عرض شود که حدود یک سال پیش در پستی به زوایای شخصیتی و زندگی بی بی ناز خانوم مادر بزرگ ابوی خدابیامرزم پرداخته بودم
یقینا" بیش از یک قرن زندگی را که تنها بیست سالش را درک کرده بودم در یک پست و دو پست نمی گنجید
یادم می آید مرحوم بی بی ناز خانوم اواخر عمرش سفارش کرده بود یک دست کَفن فرد اعلا از بلاد عربستان تبرک شده با پرده ی کعبه برایش سوغات بیاورند که تمام فخر آن روزگارش همین یک دست کفن بود
می گفت هرکه را با کفن مکه به خاک بسپارند صاف می رود بهشت!! و خبر نداشت که حتی اگر لخت هم خاکش کنند و خلق از وجودش در آسایش بوده باشد بهشت برایش واجب خواهد بود
القصه شب جمعه به شب جمعه عادت داشت بعد از استحمام کفن و متعلقاتش را باز می کرد و یک ساعتی را در کفن می خوابید
همیشه می گفت: آدم باید هر لحظه به یاد مرگ باشد «کلا" خاندان پدری ما همه ی لحظاتش با یاد مرگ سپری می شده و می شود»
برنامه ی هفتگی کفن پوشی هم به جهت یاد آوری مرگ بود و در موارد دیگر ارزشی نداشت،
مبلغ هفت هزار تومان به پول زمان ریاست جمهوری خاتمی، تمام پس اندازش بود که آنرا هم ضمیمه کفن نموده بود و وصیت کرده بود خرج کفن و دفنش کنند.
یک روز طبق عادت هفتگی بعد از مراسم کفن پوشان پول را مچاله کرد و در گوشه ای از بُقچه گذاشت و طبق معمول وصیتش را تکرار کرد
مادرم گفت : بی بی جان با این پول حتی نمی شود پول خرمای شب هفت را داد!!
اول که باورش نمی شد خدابیامرز به همه چیز شک داشت خیال می کرد می خواهیم سرکیسه اش کنیم و پولش را بالا بکشیم
اما بعد که متقاعد شد پول را داد و گفت: بدهید علی گوشت بخرد بخورم جان بگیرم
وقتی هم مُردم همینجا توی حیاط خاکم کنید؛ مجلس ختم هم نمی خواهم ...
وقت بخیر موجودات روی زمین!!
عرض شود که با توجه به تغییر و تحولات درونی متوجه شدم که؛ روزی روزگاری نوشتن از یارانه و گاز و برق و تلفن؛ امکانات بیمارستان فاطمیه و شورای شهر و شهردار مردمی؛ حتی ریش پروفسوری معاونت شورای فعلی گوشه ای از نیازهای نویسنده ای دون پایه مثل بنده رو جوابگو بود اما الان دیگه نمی شه زیاد روی این موارد مانور داد تا حداقل اگه تلاشی در جهت پیشرفت صورت نمی گیره، سوژه ای باشه برای لبخندهای هرچند کوتاه دوستان
قبل انتخابات همش غصه میخوردم که اگه مثلا سردار قالیباف رییس جمهور شد دیگه عمرا" کسی نمی تونه باهاش شوخی کنه یا مثلا دکتر حداد یا حتی همین آشیخ حسن خودمون! مناظره های انتخاباتی رو که نگاه می کردم آرزو می کردم کاش دکتر غرضی رییس جمهور می شد که خودش اهل شوخی بود و دستش تو کار طنازی
تا اینکه آشیخ حسن روحانی برای چهار سال شد رییس جمهور مملکت، از همون اول برو بچه های اصلاح طلب بنا رو بر شوخی گذاشتند و کار به جایی کشید که حاجی روحانی رو با کلید ساز سر کوچه اشتباه گرفتند
قبل تر اما دیده بودم که همکاران رسانه ای بنده، روسای جمهور کشورهای دیگه رو هم با شوخی های خودشون سر ذوق آورده بودند و این مساله فقط تو کشور ما داشت به تابویی تبدیل می شد که رنگ و بوی احترام نداشت
خط قرمزی که به بهانه ی احترام؛ هیچ کس جرات عبور از اون رو نداشت!
