چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

Title-less

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۱، ۱۱:۲۲ ق.ظ


انقدر که ما مردم تو عزا می خندیم تو شادی نمی خندیم !!!

(یادمه سالها پیش یکی از اقوام مادرشون فوت می کنه و من به پیشنهاد و همراه  پدر بزرگ برای عرض تسلیت و سرسلامتی بعد از شام مهمون خونشون شدیم؛ باورتون نمی شه تا ساعت دو بعد از نیمه شب روده بُر شدیم از خنده ...)

انقدرها هم  آدمهای دپرس و غمگینی نیستیم چون یه تونل معمولی هم می تونه ما رو به هیجان بیاره و شاید هم اونقدر محدود هستیم برای خندیدن؛ که وقتی  یه تونل می بینیم تمام عقده هامونو موقع رد شدن ازش خالی می کنیم!!!

دشمنان ما همیشه بد نیستند و "پول" یکی از دشمنان خوب ماست!!




مرزنگشت از رویا تا واقعیت!

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۱، ۱۱:۴۰ ق.ظ

همه ما خوانساریها از وقتی چشم باز کردیم؛ چشمه مرزنگشت را دیده و بارها در کنار آن عکس یادگاری گرفته و یا در کنار کانون گرم خانواده ساعاتی را در جوارش گذرانده ایم ...

افسانه های زیادی در مورد این چشمه شنیده شده که از جمله آن می توان به موارد زیر اشاره کرد:

می گویند: آب این چشمه از سمت فریدن و بوئین و میاندشت سرچشمه گرفته و از میان کوهها گذشته و در آخر از زیر صخره های تپه ای موسوم به "گورجی دون" که در زمان یهودیان قبرستان رسمی آنان بوده خارج می شود ... دلیلش را اینگونه ذکر کرده اند که سالها پیش از محلی در شهرستان بوئین و میاندشت مقداری کاه در آبی که به زمین فرو می رفته ریخته اند و بقایای آن از دل همین چشمه بیرون آمده !!!

در بیان وجه تسمیه این چشمه افسانه های متعددی نقل شده!

  می گویند: در فصل بهار هنگامی که باران های فصلی آب را در سفره های زیر زمینی به حد نصاب می رساند ؛ خروج آب به صورت وحشت انگیزی از دهانه مرزنگشت صورت می گیرد و سالها پیش در حین خروج آب مردی از ترس؛ تبدیل به زن شده و نامش را مرد زن گشت گذاشته اند!!!!

یا اینگه گفته شده: سالها پیش که خشکسالی موجب مرگ و میر عده زیادی از ساکنان خوانسار گردیده؛ چشمه مذکور نیز خشک و ده ها سال آبی نداشته تا جایی که به فراموشی سپرده می شود اما در یک سال دوباره جان گرفته و بر همین اساس نامش را " مُرده زنده گشت" گذاشته اند ...

اما بعضی اعتقاد دارند ، صفا و گوارایی ابش آنچنان است که اگر به مُرده بدهند زنده می شود و دلیل نامگذاری اش این است ...!!

و عده ای دیگر آنرا مرزنگوش می نامند ...

عقل می گوید اینان تنها افسانه های محلی است که در خصوص چشمه مذکور نقل می شود و بیشترش از واقعیت فرسنگها فاصله دارد ؛ غرض از نقل این مقدمه بحثی تخصصی است که شاید نقل کردنش قدری زود باشد!

از آنجایی که قدمت این چشمه را همسنگ با قدمت و تاریخ شهر می دانند؛ و از طرفی کوههای منطقه از نوع کوههای آهکی می باشد؛ پس سالهای زیادی است که آب در میان این کوههای آهکی گردش می کند و قریب به یقین سفره آب زیر زمینی گسترده ای را شامل می شود 

دلیل من برای این فرضیه؛ کم شدن آب چشمه در سالهای اخیر است چرا که دیر به دیر جاری میشود و وقتی هم بالا آمد زیاد دوام نمی آورد؛ در حالی که ده یا بیست سال پیش تا اواسط تابستان تداوم داشت ... 

