چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

ز رحمت گشوده در دیگری ...

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۱۳ ق.ظ

خدا همیشه جای شُکرش رو باقی می ذاره ...

در پس هر رفتن یک طلوع زیبا هست که آدمو حال میاره و به ادامه زندگی امیدوار می کنه ...

با غمی که از رفتن کمش و حمید تو دلم بود فقط یه چیز می تونست خوشحالم کنه و بهم انرژی دوباره بده!

بازگشت دایی ... 

امیدوارم دوباره مثل کش تُمون در نره ...

خودش که می گه دو هفته نبوده؛ اما گمونم این مدت در جوار اصحاب کهف لالا تشریف داشته ...

در هرصورت براش آرزوی بهترین ها رو دارم ... خوش اومدی عزیز دلم 


مرگ تدریجی یک آدم مجازی

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۰۷ ب.ظ

با درود فراوان ...

الان که می خوام شروع کنم به نوشتن هنوز نمی دونم چی می خوام بنویسم؛ اما تا یه حدودی می دونم پست خنده داری از آب در نیاد، در کل اگه دنبال خندیدن هستین این پستو نخونین 

مدتی بود تولد وبلاگها در بلاگستان خوانسار؛ جای خرسندی بود و خوشحال بودیم که این جامعه روز به روز وسیع تر و وسیع تر می شه اما از نظر من با توجه به تجربیات گذشته این نشونه خوبی نبود 

یه احساس بد داشتم 

یه آرامش قبل از طوفان

و این احساس وقتی واقعیت پیدا کرد که دوسه نفر از دوستانم با دنیای مجازی خداحافظی کردند 

حمید حقی که نوشته بهم سر می زنه ولی دیگه چیزی نمی نویسه ...

کمش حرفهای قشنگی زده و برای همه حرفهاش احترام قائلم اما قانع نشدم ...

تشبیه جالبی نداره "اُتا نازی" 

این کار از نظر من البته؛ کار آدمهای ضعیف النفسه 

مثل خودکشی می مونه 

ایکاش تفسیر دیگه ای از رفتنش می کرد ...

اما دلم براش تنگ می شه (خودش می گه یکی از دلایل اینجا بودنش من بودم! حسی که من هم به واقع دارم نه برای تنها کمش بلکه برای همه دوستانم مثل حمید )

با رفتن اونها احساس تنهایی می کنم و دلم میگیره 

پستهاشون رو که خوندم بی اختیار بغض کردم انگار یکی از نزدیکانمو از دست میدم 

جالب بود برام که برای کسی که نمی شناسم و تا حالا ندیدمش انقدر بی قراری کنم 

ولی به نظرش احترام گذاشتم و اجازه دادم خودش تصمیم بگیره 

ما هم می مانیم و به مرگ تدریجی می میریم ...

من مرگ طبیعی را ترجیح می دهم ...

اندر احوالات ولیعهد ما ...

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۴۳ ب.ظ

یک ماهی میشود که ولیعهد را فرستاده ایم شبها در اتاق خودش بخوابد؛ اوایل خیلی سختش بود 

شبها بی موقع از خواب بلند میشد و گریه میکرد؛ انقدر التماس می کرد تا مجبور می شدیم دوباره کنار خودمان جایش بدهیم ...

دیشب با صدای عربده هایش بیدار شدم و دوان دوان خود را به اتاقش رساندم 

بغلش کردم تا قدری ارام شد؛ مادرش پرسید: مامان چت شد؟

گفت : خواب بد دیدم!!

پرسید چه خوابی؟ اول از جواب دادن امتناع کرد ولی دوسه بار که پرسیدیم گفت:

خواب دیدم بابا برام خوراکی نمی گیره !!! همش کارتون تام و جری می گیره !!!!

خوب منم آدمم دیگه ...


چقد میدی گریه کنی؟!

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۰۸ ق.ظ

با درود فراوان ....

و خداوند انسان را آفرید ...

متاسفانه کسی از آن دوران زنده نمونده، ولی شواهد حاکی از اینه که فرمودند: بروید، بخورید، بیاشامید ولی اصراف نکنید ...

اینکه خدا انسان را فقط برای خوردن آفریده باشه با عقل جور در نمیاد یه جورایی ضایع است اصلا!!!

اما می شه برداشت کرد منظور خدا این بوده که این دنیای رو برا شما ساختیم برید خوش باشید فقط زیاده روی نکنید! هیچ کجا خدا نگفته شما را خلق کردیم که بروید گریه کنید!

