وقتی آدم رو به موی سپیدش قسم می دند؛ یحتمل پیر شده ...
پ.ن:
این رو وقتی فهمیدم که راننده مسافرکش ریختن 25هزارتومن بنزین رو تو حلقوم ماشینش به موی سپیدم قسم داد ...!!!
قبل از اینکه این چند خط را تقدیمتان کنم حقیر را ببخشید اگر طنزی در نوشتگانم موج نمی زند؛ روزگار را این روزها دهن کجی باید؛ اما نمی شود چشم بر حقایقش هم بست ...
سخت است با غمی در دل بخواهی دوستانت را مجاب کنی که همه چیز ارام است؛ اما وقتی می گویی طنز نویسی باید بتوانی روی حرفت بایستی؛ باید بتوانی هشتاد درصد از آنچه را که گفتی باشی ...
مخاطب می اید که بخندد نه به درد دلهایت گوش کند؛ نه غمهایت را برانداز کند ...
گاهی مجبور می شوی بار کم طنز مطالبت را با شوخی هایت در جواب دادن به آنانی که برایت ارزش قائل شدند جبران کنی ؛ بدتر از آن وقتی آنقدر خودمانی می شوی؛ که فکر می کنی مخاطبینت از گوشت و پوست خودت هستند ...
انگار عضو یک خانواده هستید
باورت میشود یک طایفه هستید و در جمع قوم و خویشان؛ حس می کنی می شود با همه شوخی کرد و با همه از در مزاح وارد شد ...
آنقدر صمیمی می شوی که یادت می رود خیلی چیزها را ...
به همه اینها احساساتی بودن را هم اضافه کنید
نتیجه؛ معجون غلیظی می شود که مجبوری ان را سر بکشی
چشمهایت را می بندی و یک نفس همه را هورت می کشی؛
بعد یکی از عناصر معجونی که خوردی؛ مثل اسید جگرت را می سوزاند
چند روزی دوا دکتر می کنی اما؛ دست آخر می گویند باید با دردش مدارا کنی و یک عمر تحمل ...
باز هم خم به ابرو نمی آوری و می شوی همانی که بودی با این تفاوت که درد می کشی و دم نمی زنی ...
پ .ن :
از اینکه حالتان را گرفتم معذرت می خواهم برای نوشتن مطالب بعدی نیاز بود بالا بیاورم ...!
حالم خوب است ....
سکانس اول :
صدای زنگ تلفن شرکت
- سلام بفرمایید ...
:ببخشید باربریه ؟ من از بیمارستان امام حسین گلپایگان تماس میگیرم یه آمبولانس داشتیم می خواستیم بفرستیم تهران از اونجا هم یه دونه دیگه بیاریم؛ تو "تک" جا می شه چقدره کرایه اش ؟
- حدودا" رفت و برگشت 480 هزار تومن
: من حسابدار هستم اگر زحمتی نیست یه شماره کارت شتاب بدین پولو حواله کنم ماشین رو فردا ساعت 11بفرستین !!!
- (من در حالت تعجب) یادداشت کنید: 8025 3245 4510 ....
: لطف کنید به یه عابر بانک برید و موجودی حسابتون رو قبل و بعد از واریز وجه از عابر بانک بگیرید
[بدجوری تعجب کرده بودم و حس ششم داشت قلقلکم می داد به همکارم گفتم سرکاریه ولی با این حال کنجکاویم باعث شد یه آژانس بگیرم و برم خودپرداز بانک بوووووغ ؛ اول یه موجودی گرفتم(11430 تومن) بعد با همون شماره تماس گرفتم]
: الو ... اقا من موجودی رو گرفتم
- اوکی الان دوباره چک کنید ببینیند واریز شده
[ دوباره هم چک کردم اما خبری نبود !منتظر بقیه ماجرا بودم مطمئن بودم الان می گه کارتت رو وارد کن و قسمت زبان انگلیسی رو انتخاب کن بعد هم چون من شاید سر در نمی آودم از زبان؛ قسمت انتقال وجه رو پیشنهاد می داد و شماره 16رقمی کارت خودش رو برای من می خوند و من ناخواسته تمام موجودی حسابم رو به کارت اون انتقال می دادم ...کارتم رو از دستگاه خارج کردم و هر کاری رو که می خواست سوری انجام می دادم تا قسمت آخرش که باید تایید می کردم ... وقتی گفتم تایید شد طرف گفت الان چی نوشته ؟ و من گفتم : الان نوشته مادرت بوغ و بووووووووووووووووووووووووغ .... شد( ببخشید قصد جسارت نداشتم اما یکی از رسالات نویسنده بی کم و کاست بودنه نوشته است) و طرف بدون اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کرد ]
سکانس دوم :
با خط یکی از دوستان شماره طرف رو گرفتم و قطع کردم چند لحظه بعد تماس گرفت و پرسید شما؟ از دوستم خواستم اول بگه اشتباه شده و بعد یه آشنایی الکی ....