آشیخ حسن اما این روزها نُقل محافل مجازی و حتی واقعی شده و یحتمل خودش هم می دونه که مردم به شوخی هم که شده اتفاقات خوش یُمن اخیر رو به اون نسبت می دند و حداقلش قدری می خندند
کارشناسان روانشناسی بر این باورند که حتی اگه روحانی نتونه اوضاع رو از قبل بهتر کنه بعداز پایان دوره چهارساله، چهره ای به یادموندنی از خودش به جا خواهد گذاشت
دارم فکر می کنم اگه به جای مزه های فرهنگی و حتی مذهبی؛ شام سیاست رو با چاشنی لبخند میل کنیم چقدر سیاستمون لذت بخش خواهد بود
خداوکیلی یه سوال می پرسم راستشو بگین؛ طنز پردازای اصلاح طلب بیشترند یا اصول گرا؟!!
این به این معنی نیست که از اصلاح طلبها حمایت کنم و اصول گراها رو نفی
فقط می خوام یه نتیجه گیری اخلاقی بکنم
جامعه
اصلاح طلب با تمام ایرادهاش در زمان تصدی دولت، اما همیشه چهره ی دلفریبی
در ذهن عوام داشته و خواهد داشت و این نتیجه ی نگاه آگاهانه اونها به روحیه
سالاری عمومی بود
مردم ما بیش از هرچیز نیاز به یک روحیه ی بالا در زمینه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دارند که با شعار کسب نخواهد شد.
اول از همه رفاقت بین دولت و ملت و بعد هم آزادی در جهت بیان دیدگاه ها
چه اشکالی داره بنده با منتخبم شوخی کنم؟ مگر نه اینکه آشیخ حسن هم از خود ماست؟
ادامه دارد ...
یادتونه یه آمار اجمالی از بازدیدکنندگان چل چو براتون گذاشتم؟!! اینجاست
یکی از مزیت های وب سایت چل چو اینه که اعراب بادیه نشینِ ملخ خور حتی تلفظ اسمش رو هم نمی دونند؛ چه برسه بخوان بیان و جزو مخاطباش باشن؛ این افتخار بزرگیه که مخاطبان چل چو جزو رَگ و ریشه دارهایی هستند که فرهنگ غنی اونها به هزاران سال قبل برمی گرده
به زمان امپراطوری بزرگ ایرانیان ...
هفته ی گذشته یه نفر از عربستان صعودی بی هوا وارد وب سایت چل چو می شه باورتون نمی شه طرف نتونسته عنوان رو بخونه یه هفته است هنگ کرده هیچ دکتری هم نتونسته کاری واسش بکنه :)))
اینم سندش غیر از این یه نفر هیچ کس جرات نکرده این وری بیاد
مقامات محلی می گن "چل چو" مثلث برمودای اعرابه :)))
اما در بخش دوم پست امروز اجازه بدید قدری از پدرم بگم
پدری که زندگی خودش رو فدای راحتی فرزندانش کرد، پدری که سالهاست در کنار ما نیست و جای خالیش رو هر لحظه میشه حس کرد...
پدرم وضع مالی خوبی نداشت؛ از اون آدمایی بود که از اسب افتاده بود اما از اصل نه!
دلش مثل آب زلال بود و قلبش وسعت دریا
سالهای آخر عمرش بیکار بود و پاتوقش بالای ایوون خونه زیر سایه درخت گردو بود
گاهی هم روی تخت دکه ی علی کویتی می نشست و با خودش خلوت می کرد
اغراق نباشه بالای ده هزار بیت شعر رو از حفظ بود و هیچ کس از همنشینی باهاش خسته نمی شد
روزی که از پیش ما رفت رفتم در دکه ی علی آقا ...
علی آقا بابام خدا بیامرز حساب کتابی با شما نداشت؟!
اول طفره رفت و گفت نه حسابی با هم نداشتیم
اما اصرار من رو که دید دفترش رو یه نگاهی کرد؛ حدود پونصدهزارتومن!!
گفتم علی آقا مگه چی خریده؟!!
علی آقا خنده ای کرد و گفت : نور به قبرش بباره همش بستنیه
هرکی وارد سرچشمه می شد بستنی مهمون منصور بود ...
اشکام نمی ذارن بیشتر از این بنویسم منو می بخشید که همینجا تمومش می کنم
بابا روزت مبارک هنوز که هنوزه افتخار فرزندِ تو بودن از همه ی افتخارات دنیا برام ارزشمندتره ...