مسلما" وقتی اول خلقت قابیل و هابیل سر اینکه زن کدوم خوشگل تره با هم دعواشون میشه و یکیشون این وسط کشته می شه، تا آخر خلقت هم ظلمهای زیادی این وسط روا شده و خیلی ها در طول تاریخ دستخوش این ظلمها شده و جونشون رو از دست دادن ..

تو شریعت ما از زمان پیغمبر تا الان یازده تا امام همراه با نوادگانشون اومدند و ما به جای پرداختن به فلسفه اومدنشون منتظریم سالگرد شهادتشون برسه و بزنیم تو سرو کله خودمون!!!

به جای بزرگنمایی ِ تعلیمات و دستورات خداوند روزهای شهادت و غم و اندوه رو بزرگ می کنیم؛ انگار هرچی بیشتر گریه زاری کنیم بیشتر به خدا نردیک می شیم!

تا ده سال پیش دو تا روایت در مورد زمان شهادت بانو فاطمه زهرا(س) وجود داشته که یکیش مربوط به اهل سنت بوده و یکیش مربوط به شیعیان یعنی در کل دو روز!! اما چند سالیه که روز به روز بر تعداد این روزها اضافه می شه ... افراطیون به جای پرداختن به اصل قضیه تعداد روزهای غم و اندوه رو بیشتر کردند ...

این قضیه تو تربیت بچه هامون هم داره تاثیر می ذاره ... وقتی به جای تعلیم فلسفه خلقت و وجود خالق بی نیاز؛ بچه دو ساله رو مجبور می کنیم بزنه به سینه اش و حسین حسین بگه، فکر می کنیم خوب تربیتش کردیم و همین روزا با ائمه محشور می شیم ...

 باور کنید بنده نه کافرم، نه جزو منحرفین دینی؛ حرف من فقط یه چیزه : خدایی که انقدر مهربون و رئوفه، خدایی که در راس همه چیز قرار داره انسان رو خلق نکرده تا بیاد روی زمین گریه زاری کنه ...

جایی هم نخوندم کسانی که میخندند وارد جهنم می شن و کسانی که گریه می کنند صاف می رن وسط حوریا ...

دیروز داشتم فکر می کردم اگه جوونهای ما اجازه ابراز وجود تو عرصه های هنری رو داشتند انقدر مداح و تعزیه خون زیاد نمی شد؛ یکیش همین دوماد خودمون اگه میتونست صداشو یه جایی عرضه کنه مجبور نبود هفته ای دوشب همشیره بنده رو تنها بزاره بره گریه کنه ... هرکس بخواد خواننده بشه باید بره کلی هزینه کنه پول آهنگساز بده و هزار کوفت و زهر مار دیگه آخرش هم اگه معروف بشه فوقش یه کنسرت می ذاره ملت یکم شاد می شن  ته ته اش یه ملیون فوقش دو ملیون گیرش میاد ولی کافیه بره دویست سیصد نفر رو به گریه بندازه کلی عزت و احترام بهش می ذارن بعدش هم واسه چهارشب اونم فقط شبی دو ساعت ده ملیون تومن بهش می دن به اضافه کلی گز و عسل و ....

داشت یادم می رفت، تنها جایی که دیدم ملت وقتشون و پولشون رو هزینه می کنند که برند تو یه شهر دیگه گریه کنند خونساره خودمونه!! همین چند وقت پیش یکی از دوستان می گفت میخوان مینی بوس بگیرن برن کاشون حاج نمی دونم چی شی می خواد بخونه خیلی هم صداش خوبه !!!!!!!!!!

پ.ن: 

کمش پست جالبی زده در مورد دلایل گریه کردن برای فقدان عزیزان پیشنهاد می کنم بخونید 

توی مراسم عزاداری هم دلایل زیادی وجود داره برای گریه کردن، که یک درصدش شامل ظلمی می شه که بر ائمه رواشده اما بقیه اش دلایل شخصیه ...


نگاهی بر جشن روز خوانسار

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۴۱ ب.ظ
(عکسهای روز جشن البته می بخشید که کلی نیست)

با درود فراوان ...

بدون مقدمه می ریم سراغ گزارشی مختصر از "جشن بزرگداشت روز خوانسار"

مراسم که قرار بود راس ساعت 17 شروع بشه با اندکی تاخیر آغاز شد و مجری برنامه آقای علی جباری با بیان قشنگش به مهمونا خیر مقدم گفت ...