نقشه ام گرفت ! دوستم خودش رو وحید معرفی کرد
- اِ وحید تویی ؟ کجایی تو بابا
: من خوانسارم تو کار عسل و خشکبار
- چیکارا می کنی؟ (احوالپرسی فاکتور شد...)
- عسل کیلو چنده الان می تونی یه 20کیلو واسه ما ردیف کنی
: چرا که نه چه نوع عسلی باشه ؟ عسل خوب دارم کیلو 20تومن
- همون خوبه بکنش 40 کیلو ( در این لحظه به یکی دیگه گفت : مهندس 40 کیلو کافیه دیگه ؟ و اونم گفت بله خوبه ) ببین وحید جان 40کیلوش چقد می شه الان می تونی یه شماره کارت بدی بریزم بحسابت ؟
من شماره کارت رو جا بجا براش خوندم و قرار شد طبق معمول دوست ما یا همون آقا وحید عسل فروش بره دم عابر بانک و ادامه ماجرا ....
من برای اینکه وقت شما رو نگیرم داستان رو خلاصه کردم اما باور کنید طرف تو سکانس دوم حدود یک ساعت با تلفن اعتباریش با وحید کذایی فک زد ... در آخر هم وحید خان کل خاندانش رو به چند تا بووووووووغ اساسی مهمون کرد و گفت: ما خودمون اینایی رو که تو بلدی رو تو مدرسه تدریس می کنیم ....
شنیده بودم کلاه بردار زیاد شده اما تجربه اشو نداشتم که خوشبختانه دیروز این تحربه به کوله بار تجربیاتم اضافه شد ....
سکانس سوم :
یکی از دوستان که شاهد قضیه بود شماره طرف رو گرفت و کمی باهاش حرف زد و در آخر گفت :
این حرومزاده گیری هاتو یاد ما هم می دی ؟
از اینجا به بعدش گوشی داداشمون خاموش شد وگرنه براش یه فیلم سینمایی بلند درنظر داشتیم ...
پ.ن:
تعریف کردن داستان تو سه تا سکانس شاید زیاد جذاب نبوده ولی باور کنید به اندازه چند سال تو همین چند ساعت که این اتفاقات افتاد خندیدیم ...جاتون خالی
نتیجه اخلاقی : زیاد کنجکاوی نکنید - طمع کار نباشید - مراقب کلاه برداری های تلفنی ؛ اس ام اسی ؛ و اینترنتی باشید - ملت رو هم سرکار نذارین ....
مقدمه: دوست خوبم مهدی حاجی زکی مستندی ساخته با عنوان یاد یاران 5 که درباره محرم در هیئت حسینیه است. مدتی پیش از من خواست تا نظرم رو درباره ی کار بگم و من هم با تاخیر بسیار از خر تنبلی پیاده شدم و فیلم رو پیدا کردم و نظرم رو دربارش نوشتم و براش فرستادم. وقتی نظرم رو خوند تشکر کرد و اجازه خواست اون رو منتشر کنه تا هم نظر خودش رو درباره نقد من بیان کنه و هم از نظر دوستان دیگه استفاده کنه برای آینده بهتر.
دیدم پیشنهاد خوبیه و اجازه خواستم مطلبم رو بازنویسی کنم چون اون نوشته خیلی خودمونی بود و برای انتشار نوشته نشده بود. اما وقتی اومدم بازنویسیش کنم دیدم حیفه مزه دوستانه ش از بین بره و فقط کمی جرح و تعدیلش کردم و براش فرستادم.
امیدوارم شما هم فیلم رو دیده باشید یا ببینید و نظرتون رو بگید. این کار هم برای من خوبه تا اشکالاتم رو بفهمم و هم برای مهدی. به نظر من همین تبادل نظرها و اصلاحات کوچیک هستند که آینده ما رو بهتر میکنند.