پس می توان گفت سطح آب پایین تر رفته و دلیلش هم انحلال طبقات آهکی سفره زیر زمینی است!

حالا فرض کنید سالهاست این آب همچون خوره طبقات آهکی  را می خورد و تاکنون محوطه بزرگی زیر زمین ایجاد نموده که اصلاحا" به آن " غار طبیعی آهکی" می گویند 

"غارهای طبیعی بیشتر در اثر نفوذ آب در طبقات آهکی به وجود می آیند و به فراوانی در دنیا یافت می شوند. تعداد اندکی از آن ها در سنگ های گرانیتی، آتشفشانی و یا سنگ های شنی وجود دارند."

حالا فرض کنید بیست درصد این احتمالات درست باشد؛ اگر چنین باشد ما در کنار گنجینه زیبایی در چند قدمی خود قرار داریم 

گنجینه ای که شاید یکی از زیباترین غارهای جهان باشد؛ یک چیزی شبیه غار علی صدر در همدان !!!

پیشنهاد بنده دعوت از یک زمین شناس درست و درمان است برای تحقیق؛ هرچند که می دانم چند سال پیش در نقطه ای دیگر بالا دست همین چشمه توسط کیومرث خامه اقداماتی انجام گرفته و بعد به دست فراموشی سپرده شده ...

نقطه ای که میگویم سوارخی است طویل و باریک که به گفته ساکنان محلی از میانش باد می اید و آنگونه که گفته اند بالای صد متر می باشد  ....

امیدوارم تفکراتم روزی رنگ واقعیت بگیرد؛ برای شهری مثل خوانسار که در ابتدای راه تورسیتی شدن است این یک فرصت ایده آل می تواندباشد ...


با ما تفاوت را احساس کنید؛ دی:

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۱۴ ب.ظ

دوستان گلم سلام 

امسال عید هم با همه خوبی ها و بدیهاش اومد و یه سال دیگه شروع شد؛ خدابگم این کمش سق سیا رو چیکار کنه از همون اول سال فال بد زد؛ روز اول عید کلی مرگ و میر داشتیم!!

بعد از 30سال اولین سالی بود که عید رو خارج از زادگاه گذروندیم 

یه سری چیزهای جالب دیدم که بد نیست شما هم بخونید:

شنیده بودم شیرازی ها آدمهای تنبلی هستند ولی خودم با چشم خودم ندیده بودم, اما در کل ادمای با صفایی هستند و مهمون نوازیشون دروغ نبوده خداروشکر ...

تو تخمین مسافت اما خیلی دقیق نیستند؛ به هرکی می گفتیم فلان جا کجاست؟ می گفت : یِی پنجا قدم که بریا سَر همو فِلکو دست راس !!! اما همین پنجا قدمشون بالای 5کیلومتر فاصله بود

از خودشون که پرسیدم گفتند:چون خودشون تا حالو این رهو رو نرفتن نَمدونن چقدی راهه!!!!

بگذریم ... پاسارگاد رو که همه می دونید کجاست! مقبره کوروش پادشاه هخامنشی؛ فقط من نفهمیدم فلسفه فاتحه خوندن برای یه پادشاهِ زرتشتی چی بود که هرکسی از راه می رسید یه فاتحه نثارش می کرد و می رفت ...

هرجای شیراز که یه کوزه شکسته ای؛ چراغ کهنه ای چیزی بود یه کیوسک بلیط فروشی هم داشت!! به این می گن درآمد زایی !!! فرض کنید یه بابایی یه خونه قدیمی کلنگی داشته یه دستی به سرو گوش خونه کشیده و چند تا درختم دور وبرش کاشته و مثل نقل و نبات داره ازش پول درمیاره !!!  قابل توجه شهرداری خودمون ...

خبر بعدی اینکه از این به بعد می تونید چل چو رو با آدرس:www.chelcho.ir هم لاگین کنید ...

سامانه پیامک هم که قبلا گفتم : 30005711371371 ؛ برای پیوستن به باشگاه اطلاع رسانی پیامکی کلمه "چل چو" رو به این شماره ارسال کنید 

کُلا" رویکرد امسال چل چو به سمت حرفه ای شدنه 

فعلا که انگار دوستان همه رفتند مسافرت وبلاگستون خبری نیست ما هم پست های آنچنانی رو می ذاریم برای وقتی برگشتند ...