شهردار شفعتی، اولین و تنها سخنران مراسم بود و علی رغم عدم تمایل حضار برای سخنرانی های اینچنینی؛ حرفهای شهردار از دل بر آمد و بر دل نشست ...

خلوص و بی ریایی خاصی تو حرفاش موج می زد و آخر حرفهاش احساسات بر او غلبه کرد و جمله : "من خونساری ام و خونسار رو دوست دارم" رو با بغض زیبایی ادا کرد ...

حقیر از مجری برنامه خواستم از شهردار بخواد تا با مردمش به زبون خودش حرف بزنه و اون هم اجابت کرد ...

هنرنمایی فرزندان این آب و خاک نشون داد از بقیه هیچی کم ندارند 

از گروه سروش گرفته تا مرتضی غضنفری و مصطفی قربانی و حمید حقی و حمید بنی هاشمی و البته صدای فوق العاده حسین رفعتی عزیز ...

محمد زارع عزیز خواننده پاپ لحظاتی مردم رو با نوای موسیقیایی و صدای قشنگش کیفور کرد ...

از سیروس عزیز هم نمیشه به سادگی گذشت که عمده بار طنز برنامه رو به دوش کشید و به تعریف علی جباری مبنی بر " مرد هزار حنجره" صحه گذاشت ...(علی جباری به جای "مرد هزار حنجره" از " مرد هزار چهره " استفاده کرد!)

مسابقه پیامکی شهرداری هم باعث شد تعداد زیادی پیامک به گوشی خانوم کامران ارسال بشه و بنده خدا مجبور شد از اول برنامه تا آخر بشینه یه گوشه و پیامکهای صحیح رو لیست کنه ... جا داره از زحماتش حسابی تشکر کنیم چون اصلا به چشم نمی اومد ولی زحمت زیاد کشید ...

پرواز پاراگرایدر ( نمیدونم درست نوشتم یا نه!) بر فراز زمین چمن استودیوم پیروزی یکی از زیبا ترین لحظات رو در خاطر همه ثبت کرد ...(دوستان چتر باز؛ هرچی کاغذ داشتند بیرون استادیوم ریختند و فقط یه دسته از اونها توی چمن ریخته شد ...)

آتش بازی حسن ختام برنامه بود ...

در پایان از زحمات بی دریغ شهردار شفعتی؛شورای اسلامی شهر فرماندار و کلا" تمامی مسئولین تقدیر و تشکر وافر می شود همچنین اجازه می خوام از دوستانی که ذیلا" اسم می آرم بایت هماهنگی ها ؛دکور و ... تشکر کنم 

جناب آقایان : سید داود شاه ولایتی , همایون کوزگری ، شاهرخ بدیعی ؛ وحید منصوری؛ علی معصومی ؛رضا صانعی ؛آقای حسینی ؛ سعید، احسان و مهدی شوشتری ؛ سعید اسکندری ؛ وحید صادقی؛ برادران دادگستر ؛امیر عمونبی؛ مجموعه رایان تصویر؛ مجموعه ورزشی پیروزی ؛ مجموعه هلال احمر و تشکر ویژه از همه وبلاگ نویسای عزیز و خیلی های دیگه که باور کنید جا برای نوشتن اسم همه نبود ...

چنانچه عکسی از مراسم به دستم برسه در ادامه مطلب برایتان خواهم گذاشت ...

زنده باد خوانسار  و سربلند باد ایران ...

پ.ن:

پیرو توجه کمش عزیز مبنی بر طراحی لوگو برای روز خوانسار اولین طرح آماده شد و گوشه سمت راست وبلاگم قرار گرفت در پست بعدی طرحهای متنوع تر همراه با کد اچ تی ام ال برای استفاده در وبلاگهای دوستان گنجانده خواهد شد...

مناجات نامه ...

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

خداوندا؛ گرفتاری و مشکلات و قسط و بدهی و قرض و یارانه رو از جمیع مسلمین و مسلمات دفع کن تا همه با خیال راحت و به دور از تنشها و افکار روزمره نمازشون رو سر وقت بخونن، روزشون هم به موقع بگیرن ....
دیروز واسه امتحان رفتم مسجد محل دیدم تمامی نمازگزاران یا حاجی بازاری بودن یا نونشون پخته پخته بود ....
بعد نگی واسه چی نماز نخوندین ها؟ گرفتاریم آخدا به جان عزیزت گرفتاریم ...