این تمام حرفهای من با پدرمه
وقت بخیر خانومها آقایان درود برشما ...
دو سالی بود به علت فشارهای کاری و گرفتاری؛ از رفتن به استخر باز مونده بودم.
خودم خیلی دلم می خواست یه تنی به آب بزنم و حداقل یکم ارامش و یه ذره کوفتگی بعد از استخر و یه خواب درست و درمون بعد از مدتها بدون استرس رو با چهارتا هزاری ناقابل بخرم
ظاهرا" کار سختی نبود اما فرصتش پیش نمی اومد
تا اینکه ولیعهدم وسیله شد و با سلطان بانو به زور؛ قول استخر رو برای شب جمعه از بنده گرفتند ...
طبیعتا" بانو ؛ استثنا" این یه مورد نمی تونست همراه خانواده بیاد
قوانین اسلامی اگر چه دست و پای آدم رو می بندند اما توی این موارد دمشون گرم آزادی می دن در حد مرکز لاس وگاس!!
خلاصه بُقچه استخرمون رو گذاشتیم زیر بغل و همراه ولیعهد راهی همین استخر خودمون شدیم
تو این دوسال خیلی چیزا عوض شده بود مهمترینش هم بلیط سه هزارتومنی اطفال بود!!
من نمی فهمم نیم متر بچه چه ضرری ممکنه به استخره به این گُندگی بزنه که یه خونواده سه نفری برای یه استخر رفتن در طول هفته مجبوره یازده تا هزاری پشت سبز رو هزینه کنه؟!!
کاش فقط همین بود در ماهش می کنه به عبارت چهل و چهار هزارتومن و طبیعتا" یکی از چراغای یارانمون سوخت می شه می ره پی کارش
طرف یه شیرجه ی طولی می زنه از چهارمتری میاد تو نیم متری چهارهزار تومن می ده؛ یکی هم مثل بنده کل سانس استخرو تو نیم متری صاف وایساده؛ باید چهار هزارتومن بده!!
بنده کلا" با ولیعهد و بانو رو هم صد کیلو نمی شیم! یه همسایه داریم بدون استخون صدو هفتاد کیلوئه تازه خونوادگی, داداشمون رویین تن تشریف دارن! نصف استخر رو که گرفته؛ هر شیرجه ای که می زنه حداقل دویست سیصد لیتر آب استخر می ره تو فاضلاب؛ سه تا سانس پشت سر هم تو سونای خُشک، دو تا و نصفی هم تو سونای بخار؛ کل فضای سونا رو گرفته تازه خیلی کوچولو هم هست درازم می کشه رو سکو
بعد می گن عدالت داره تو موی رگای جامعه موج می زنه
بیخیال آقا حالا باز می رن میگن داره غُر غُر می کنه ...
طرف چهل دقیقه تو جکوزی ولوئه هرکی رد می شه می گه داداش بی زحمت اون دکمه ی جکوزی رو بزن! هرکدوم از سوراخای جکوزی رو با یه جای بدنش ساپورت میکنه شصت نفر منتظرن این بیاد بیرون آخرشم سوت پایانو می زنن و خلاص ...
من نمی فهمم این چه بشریه از آب صد درجه اومده بیرون رفته زیر دوش آب تگری من بودم پودر شده بودم به جون شما آخ نگفت لامصب
آقا به جون عزیزتون غُرغُر نمی کنما انگار خدا هم تو خلق آدماش پارتی بازی کرده
خوب یه همچین آدمی حداقل روزی دوتاشونه تخم مرغ نخوره که می میره! نمیمیره ؟!!
وقت بخیر خانومها؛ آقایان ...
به بخش فارسی مجله ی طناز چل چو خوش آمدید ...
آقا بعضی وقتا شاعر؛ همچین حق مطلب رو ادا می کنه که آدم آپاندیسش ناخودآگاه عود میکنه! بعضی دوستان خواننده؛ به نظر من همچین بفهمی نفهمی رو شعرِ شُعرا تاثیر می ذارند! یعنی بارها دیده شده شعر با آهنگی که خواننده اجرا می کنه کلا" به قهقرا می ره ...