مهدی جان سلام و یه راست میرم سر اصل مطلب:
1 - به نظرت عنوان "یاد یاران" چه معنایی رو می رسونه؟
معنایی که من برداشت می کنم اینه که قصد داری از یارانی یادی داشته باشی. این یاران میتونند زنده، فوت شده، سفر کرده یا... باشند. خب به نظرت چه طور می شه از چنین یارانی یاد کرد؟
به نظرم اگر قصدت یادی از یاران بوده باید با دوستان و یا بازماندگانشون حرف می زدی و با یه تحقیق میدانی حول و حوش زندگیشون اون ها رو معرفی می کردی و خصوصیات خاصشون رو نشون می دادی...
در این باره طرح ها و روش های مختلفی هست و الگوهای زیادی تو همین تلوزیون خودمون پخش شده که می تونه بیس کار قرار بگیره.
2 - مشکل اساسی کار اینه که معلوم نیست حرف اصلیش چیه؟ نمی دونه میخواد هیئت حسینی رو معرفی کنه یا آدم های قدیمی هیئت رو یا آدم های امروز هیئت رو یا تبلیغی برای امام حسین باشه یا نونی به بزرگان هیئت قرض بده یا دل جوونا رو به دست بیاره یا... این ها باید برای کارگردان روشن باشه و خط سیر کارش بر همون مبنا جلو بره.
3 - مخاطبت رو اهالی یک محل تعریف کردی در حالی که مستند باید تا اونجا که می تونه جهانی فکر کنه. مثلا می تونستی اول خونسار رو روی گوگل ارت نشون بدی و یه مختصر درباره ش حرف بزنی و بعد بری سراغ محرم خونسار و بعد محرم هئیت حسینی و... کلا یه جور مقدمه چینی برای معرفی کار لازم داره.
به نظر من فقط یه محل بالایی و حداکثر یه خونساری می تونه پای همچین کاری بشینه و بفهمه کی به کیه. یعنی اگر 10 درصد مردم خونسار هم این کارو ببینند تو برای 3 هزار نفر کار کردی. این برای یه مستند خیلی کمه. در واقع فیلم محفلی ساختی.
4 - افرادی که باشون مصاحبه کردی برای مخاطب عام ناشناس هستند. باید نامشون رو زیرنویس میکردی. این استاندارد مستند سازیه. این کار سه خوبی داره:
اول اینکه مخاطب گوینده رو می شناسه
دوم اینکه هر کس بخواد رفرنس بده میگه فلانی تو فلان فیلم گفت...
سوم اینکه اگر یه روزی ابوالفضل خواست "یاد یاران" بسازه متریال مناسبی از یاران با نام و نشانی در اختیار داره. کلا یکی از کارکردهای مستند ثبت در تاریخ و برای آیندگانه پس باید افراد و مکان ها و حتی مداحی ها معرفی بشند.
5 - مهمترین مزیت و نشانه خونسار زبان یا گویش خاص ماست. مستند باید بر واقعیت ها تکیه داشته باشه. حیف شد که این مهمترین نشانه رو حذف کردی. به نظرت این تصاویری که نشون دادی با تصاویر هیئت حسینی یه محله تو تهران فرقی داره؟ مستندسازها دربه در به دنبال نشانه های خاص از موضوعشون هستند تا کارشون مارک داشته باشه و زبان مهمترین مارک یه منطقه و قومه.
به عنوان یه خونساری حالم گرفته شد که بچه های خونسار با لهجه خونساری، تهرانی حرف میزنند. خیلی ضایعععع بید!
6 - انعکاس خوشحالی جوونها از آزاد شدن علم زنگی خیلی کار خوبی بود. یک نگاه جامعه شناسانه به موضوع بود. به هر حال ما همه عشق علم زنگی هستیم.
7 - قسمت عکس های سال 56 خیلی قشنگ دراومده. البته تقلیدی هست اما به هر حال خوب کار شده. صدای روش هم خیلی قشنگه (البته در جاهایی متن نوحه به لبخند آدم های تصاویر نمیخوره). من نمی دونم این مداحی مال خونساره یا جای دیگه. اگر مال خونسار قدیم بود بهتر بود.
و اشکال این قسمت اینه که یه کم کشداره. به نظرم میشد با تصاویر امروز همون افراد با یه کار گرافیک تصویری ترکیب میشد. این متریال بهترین چیز برای یادی از یارانه. میشه آدم های اون عکس ها و یا بازمانگانشون رو گیر آورد و بهشون پرداخت.