رسالة الشکایات فی الاوضاع جدیدة -2

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۳۸ ب.ظ

با درود فراوان بدون مقدمه می ریم سراغ پست!!

چند وقتیه یه ریز پیامک های گوشیم شده تبلیغات سمعک! بدتر از همه این که هر پیامک سه بار گوشی حقیر رو مزین می کنه! دیگه کم کم داره باورم می شه یا گوشام مشکل پیدا کرده یا اینکه از اول ایراد داشته 

همین دیشب هم بانوی محترمه فرمودند: مگه کَری !!! صدای تلوزیونو کم کن !

چند روز پیش هم یه خانوم محترمی از مرکز تماس گرفتند و بعد از کلی احوال پرسی فرمودند آدرس بدین براتون پکیج لاغری همراه با بهترین داروها و ماساژور های کمر و شکم؛ ارسال کنیم!

اولش بهم برخود! بعد گفتم خانوم باور کنید من اگر از صبح تا شب بخورم و بخوابم شاید بعد از دو سال دویست و پنجاه گرم چاق بشم؛ خداییش دلتون میاد برای این هیکل مانکن پکیج لاغری بفرستین؟! 

دیدم گفت: خوب پکیج چاقی می فرستم تضمینی!! اگر چاق نشدین قول می دم همشو پس بگیرم!!!

اصولا" اهل دیدن شبکه های (زبونم لال زبونم لال) اون ور آبی نیستم ولی مدتی قبل توفیق اجباری شد ما هم به زبارت تنی چند از این شبکات نائل بیایم؛ بلانسبت شما سر شام وسط دیدن یه فیلم ایرانی آگهی تبلیغاتی طبق معمول حال همه رو گرفت؛ بدتراز همه اینکه انواع و اقسام کرم ها و اسپری ها و قرص ها و چه و چه جهت برطرف کردن فلان و بهمان!

گفتم اخه مرتیکه تبلیغ می خوای بکنی بکن سر شام چرا حال آدمو به هم میزنی؟ 

باور کنید داره باورم می شه ما ایرانیها هممون یه مشت آدم معتادِ کرو لالِ زشتِ چاق و مریضیم که همه بدون استثنا از مشکلات جنسی رنج می بریم!!!

به فامیل دورمون گفتم آخه این چه وضعیه؟ گفت کجاشو دیدی؟!!

دیدم زد یه کانال دیگه ... از شیرمرغ تا جون آدمیزاد تو این شبکه پیدا می شد 

از قابلمه تفلون بگیر تا جوراب و زیر پیرهنی ...

بابا به پیر به پیغمبر همه اینا رو هرکی نیاز داشته باشه تا سرکوچه بره می تونه بخره دیگه این همه دنگ و فنگ و پیامک و شبکه نیاز نداره ...به جون خودم مخارجی که صرف این همه تبلیغات دری وری می شه از سودش بیشتره 

بعدش هم آقا من نه کَرَم نه کورم نه کچلم! هیچ مشکلی هم ندارم خداروشکر؛ بی خیال من یکی بشین؛ این همه شماره موبایل من چه گناهی کردم آخه ؟!!

پ.ن :

بگذریم که بالای ده مورد کلاه برداری هم در این مدت می خواستند ازم بکنند که با زیرکی هرچه تمام تر ضایع شدند یه نمونش رو هم اینجا گفتم براتون ...

 

درخواست

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۰۱ ب.ظ

دوستان وبلاگ نویس درود برشما 

از اونجایی که بیستم اردیبهشت روز خوانسار نام گذاری شده و قسمتی از رسالت ما وب نویسان خوانساری هم اطلاع رسانی در مورد شهرمونه  به پیشنهاد دوستان قالبی طراحی کردیم و از همه شما عزیزان می خوایم که این قالب رو تا بیستم روی وبلاگتون قرار بدین ... قبلا از همکاری شما عزیزان تشکر شده!!!!



                                                         دریافت کد قالب 

لطفا قبلا" از قالب خود پشتیبان تهیه کنید 

سپس فایل دانلود شده را در یکی از درایو های خود نصب کرده فایل تکست را اجرا و محتویات آن را در قسمت ویرایش قالب وبلاگتان پیست کنید 

تکرار تاریخ - طنز

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۱۳ ق.ظ


چنین روایت کنند که ...

هفتصد سال؛ شاید هم ششصد و هفتاد و سه سال و ده ماه پیش در چنین روزی 

حاکم شهر که مردی نیک و کار درست بود و به خم و چم امور واقف گردیده بود ؛ یک شب خوابی می بیند که  همانطور که خواهم گفت بعدها سرنوشت شهر را هم تغییر داد!!