فرمودند: « سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست» خداوکیلی این یه خط شعر با روح و روان آدم بازی می کنه
دوستان، بنده رو در خیابون یا کوچه یا بعضا" عروسی اقوام و آشنایان می بینند و اظهار لطف میکنند که بنده انگار هیچ غم و غصه ای ندارم!
قربون اون هیکل همایونیتون برم؛ نیگاه به قـــِر کمر ملت نکنید؛ نیگاه به نیش از بنا گوش در رفته ی مردم نکنید؛ نیگاه نکنید طرف تو اوج گرفتاری و غم و غصه چارتا جُک می گه جیگرتون حال می آد؛ نیگاه نکنید طرف؛ رقص شیکم می آد که نانسی تو کل دوران زندگی اش همچین هنری ندیده!!
شاید واقعا دلش اهل شکایت نباشه و جدا" دلی که اهل شکایت نیست رو باید قاب گرفت زد به دیوار اتاق!
این جور آدما رو اذیت نکنید؛ بزارید تو حال خودشون باشن؛ بهشون گیر بی خود ندید؛ هیچ وقت ازشون نپرسید که چرا سرخوشن! اینا اگه سر درد و دلشون باز بشه دنیا رو آب می بره ...
لابد پیش خودتون می گین اینجور آدما نمی تونن حق خودشون رو از زندگی بگیرن!! شاید حق با شما باشه اما باور کنید اینا از این زندگی هیچی نمی خوان هیچی...
فقط یه گوشه دنج می خوان که بشینن و فکر کنند، به این فکر کنند که چطوری می تونن دل کسی رو شاد کنند
اینا از اون آدمان که شاید شب گرسنه بخوابن اما تو دفتر حساب کتاب کله پز سر گذر یا کبابی عباس آقا اسمشون بالا تر از همه نوشته شده ...
اینا دنیا براشون خیلی بی ارزش تر از این حرفاست ...خیلی ...
واسه همینه از بودن در کنارشون می شه لذت برد
اینجور آدما با اینکه همیشه سرشون شلوغه و دور و برشون پر از آدمه اما همیشه ی خدا تنهان ...
اگه دور و برتون اینجور آدما رو دیدید فقط سعی کنید از بودنشون لذت ببرید و هیچ وقت وارد حریم خصوصیشون نشید در ضمن آدرسشون رو به منم بدین؛ می خوام تو دفتر رفاقت؛ یه صفحه به اسمشون باز کنم ...
ابوی خدابیامرزم دقیقا همچین آدمی بود ...یادش بخیر؛ داشتن همچین پدری یه افتخار بزرگ بود
پ.ن:
از ولیعهدم خواستم تا تصویری از خسرو خان را در دفترچه نقاشی اش بکشد و او ضمن اینکه خسرو خان را کشید باران را هم در تکمیل نقاشی خود کشید این هم سندش
با درود فراوان بدون اتلاف وقت بریم سراغ پست امروز ...
چندی پیش با عده ای از دوستان دور هم جمع شدیم و از خاطرات قدیم می گفتیم، بحث، هر چند دقیقه یک بار، حول یک محور می چرخید تا اینکه رسید به خاطرات مدرسه و معلم های گل و بلبل
معلم کلاس اولم را خوب به خاطر دارم هنوز هم گاهگداری به جهت شغل شریفی که بعد از بازنشستگی انتخاب نموده، زیارتش می کنم و به یاد گذشته خوش و بش می کنیم
نمی دانم چه رمز و رازی است که هر آدم مهمی در زندگی من اسمش "محمود" است!!
محمود چلویی را کمتر کسی از برو بچه های دهه شصت هست که نشناسدش؛ مردی با کلاهی فرانسوی که به معنای واقعی گچ خورده و مثل معلمهای سوسول این دوره زمانه میانه ای با وایت برد و ماژیک ندارد!
اگر چه شاید شصتمین بهار زندگی اش را هم دیده باشد اما هنوز هم شبیه کلاس اولی هاست، اصلا مشخصه ی او همین کلاس اول است
در عین حالی که جدی است اما طنزی نوستالژیک در چهره و رفتار و گفتارش موج می زند که آدم را نا خودآگاه به دهه شصت میبرد؛ این روزها اما بدون شاگردهای قدیمی تنهایی اش را با یک سرسید پر از نکته ها و پندهای حکمت آموز پرمیکند
مرا به یاد "مرشد چلویی" می اندازد و خیلی از رفتارها و حرکاتش را گویا از او به ارث برده باشد!قطعا نسبتی با مرشد ندارد اما از روزی که در باره مرشد چلویی خواندم، خیلی از گفتارهایش را به محمودخان چلویی خودمان تعمیم دادم. شاید هم به خاطر چلویی بودنشان!!