8 - مصاحبه هایی که کردی هدف روشنی نداره. یکیش اشاره به دعواهای داخلی هیئته که من بیننده هیچ اطلاعی ازش ندارم و گیج می شم، یکیش درباره آزاد شدن علمه، یکیش تبلیغات مداحه و...
بقیه هم حرف های تکراری که هیچ فرقی با گزارشات باری به هر جهت گزارشگران صدا و سیما نداره. به نظرت این حرف ها و نصیحت های تکرای به چه دردی میخورند؟ من بیننده که تو تلوزیون دائما از این حرف ها شنیدم چرا باید فیلم تو رو ببینم؟
و یک موضوع خیلی مهم این که فیلم ساز حق نداره توی اثرش مسایل بدون استناد رو بیان کنه. یه آقای محترمی تو مصاحبه گفت عشق امام حسین(ع) و اشک ریختن برای اون تبلیغات نمیخواد بلکه غریزیه! سند علمی و یا شرعی این موضوع کجاست؟
فیلم ساز حق نداره حرف های بدون سند توی اثرش بیاره مگر این که موضوع رو بشکافه و نقد کنه. آیا ما حق داریم به خاطر بزرگ کردن امام حسین(ع) بدون سند حرف بزنیم؟ پس فرق ما به عنوان آدم های منور الفکر(!) اینترنتی(!) با بعضی از مداحانی که حرف های بی اساس میزنند چیه؟
...
9 - به موضوع مهم نور کم توجهی شده. معمولا روزهای ابری برای نورپردازی محرم خیلی خوبند ولی از این مزیت استفاده خوبی نشده. می شد با چندتا پرژکتور و بوم کمبودهای نوری رو جبران کرد و نور خوبی به دست آورد. لااقل نباید این قدر دریچه دوربین رو به سمت آسمون می گرفتی تا کنتراست های زننده ایجاد نشه.
به نظر من خوب بود یه جلسه هم تو هوای آفتابی فیلمبرداری می کردی و فیلمت رو رنگ آمیزی می کردی.
تو صحنه های داخلی هم به این موضوع توجه نشده خصوصا تو مصاحبه ها. گاهی نور روی پیشونی و صورت افراد تو ذوق میزنه و گاف ترین صحنه مصاحبه آقای واعظیه که با اون لباس و محاسن و موی مشکی، در زمینه سفید دیوار قرار گرفته و کنتراست بدی ایجاد شده طوری که صورتش پیدا نیست.
10 - افتاحیه فیلم خوب کار شده و ریتم خوبی داره و با آهنگ مداحی کویتی پور هم هماهنگی داره(هر چند نمیفهمم کویتی پور چه ربطی به خونسار داره).
ده دقیقه اول فیلم به من ثابت کرد که ذوق و استعداد فیلم سازی داری و میتونی اسپیلبرگ ما باشی. باور کن!
11 - فیلمبرداری های روی دوش تو افتتاحیه فیلم خوب از کار دراومدند. البته جلوتر که می ریم گاهی لرزش دوربین زیاد میشه و آزار دهنده.
12 - ظاهرا مقهور علم و کتل شدی و نتونستی روی سینه زنی، که مهمترین مشخصه هیئت حسینیه کار کنی. حق هم داری؛ این علم زنگی ها نمای فوق العاده ای توی فیلم دارند و جذابند اما یه مستند ساز باید تمام واقعیت رو بیان کنه و عدم جذابیت تصویری سینه زنی رو با تکنیک جبران کنه. این فیلم، هیئت حسینی رو، ده پونزده تا جوون علم کش نشون میده نه یک دسته عزاداری کامل.
13 - راستی شنیدم که در گذشته شاه معدوم پرچمی به هیئت حسینی هدیه کرده که قبل از انقلاب مقابل هیئت قرار می گرفته. به نظرم بد نبود برای ثبت در تاریخ و عبرت هم که شده اون رو نشون میدادی. به هر حال این موضوع توی خونسار دهن به دهن نقل میشه.
14 - اضافه می کنم این حرف ها به این معنی نیست که زحمات خودت و همکارانت رو ندیده بگیرم. من مطمئنم برای این کار زحمات زیادی کشیده شده خصوصا در این بی امکاناتی خونسار اما به نظرم اولا اگر تخصص بیشتری پشت کار بود با همین امکانات، کار بهتری ساخته میشد و ثانیا بیننده پشت صحنه کار رو نمی بینه بلکه فیلم رو می بینه و بر مبنای اونچه که میبینه قضاوت می کنه.