دنیای وارونه ...

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

میخواهم یک دنیا حرف بزنم؛ سبک بشوم و پرونده اش را ببندم و بعد بنشینم بخندم به ریش دنیا ...

شاید در حوصله شما نگنجد؛ خواستید بخوانید ...نخواستید باز هم بخوانید به دردتان می خورد ...

ذهنم پر است از حرفهای گفتنی؛ و نگفتنی! از خودسانسوری بیزارم شاید نتوانم جلوی خودم را بگیرم و هرچه از دهنم درآمد گفتم و شاید هم از درهمانه های دختر خاله ای غمگین؛ بیشتر نوشتم و شاید هم فیلسوفانه چون کمش، و شاید هم مثل خسروخان با چند نقطه سرو ته قضیه را به هم آوردم ...

هنوز خودم هم نمیدانم چه میخواهم بگویم اما از یکجا شروع می کنم هرچه به ذهنم آمد می نویسم شاید همانی شد که خود میخواهم !!

اول از خودم می پرسم از چه بگویم؟

از لحظه تحویل سال در جوار سومین حرم شیعیان ایرانی؟ از اینکه گوینده محترمش تمام تلاشش را کرد تا سیل جمعیت در لحظه تحویل اشکشان به درآید؟ از اینکه سال ایرانی را با اشک و ماتم شروع کردیم؟ از اینکه خدا هم ما آدمها را شناخته و بدون اشک و اندوه چیزی نمیدهد؟

نه! اجازه بدهید از یک جای دیگر شروع کنم؛ 

از اینکه کله سحر همه را زابراه کنیم و بعد هم با وضو وارد آن حرم بشویم و ملت را بچلانیم و له کنیم و عینک پیرمردی را زیر پا بشکنیم که نماز اول وقت را در زیر گنبد بخوانیم؟ 

از حکمت خدابگویم که جان یک نفر را که برای تعطیلات به سفر رفته میگیرد و حال آنکه چندین نفر روی تخت بیماری انتظار ملک الموت را می کشند؟

از بلند گوی باغ ارم بگویم که در تعطیلات نوروزی به جای موسیقی و شادی؛ کیفیت انواع غُسلها را تشریح می کرد و شکیات نماز را؟ 

از تاریخ کشورم بگویم که بازیچه دست سودجویان شده است و همچون اسباب بازی؛جاسویچی و تندیسهای پلی استر در بازار دست به دست می شود و اصلش را تنها فرنگی ها در موزه های بریتانیا و لور می بینند؟

از نگاه معصوم دختر بچه ای ژولیده به عربده های ولیعهدم برای سوار شدن به چرخ فلک؛ که شاید نمی توانست حتی با فروختن بیست عدد از سوتک های سفالینش هزینه سوار شدن یک دورش را بپردازد؟

از ارزش 500 تومانی شکوه تخت جمشید که با باغ دلگشا فرق چندانی نداشت ؟

از چلو کباب کوبیده ی پرسی 6500 که می شود در رستوران روبرویی همان را 4000 تومن تهیه کنی؟

از فاتحه خوانی ِ آن مرد اُتو کشیده ی کراواتی؛ بر سر مقبره کوروش بزرگ؟!

از چه بگویم؟

واقعا چرا دنیای ما انقدر تناقض دارد؟ سفر شیراز برای من چیزهایی داشت که ناصر خسرو در سفرهایش به آن نرسید ...خوشحالم که کم کم دارم یاد میگیرم ظواهر را با آنچه واقعیت دارد تلفیق نکنم ...

پ.ن : 

حالا که یک بار از اول تا آخر خواندم؛ دیدم از درهمانه های دختر خاله بهتر و از فلسفه نویسی های کمش فیلسوفانه تر و از نقطه چین های خسرو خان نقطه چین تر بود و خیلی هایش را در همان نقطه چین ها دفن کردم تا میراث آیندگانم شود ...