از همان سالها پیدا بود خودش درد کشیده است که اینگونه هوای بچه های ضعیف تر را داشت
طرفدار بچه هایی بود که همیشه سر زانوهایشان یا وصله داشت یا پاره بود ؛شاید هم چون آنها قدر درس خواندن را بیشتر می دانستند و در گرما و سرما همان یک دست لباس را داشتند که بپوشند
مایه دار های کلاس ما در آن سالها شاید تعدادشان به اندازه انگشتان یک دست هم نبود اما فاصله طبقاتی خیلی نمود داشت و معلم سعی داشت این فاصله را با رفتارش پر کند
شب عید که می شد با بعضی معلمها جمع می شدند و برای بچه هایی که ممکن بود قدرت خرید نداشته باشند لباس و پوشاک تهیه می کردند؛ آن وقت ها جشن عاطفه ها هنوز مُد نشده بود
برای بچه هایی مثل من که تمام کودکی اشان با شلوار کُردی گذشته بود سخت بود شلوار زیپ دار بپوشیم! هیچ وقت بستن زیپ شلوار یک بچه هفت ساله را کسر شان خود نمی دانست و نگهداری از بچه ها را افتخار ...
چقدر کلنجار رفت تا من و یکی دیگر از بچه ها؛ فارسی یادبگیریم و مثلا به جای گفتن: آقای چلویی هاما بشمین توالت؟!! بگوییم : آقا اجازه می شه بریم دستشویی؟!
باورتان نمی شود اما نصف سال را خونساری حرف می زدیم تا کم کم یادگرفتیم در مدرسه باید فارسی حرف زد!
یک بار وقتی ماژیک دوازده رنگ یکی از بچه های مایه دار کلاس را دیدم موقع برگشتن به خانه کلی گریه و زاری کردم و شر ریختم که من هم ماژیک می خواهم
فردای آن روز آقای چلویی با یک بسته کادو پیچ شده به کلاس آمد و گفت بچه ها حاجی زکی چون محصل خوبی بوده امروز می خوایم بهش جایزه بدیم!! من کم مانده بود چارشاخ ببُرم! با آن همه بچه های درسخوان چرا برای من جایزه گرفته بودند درسم زیاد خوب نبود اما بد هم نبود !!
بعدها فهمیدم پدرم با آنکه بیکار بوده و وضع مالی خوبی هم نداشتیم برایم ماژیک دوازده رنگ با کلی دفتر و مداد خریده بود و به مدرسه آورده بود
آقای چلویی با آنکه میدانست درسم خوب نیست اما بعد از آن همیشه به عنوان یک شاگرد نمونه از من حرف می زد؛ همین شد دلیلی برای بهتر شدنم
سال بعد معلممان عوض شد اما آقای چلویی سالهاست هنوز معلم من است ...
به بهانه ی روز معلم دستش را می بوسم انصافا" برای من مرشد بوده و هست
روزت مبارک "مُرشد چلویی"
امروز بعد از بیست و پنج سال به دیدنش رفتم و هدیه ی کوچکی هم برایش بردم نمی دانم چرا رویم نشد دستش را ببوسم ...کاش بوسیده بودم ...کاش ...
پ.ن:
معلمهای فضای مجازی دوستان عزیز خسروخان؛ سرکار خانوم غریب و سرکار خانوم مهدوی؛استاد رضایی سرکار خانوم صاحبی جناب آقای طریقت روزتان مبارک؛ سرتان سبز و دلتان خرم باد
سلام عرض میکنم خانومها؛آقایان ...
درود برشما
داشتم مطالب قبلی چل چو رو از روزی که افتتاح شده تا الان یه نگاه اجمالی می کردم؛ خاطراتی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم و اگه خداقبول کنه و گناه نباشه یه حال معنوی هم با کهنه مطالب خویش کردم!
