
مثل کمش اهل سقط جنین هم نیستم ،
وقتی نه ماه تحمل می کنم ، توقع دارم نتیجشو ببینم ،
مهم نیست بچم زشته ، مهم نیست معلوله ،
مهم نیست عقب افتاده ذهنیه ،
مهم اینه که بچه منه ...
من حق ندارم بچمو بندازمش ..!
باید کمکش کنم تواناییهاشو بیشتر بشناسه و به دیگران بشناسونه ...
شاید ظاهرش زشت باشه ، شاید ظاهرا عقب مونده است اما تواناییهاش زیاده
من هرچی به ذهنم می رسه می نویسم
نه برای کسی ! نه برای تحت تاثیر گذاشتن کسی !
فقط برای تخلیه روح خودم
فقط برای راحت شدن از این بار سنگین
و فقط برای درد زایمان ...!
چون تحملشو ندارم ...
قطعا محبوبیت این شبکه نزد شما انقدر هست که به یاری آن بشتابید
یک دلار هم برای ما یک دلار است ، پس هیچ گاه پپیش خود فکر نکنید با اندک پولی که دارید چگونه می توانید کمک کنید !
شماره حساب واریز هدایای مردمی 0100601345009
بانک صادرات بنام مدیریت شبکه
دستان مهر ورز شما را به گرمی می فشاریم
اما پدیده ای که ازش می خوام بگم بستگی به حال و حوصله بنده داره ، اگه سرکیف باشم و شنگول حتما حرفی برای گفتن خواهد داشت ولی اگه خمار باشم و افسرده ، شرمنده اونو دیگه نمی تونم کاریش کنم
اما آرزو دارم بتونم حداقل نیشخندی ، لبخندی ، زهر خندی ، روی لبان شما جاری کنم
وبلاگ اختصاصی طنز خوانسار مرغولک تاسیس شد
خاک قدومتون طوطیای چشمان حقیرم
یاد آن روزها بخیر ...
صدای برنامه سلام صبح بخیر رادیو
نون و پنیر و چای شیرین ..
کیف و برنامه روزانه
امروز فارسی داریم ، ریاضی ، ورزش
بعداز ظهر دیکته ، علوم
صبحگاه ، قرآن ، حدیث هفته ،نیایش صبحگاهی
آخرشم تکبیر ... الله اکبر ...
آقای چلوئی سیبل قشنگ ، با کلاه یه وری ( وقتی می خواستیم نمایش عبدلی و آمیرزا بازی کنیم کلاهشو واسه عبدلی می گرفتیم )
تا سال دوم بلد نبودم فارسی صحبت کنم
آقای رضایی ناظممون چقدر حرص خورد تا یادگرفتم فارسی صحبت کنم
تا قبل از مدرسه همش با بیرجامه می گشتم اما حالا مجبور بودم شلوار رسمی بپوشم
سال اول گلاب به روتون وقتی می خواستم برم دست به آب
آقای رضایی می اومد و دکمه شلوارمو می بست ! خوب بلد نبودم ...!
خیلی مدیونشم ، هیچ وقت فراموشش نکردم از اون اسطوره هاست که همیشه احترام براش قائل بودم و هستم
نیم ساعتی که تو کلاس می نشستم اجازه آقا ما بریم دسشویی
در دفتر بازه ، آروم نگاه می کردم خدایی نکرده آقای اشرفی نباشه
: آقای رضایی پس چون زنگ بیندخوسدین ، خسته گنایان
: حاجی زکی اومدی بیرون واسه چی ؟برو تو الان زنگ می خوره ، دیگه هم خونساری حرف نزن ...
یادش بخیر خیلی زود گذشت ...خیلی
برای جواب سوال پست قبل و دیدن برنده ها به ادامه مطلب برید ...