به نظرم در کل تجربه خوبی داشتی و می شه از این تجربه برای کارهای بهتر استفاده کرد و حتی این تجربه رو در اختیار جوون ترها قرار داد تا اگر خواستند وارد این حرفه بشند بدونند با چه مشکلاتی مواجه هستند.
در پایان باید بگم من هم متخصص نیستم و فقط به عنوان یه بیننده ی علاقمند نظرم رو گفتم و ببخشید که با وجود بی تخصصی این قدر صریح بودم. مطمئنم از صراحتم نرنجیدی و خواهش می کنم تو هم نظرت رو درباره حرف های من بگو تا بیشتر با کارت آشنا بشم.
موفق باشی همیشه
عرایض حقیر رو در ادامه مطلب بخونید ....
ازدواج باعث می شود آدم ؛ آدم بشود و بچه دار بشود و بچه هایش را هم زن بدهد و آنها هم بچه هایشان را زن بدهند و آدم؛ بابا بزرگ بشود و وقتی که سر سفره می نشینند تا آبگوشت بخورند اول گوشت لُخم را می دهند تا او بخورد و جان بگیرد ...
ازدواج خیلی فایده های دیگری هم دارد، مسعود پسر اقدس خانوم قبل از اینکه ازدواج کند همش دنبال یللی تللی بود و حتی شبها تا دیر وقت توی کوچه ول می گشت
اما وقتی دختر خاله اش را گرفت همیشه توی خانه می ماند و بیشتر وقتها خواب است حتی سر سفره هم چشمهایش بسته است ...!
ازدواج باعث می شود آدم مرد هم بشود و ریش و سبیل در بیاورد ...
پدرم می گوید آدم باید پول و ماشین داشته باشد تا بتواند زن بگیرد ؛ اما مادرم می گوید پول خوشبختی نمی آورد
اگر مادرم راست بگوید ما خیلی خوشبختیم چون نه پول داریم و نه ماشین ...
و اگر پدرم راست بگوید من باید تا الان سه تا زن گرفته باشم ...
یک روز در تلوزیون می گفتند برای ازدواج تفاهم خیلی مهم است
من با اکثر دخترهای فامیل تفاهم دارم و می خواهم همه آنها را بگیرم ..! ولی نرگس دختر شهین خانوم همیشه مرا مسخره می کند و میگوید تو بچه هستی و نباید با مابازی کنی !!!
بچه ها می گویند نرگس همین روزها شوهر میکند، چون همیشه کفشهای مادرش را می پوشد و رُژ لب مادرش را می زند و موهایش را هم دمب اسبی میکند ... ولی من می کویم نرگس با هیچ کس تفاهم ندارد و اگر هم ازدواج کند مثل سوسن دایی مرتضی اینا بر می گردد خانه پدرش و مهریه اش را هم می گذارد اجرا تا شوهرش برود زندان و آب خنک بخورد ...
مادرم میگوید آدم باید یک زن بگیرد چون خرج زندگی خیلی زیاد می شود
دیروز کبری خانوم به مادرم میگفت لوازم آرایش این روزها خیلی گران شده است
او و شوهرش ماهی یک بار می روند بندر و جنس می آورند
کبری خانوم چهار تا شوهر دارد که سه تای آنها مُرده اند ...و فقط این آخری زنده مانده ...
من دوست دارم در آینده ازدواج کنم تا بتوانم خرج زندگی و ریش و سبیل در بیاورم ....
این بود انشای من ...
وقتی خودتی و یه دست لباس قدیمی تمیز و اتو کشیده ..!
وقتی با یک نصفه نون سیری و بدون یه نصفه نون گرسنه!
اونوقت اگه دلار بشه 5000 تومن هم پر به خیالت نیست!!
تو حال و هوای تو همیشه یه تخت خالی کنار یه جوی آب و یه سفره نون خشک و یه دیزی سنگی و یه چای قند پهلو ؛ همیشه فراهمه و سر تا سرش هم با پنج شیش هزار تومن ردیف ...
حتی اگه بدهکار باشی و گرفتار با دیدن یه لبخند زیبای پسرت یا دخترت؛ همه چی یادت میره و می شی علی بی غم ...