به زودی ...

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۰۴ ب.ظ

به زودی در این مکان پست جدیدی نصب خواهد شد ...

روابط عمومی وب داری چل چو ...



خالی بستم ...

ولی یه سری حرفها هست که تو پست بعدی میزنم !!!!

برزخی از جنس بهـــــــار

جمعه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۰، ۰۷:۱۹ ب.ظ

هر سال در چنین ایامی در برزخ قشنگی بسر می برم! 

برزخی بین نو و کهنه 

خستگی و آرامش 

....

و خیلی چیزهای دیگه! 

حال و هوای شهر این روزها خیلی صمیمیه البته تو ظاهر؛ اما باطن رو نمی شه نادیده گرفت 

باطنی که طبق معمول چهره قشنگی نداره 

با اینکه همه چیز در ظاهر خوب و مرتبه اما گاهی می شه این جمله رو حس کرد : بابا نان ندارد ...!!!

دلم می خواست همونطور که قول داده بودم تو این پست قدری برگردم به سرزمین اجدادیم" هندوستان" ؛ و براتون از هزاران فیلم هندی که تو اطرافمون میگذره بگم؛ اما شب عیدی درستش نیست حال دوستان گلم رو که یک سال دیگه منو تحمل کردند بگیرم.

امسال؛ چهارشنبه سوری با بقیه سالها فرق داشت! صدای ترق و توروق و نور آبشار و آتیش؛ منور های رنگی همه اینا از اونجایی که من هستم؛شهر رو قشنگتر کرده بود 

از همه مهمتر وقتی با خونواده یه آتیش کوچیک درست کنی و دور همی شادی کنی یه حال معنوی باحالی به آدم دست می ده؛ اونوقته که تو جمعیت جای خالی خیلی ها رو می تونی ببینی!

خیلی هایی که قدری دورتر کنارت بودند و حالا نیستند

خوشحالم؛ تو مملکتی زندگی می کنم که با همه گرفتاری و مشکلاتش می شه شادی کرد! میشه رقصید! میشه خوش بود و به همه بدبختی های عالم دهن کجی کرد

سالها پیش وقتی غمی تو دلم لونه می کرد؛ خیال می کردم دنیا به آخر رسیده و زانوی غم تو بغلم بهترین همراه و بهترین تکیه گاه بود !! اما چند سالی هست که غصه خوردن رو یادم رفته! فراموش کردم چطوری می شه غمگین بود و غصه خورد ...

اینا همش دلیل داره و به نظرم دلیل عمده اش؛ بودن در کنار شما عزیزان دلمه و بس ...

شمایی که سالهاست باهاتون همخونه شدم؛ هم خونواده ...

شمایی که با وجود همه مجازی بودنتون یه قسمتی از زندگیم شدین! که اگه نباشید اونوقته که غم عالم می ریزه رو دلم ...

شمایی که منو تحمل می کنید و  وقت می ذارین تا نوشته های صدمن یه غاز منو بخونید ...

شمایی که گاهی وقتا می دونم و می فهمم که بدجور باهاتون شوخی می کنم اما اونقدر قلب بزرگی دارین که همه رو به سادگی من می بخشید 

باور کنید کلمات از گفتن یک درصد از احساسم غاصرند!

ممنون و مدیون شما هستم خانواده مجازی من ...

آرزوی قلبی من سلامتی و سربلندی همه شما؛ مخاطبین گل چل چوست؛ امیدوارم سالهای سال در کانون گرم خونواده اتون با خوشی زندگی کنید و همه لحظات عمرتون مثل برزخ قشنگ ما ؛ پر از مهربونی باشه ...

عیدتون مبارک ... سرتون سبز ...لبتون خندون ...

مراقب خوبی هاتون باشید ...

پ.ن:

تا شیشم فروردین 91 تنهاتون می ذارم ولی اگه عمری باقی بود در سالی جدید با روحیه ای جدید و نوشتاری جدید مهمون خونه های گرمتون خواهم بود ...