دیدم از روز ازل یعنی روزی که چل چو شد چل چو تا حالا نه سیاسی نوشتم نه سیاه نمایی کردم نه اصلا مال این حرفا بودم؛ تابلو بوده همه جا زور زدم یه عده از روزمرگی جدابشن یکم دور هم بخندیم و خلاص ...
تازگیها بعضی دوستان خیال می کنند چون بنده نظرات بعضی مخاطبان رو تایید می کنم پس با نظراتشون موافقم و در نتیجه بنده هم جزو رجُلین سیاسی به حساب می آم
بنده اگه چارتا پست اجتماعی با چاشنی انتقاد نوشتم دلیل بر این نمی شه که سیاست می دونم یا سیاست مدارم برعکس هیچ رقبتی هم برای پرداختن به این واژه نداشته و ندارم ...
ار امروزم تا جایی که بتونم طوری نمی نویسم که خدایی نکرده زبونم لال دوستان فکر کنند ما هم بدمون نمیاد
بقیه مطلب ربطی به بیانیه بالا نداره :
دوستی می گفت دو تا جمله رو از فرهنگ واژگان خونساری حذف کنند اوضاعمون گلستون میشه!!
1- "نَـــــدگِنو " (نمی شه)
2- " اِز کاژ بارت" ( از کجا آورد؟)
بیراه نگفته ...
برای حذف این دو جمله بی زحمت تلاش کنید ...
امروز اینجـــــا خواندم که محمد رویانیان رییس سابق ستاد سوخت و مدیر عامل فعلی پرسپولیس تهران به پرداخت 20 ملیون تومان ناقابل جریمه از سوی کمیته انضباطی فدراسیون فوتبال بابت اظهاراتش در خصوص دپارتمان داوری فدراسیون محکوم شد!!
مبلغ ناقابلی است. فقط بیست ملیون تومان ناچیز ...
یادم می آید سالها پیش وقتی احمدرضا عابدزاده در بیمارستان کسری بستری بود و روزهای سختی را میگذراند یک روز تا غروب بیرون بیمارستان گریه کردم تا اجازه دهند از پشت شیشه های آی سی یو فقط نگاهش کنم
چند سال بعد که انصاری فرد مدیر عامل باشگاه شد و اوضاع مالی باشگاه خیلی خراب بود به دفتر باشگاه در بلوار کشاورز رفتم و آنقدر پشت در ایستادم تا اجازه دهند با مدیر عامل دیدار کنم
تمام پولم آن روز 50 هزار تومان بود که آن را روی میز گذاشتم و گفتم خرج باشگاه کنید یادم نمی رود ان روز انصاری فرد خنده ای کرد و گفت ما کارمان با این پولها درست نمی شود اگر اشتباه نکنم آن روز مبلغی را هم به عنوان هدیه به من داد و از اینکه به فکر باشگاهم و راهی طولانی را برای دیدنش رفتم تشکر کرد ...
حالا که فکر می کنم می بینم من هنوز نه خانه ای دارم و نه حتی یک پراید مدل پایین تا در سرمای زمستان مجبور نباشم زن و بچه ام را با موتور این طرف و آن طرف ببرم
حالا که فکر می کنم می بینم انتظار روزی را می کشم تا این پراید کوفتی قیمتش پایین بیاید و من بتوانم تنها آرزوی کودکی فرزندم را جامه عمل بپوشانم؛ آنوقت می شود با پولی که از فروش النگوهای خانومم می گیرم یک چهار چرخ برای رفاه خانواده ام بخرم ...
حالا که فکر می کنم می بینم اگر 20ملیون تومان داشتم حتی می توانستم برای مادرم یک آپارتمان اجاره کنم تا مجبور نباشد در سرمای سخت سرچشمه از چشمه اب بیاورد و ظرف و لباس بشوید ...
بیست ملیون تومان ارزشی ندارد شاید؛ اما میشود حداقل برای بیست خانواده؛ شب عیدی قشنگ ساخت ...
این آبغوره ها را برای خودم نمی گیرم؛ خدای من بزرگ است و بزرگ بوده ...
محمود می گفت از تمام هم سن و سالهای من شاید سه نفر از من جلو ترند و بقیه پشت سر من؛ همینکه تنمان سالم است یک دنیا ارزش دارد ...