باقرالحُکما؛ حاکم شهر خوانسار در خواب میبیند که هفت ساعت شماته دار؛ راس ساعت هفت  به یکباره به صدا در امده و آرامش شهر را به هم می زنند!! 

شبانه دستور می دهد خوابگذاران از اطراف و اکناف گرد هم آمده و خواب مذکور را تعبیر نمایند, هرکدام چیزی میگویند و حدسی می زنند که هیچ کدام به دل حاکم نمی نشیند 

تا اینکه جوانکی خوش تیپ از محله بالا ادعا می کند که تعبیر خواب جناب حاکم را می داند!! خبر به دارالحکومه می رسد و جوانک را به حضور می طلبند و در پی اثبات ادعایش تعبیر خواب را می پرسند ...

وی تعبیر خواب را اینچنین بیان می کند: هفت ساعت یا شاید هفت روز دیگر از حکومت حاکم در شهر باقی نمانده است و پس از آن ایشان را به ولایتی دیگر منتقل خواهند کرد ...

دقیقا هفت روز و هفت ساعت بعد پیکی حامل حکم انتقال حاکم به شهرضا و معرفی حاکم جدید به دارالحکومه وارد شد ...!!

این پایان داستان نبود ؛ مورخان می گویند؛ بعد از ان چند سالی شهر در بلاتکلیفی به سر برده و از جمله اتفاقات زیر به ثمر نشست: 

گلستانکوه که تا آن زمان از ابتدای دروازه شهر تا نزدیک ورودی روستای دره بید ادامه داشت؛ جز محوطه ای محدود؛ چیزی از ان باقی نماند ( برخی می نویسند برداشت گزانگبین از همان سال رو به افول گذارد)

مسکن مهر که قرار بود در همان سال به بهره برداری برسد به فراموشی سپرده شد و تا هفتصد سال کسی سراغی از ان نگرفت 

جوانان رو به افیون آورده و زمام امور را ریش سپیدانی به دست گرفتند که نای حرف زدن نداشتند

از آن زمان تا همین سالهای اخیر یک بار دیگر نام خوانسار در نقشه های ملی به زیر پونز رفته و هیچکس خبری از وجود آن نداشت 

مورخان تودیع باقرالحُکما را سرچشمه ی فراموشی ولایت خوانسار دانسته اند ...


و حالا بعد از هفتصد سال تاریخ تکرار خواهد شد ...!!! 

شک نکنید این تکرار ممکن است به قیمت فراموشی دوباره شهرمان تمام شود ...


پ.ن : 

چگونگی تشکیل معاونت شورا را در ادامه مطلب بخوانید!!!! (طنز)

جَغور بَغور ...

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۳۸ ب.ظ

انقدر که ما مردم تو عزا می خندیم تو شادی نمی خندیم !!!

(یادمه سالها پیش یکی از اقوام مادرشون فوت می کنه و من به پیشنهاد و همراه  پدر بزرگ برای عرض تسلیت و سرسلامتی بعد از شام مهمون خونشون شدیم؛ باورتون نمی شه تا ساعت دو بعد از نیمه شب روده بُر شدیم از خنده ...)

انقدرها هم  آدمهای دپرس و غمگینی نیستیم چون یه تونل معمولی هم می تونه ما رو به هیجان بیاره و شاید هم اونقدر محدود هستیم برای خندیدن؛ که وقتی  یه تونل می بینیم تمام عقده هامونو موقع رد شدن ازش خالی می کنیم!!!

دشمنان ما همیشه بد نیستند و "پول" یکی از دشمنان خوب ماست!!

نمی دانم چرا بد بودن انقدر خوب است!! هر چه بد باشی بیشتر باقی خواهی ماند حتی خاطره ات ! شاید آدمها خوبی را زود فراموش می کنند ...!

"فرصت" کلمه ایست که به اشتباه جمع بسته می شود؛ فرصت به نظرم یک اسم خاص است یک چیز تک و تنهاست؛ مثل ستاره دنباله دار که شاید سالها برای دیدنش صبرکنی! 

فردا روزی ست که شاید فرصت از آسمانت عبور کند برای به دست آوردنش؛ عجله نکن اگر قسمت تو باشد تمام عالم هم پرواز کنند؛ خودش می آید در آغوشت ...

  

پ.ن :

ندارد ....شاید بعدا" ...