برام بنویسید "چل چو" تو سال 90 چطور بود ؟ چقدر تا اونی که باید باشه فاصله داره؟ و خلاصه هر حرف نگفته ای از تعریف و تمجید تا فحش و ناسزا دارید برام بنویسید؛

 در ضمن می تونید نظراتتون رو از طریق سامانه پیام کوتاه :30005711371371 هم ارسال کنید ...

پارلمان وب نویسان

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۴:۴۶ ب.ظ


بعد از مدتها هوس کردم یکم سربه سر دوستان وب نویس بذارم؛ هم اینکه یه تجدید میثاقی بشه هم افکار عمومی رو اماده کنم برای یه پست هندی ....

قبلش بگم یکم طولانیه اگه سابقه بیماری قلبی دارین قبل از اینکه برید به ادامه مطلب قرصاتون یادتون نره ...

هشتم مارس

چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۶:۵۹ ب.ظ

هشتم مارس روز جهانی "زن" رو اول از همه به مادر عزیزم که عمرش رو صرف به ثمر رسوندن من کرد و بعد از اون به همسرم که با همه کاستی های من ساخت و دم نزد و بعد به همه زنان سرزمینم مخصوصا مخاطبین "چل چو" تبریک می گم ...

سربلند باشید و سرافراز 

مستقیم ... جــــــــوانی!

چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۴۴ ب.ظ

یادم می آید وقتی هوا برم داشت که ازدواج کنم بیست سال بیشتر نداشتم 

آن روزها روزهای سختی بود برای گفتنش!!!

هزار بار دو دو تا چهار تا کردم که بگویم اما نه رویش را داشتم نه قد این حرفها بودم ...

تنها کسی که قدری با او راحت تر بودم عمه یکی یکدانه ام بود که آن هم فقط امار دوست دختر هایم! را داشت و هیچ گاه در مخیله اش نمی گنجید قصد ازدواج داشته باشم!

دوران سربازی بعضی از روزها که می خواستم جوانی کنم؛ مرخصی می گرفتم و مجبور بودم صبح زود از خانه بزنم بیرون مبادا عموی بزرگم شک برش دارد که من چرا پادگان نرفتم!

اما از آنجایی که خیلی تیز بود آخرین لحظه مرا موقع خارج شدن از خانه دیده بود که ترگل ورگل کرده و بدون لباس نظامی منزل را ترک می کنم 

غروب که باز می گشتم می پرسید: عروسی فرمانده پادگان بود؟ و من مجبور بودم باز هم دروغ و دلنگ ببافم ...

یک روز آنقدر روی مخ دختر خانومی پیاده روی کردم تا قبول کرد بیاید مغازه بلکه عمویم او را ببیند و خوشش بیاید!!!

اما نمی دانستم همان روز می شود یک سوتی بزرگ در زندگی ام که تا همین حالا هم مضحکه خاص و عامم خواهد کرد ...

با بچه های پاساژ یک اکیپ شده بودیم و عصر به عصر برای دادن شماره به  جامعه نسوان روکم کنی می گذاشتیم.

من شهرستانی بودم و آنها بچه گرگهای تهرانی ...

اما نمی دانم چرا همیشه رویشان کم می شد, آنوقتها سادگی بدجور طرفدار داشت ...

تا اینکه یک روز زرق و برق جایش را داد به همین سادگی و کم کم داشت در دکانمان را تخته می کرد ...

از بد روزگار آنوقتها هنوز موبایل اختراع نشده بود!(البته برای آدمهای یه لا قبایی چون ما؛ که خرج سربازی امان را ابوی گرام می داد و به خیالش در مرزهای غربی تهران؛ از کشور محافظت میکنیم!)

 مجبور بودم شماره مغازه عمو جان را بدهم که با وجود گرگی به نام فرهاد؛ هیچگاه فرصت نشد تلفنهای مغازه را خودم جواب بدهم ...

سرمایش را من می خوردم؛ قدم زدنش تا آن سر تهران و فک زدن و چه و چه اش مال من بود و سینما رفتن و پارک رفتنش مال فرهاد ...!

چتر بازی بود برای خودش ...

راستش دلم برای آن حیا و شرم خیلی تنگ شده! 