اما سخت است باورش ... که چقدر راحت برای گفتن چند جمله انتقادی 20ملیون تومان جریمه بدهی ...
البته برای ما سخت است نه جناب ســــــردار ...
سعید عزیز پستی گذاشته و از دوستان خواهش کرده شیرین ترین دروغی رو که گفتند یا شنیدند بنویسند؛ این بهانه ای شد برای مکتوبی که در ادامه خواهید خواند اضافه کنم این پست هم از همان پستهایی است که دینــــی بر گردنم داشت :
با درود فراوان ...
طایفه ی پدری بنده جزو رگ و ریشه دارهای خوانسار بودند و امیدواریم که در اینده هم باشند ؛ شغل آبا و اجدادیشان چاقو سازی و خیلی قدیم تر اسلحه ساز بودند ؛(حتما وصف حال چاقوی علیگری را شنیده اید) عموی جدم حاج محمد آنگونه که نقل است شکارچی بوده و شکار هم می کرده
(این کوههایی که می بینید، حالا جُز شوید و مقدار محدودی موسیر؛ چیزی ندارد، روزگاری شکارگاهی بوده برای خودش و انواع و اقسام بز و میش و قوچ کوهی را ساپورت می کرد، زرین گیاه را هم به اینها اضافه کنید چون با این شرایطی که پیش میرود این گیاه باستانی قریب به یقین همین روزها مایه اش کُپ میشود)
می گویند جنابش روزی به قصد شکار راهی کوههای اطراف می شود؛ ادامه داستان را از زبان خودش بشنوید:
"قوچی را دیدم که به سختی حرکت می کرد و یک طرف سرش مایل به زمین بود به قول معروف گردنش کج بود و یه وری راه میرفت! دوربین انداختم دیدم دور سرش حشراتی مثل زنبور پرواز می کنند به زانو نشستم و گردنش را نشانه رفتم شلیک کردن همانا و قوچ از صخره بر زمین افتان همان؛ خود را به بالای سرش رساندم دیدم انگار در شاخش کندو عسل است و زنبوران از حفره ی خالی شاخ برای سکونت استفاده می کنند شاخ را که شکستیم دیدم 9 مــــَن عسل درجه یک اصل در شاخ خود دارد!!! بی خود نبود که نمی توانست درست راه برود!! "
کسی از آن زمان باقی نمانده که صحت حرفهایش را ثابت کند!
شاید یکصدسال از آن زمان می گذرد اما همین خاطره شده بلای جان خاندان ما؛ به قدری در دروغ گویی معروفیم که داش ایرِج که خودش جزو نوادر دروغگویی نوین است، صبح به صبح ما را که می بیند می گوید: دو تا دروغ دسته اول بگو اول صبحی شُشمان حال بیاید!! همین دیروز هم می گفت خورده فروشی داری یه نیم کیلو دروغ بده بچه ها بیارن در خونه !! بنده هم گفتم: ما فقط عمده فروشی داریم داش ایرج؛ خورده میخوای برو سراغ احمد قُلی ...
خاندان مادرم هم جزو رگ و ریشه دارها هستند خداروشکر؛ من باب رعایت عدالت قدری هم به پیشه اجدادی ایشان خواهم پرداخت :
خاندان مادری ام از خیلی قبلتر شغل دلاکی داشتند و به قول معروف چند منظوره کار می کردند بسکه هنرمند بودند و کاری یک تنه ده تا شغل را در یک شغل جمع کرده بودند و امرار معاش میکردند
سلمانی؛ آرایشگری؛ داندانپزشکی؛ دندانسازی؛ حجامت؛ سوراخ کردن گوش؛ آمپول زنی؛ ختنه و الی تا ماشالله ...
طبیبی بودند برای خودشان ...سالهای زیادی نیست که مشاغلشان تعطیل گردیده و صابونشان به تن حقیر نیز خورده بود مرحوم میرزا محمد آقاجانی خالوی بزرگمان آخرین بازمانده از سلسله ی مشاغل چند منظوره بود که در آن واحد هم ریش و سیبیل می زد هم دندان می کشید و هم اگر پا میداد ختنــــه هم میکرد ...
گاهی فکر میکنم خدای متعال بنده را قدری دیر به دنیا آورد وگرنه بدمان نمی آمد هم اسلحه ساز باشیم و هم دلاک ....