شاید بگویید با آن همه آتشی که می سوزاندم حیا هم مگر بود؟ و من جواب می دهم بله بود! 

و شما می گویید: کو؟ و من می گویم : بود دیگر ... گیر بی خود ندهید ...!

یادم می آید از روزی که تصمیم به ازدواج گرفتم تا روزی که توانستم عنوانش کنم دو سال و خرده ای طول کشید ... 

اما حالا ...

ولیعهدم روزی هزار بار از من و مادرش تقاضای ازدواج می کند ...!!!!!!

پ.ن

از پیری به جوانی رسیدن یک طعم قشنگی دارد که از جوانی به پیری رسیدن ندارد ....

باور نمی کنید ...امتحان کنید  ( یکی از فامیلهای دور دکتر شریعتی) 

 

مردی با موهای سپید ...

دوشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۱۴ ب.ظ

کامنت خوا در پست قبل انگیزه ای شد برای این پست:

پاییز که می رسد یک جورهایی سیستم دفاعی بدنمان معتاد می شود به دیدن یک مرد

یک مرد با موهای سپید ..!!

ساختمان بدن حقیر با بیماری پیچیده ای به نام "سرماخوردگی" یک عمر است که آشناست و عجین؛ کلا" اگر یک سیکل کوتاه در واحدهای این برج بلند(به زنم به تخته) بیتوته نکند؛ اتاقهای خالی اش مأمن موشهای ولگرد می شود و جک جونور...!!!

خلاصه اینکه عاشق و معشوقی این چنین گریبان چاک همچون سرما خوردگی و بدنم ندیدم

آثار حضورش که مشخص می شود؛ شال گردن و لباس گرم ودفتر چه بیمه و آژانس و  ...

وارد مطب که می شوی یاد آرایشگاه مردانه ای می افتی که بی توجه به وجود برادران ارشاد؛ مختلط است و فله ای ..!!

دور تا دور اتاق و راهرو آدم است که نشسته و هرکسی با شکل و شمایلی که بیماری محترم به فراخور حال برایش ساخته!

از شدت درد و آبریزش بینی نه نای حرف زدن داری و نه توان خندیدن 

اما آن مرد را که می بینی همه چیز یادت می رود

: چطیره حایزکی؟ چدو بُبا؟ تو خا دوبره بومیه!!! کم بوره پیلاد قرص و دوا کر بش یگ شُلغمی کِدی چی هاگیر بخور خود جی گرم گوش دار تا خب گنه !!!

اما نگاه و حرف زدنش حافظه هزار گیگ چندین ساله درد و مرض را؛ به چشم برهم زدنی فورمت می کند 

اصلا" من یکی مرض دارم بروم  او را ببینم و خوب شوم 

شنیدید می گویند فلان دکتر نفسش شفاست؟ 

نفس آقای رحیمی هم با آنکه دکتر نیست اما از همان نفس هاست!

علی آقا حرفهایش آبی است بر آتش این همه بیمار, شوخی می کند؛ قشنگ می خندد؛ دل می برد ...جوری که انگار دنیایش با ما آدمها تومنی یک دلار فرق می کند ...!

پیرزنان را دختر خطاب می کند و پیرمردان را پسر ...

دستش طلاست؛ بسم الله را که گفت  به رحیمش نرسیده می گوید بلند شو و تو هیچ نمی فهمی از درد دشنه ای که تا چند ثانیه پیش تا ته توی پایت بود ...

از صبح که در دکانش را باز می کند تا آخر وقت که می خواهد به خانه برود لبخند از روی لبانش محو نمیشود؛ صدای مهر کردن نسخه دکتر را که می شنود به نفر بعدی می گوید برو داخل؛ بیشتر آدمی معنوی است تا مادی! بارها دیده ام حق الزحمه اش را می بخشد ...

یادم رفت بگویم؛ پیرمردی به تمیزی و مرتبی او تا کنون ندیده ام به قول معروف مورچه روی صورتش بُکس و باد می کند ...

و من این مرد جوگندمین را به اندازه تمام خوبی هاش دوست دارم و تمام قد در مقابل این همه صفا می ایستم ...