دوستی می گفت وقتی یه رودخونه داره راهشو میره باید تو مسیرش باهاش حرکت کنی
اما اگه بخوای راهشو سد کنی بد می بینی؛ اونوقته که اونقدر سوهان می خوری تا از بین بری و نیست بشی ... خیلی که قوی باشی خیلی که شانس بیاری با جرثقیل بَرِت می دارن و از مسیر خارجت می کنند ولی اگه شانس نیاری تیکه تیکه ات می کنند و هر تیکه اتو یه جا می ندازن تا هوس نکنی جلوی رودخونه رو بگیری ...
اما لذت نشستن روی اون تخت کنار جوی و همراه شدن با این رودخونه بزرگ زندگی؛ وقتیه که تن خودت و خونوادت سالم باشه ...
اگه خدایی نکرده چین به پیشونی بچه ات بیاد؛ اونوقته که اگه همه دنیا هم مال تو باشه هیچی بهت مزه نمیده ...
"مث کشیدن سیگار تو اوج سرماخوردگی"
اونوقت دیگه برات مهم نیست چی گرونه و چی ارزون ...
برات مهم نیست همه کشورای دنیا کشورت رو تحریم کنند ...
برات مهم نیست سکه بکشه بالا ...
مهم نیست یارانه ات قطع بشه ...
هیچی مهم نیست ...هیچی ...اونوقته که حاضری جونت رو هم بدی تا فقط یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه لبخندشو ببینی ...
وقتی به همه اینا فکر کردم؛ دیدم ما آدمها هیچ وقت قدر لحظه هامون رو ندونستیم و نمیدونیم که اگه می دونستیم لبخند ها رو با گریه عوض نمی کردیم!
چای قند پهلو با دیزی سنگی کنار رودخونه؛ رو تخت خالی رو با تجملات عوض نمی کردیم ...!
خودمون رو به زور جلوی رودخونه ای به بزرگی زندگی قرار نمی دادیم ...!
ماها ...هیچی نفهمیدیم و نمی فهمیم....
پ .ن: دوستانم همه نابند؛ طلا سیری چند؟ .....دور باد از همشان درد؛ بلا سیری چند ؟
امروز دخترم را دیدم که بر بالای چهارپایه دیوان شمس تبریزی را با صدای بلند زمزمه می کرد و من نگران آینده اش, اشک را مجالی دادم تا هوایی بخورد! ندا آمد کی مرد گنده چه می کنی؟ گفتم کانسپت را متبلور میکنم!!! پرسید به چه می اندیشی؟ گفتم: به بوی کتلت همسایه! اندیشه رانندگان خیابانی! رنگ چشم، شکل ابرو، شکل بینی، اندازهی لب، جنس پوست آدمها!
ندا تا این بشنید بانگ برآورد که : عجب آدمی هستی و سر به بیابان گذارد و دور شد ...
آخرین باری که صندوقچه کوچک قدیمی ام را باز کردم سیرو سفری داشتم به دوران کودکی ...
آنجایی که بریده های مجله های سینمایی را جمع می کردم شاید روزی گذارم به اطراف جام جم افتاد! آنوقت عزت اله را صدا می زدم و می گفتم: آهای مردک ببین سابقه را؟ حال کن ! تو کجا بودی آنوقت ها که ما صبحانه مراد برقی می خوردیم و نهار صمد آقا ؟
می گویند در شهر سوخته (دشت سیستان) از بقایای باستانی دوران مفرغ سندی پیدا شده؛ که ثابت می کند شهاب خودمان از آن دوران در کار تدوین فیلم بوده و ما خودمان هم خبر نداشتیم !!!
از روزی که پسرم ماهان پرسید: بابا از فردا بیدار می شوی؟
دیگر همت نکردم از جایم بلند شوم!! این روزها خواب به خواب بروی! بهتر از این است که بیدار شوی
سرم را از پنجره بیرون برده عکسی به یادگار بیانداختم تا نگویند دور از جان غزل خداحافظی را خوانده ...!
باران که می بارد چونان غورباقه های خندان جشن می گیریم و وقتی نمی بارد غم عالم می ریزد توی دلمان ما نیز بهتر است به جای غمبرک؛ باد شوی(شوهر) خفته خویش بزنیم تا مگس های مزاحم خواب نازش را زایل ننمایند ...!
یادش بخیر دوران مکتب خانه؛ یکی از بچه ها چوپوقش را داد به من که برایش قایم کنم من هم گذاشتم میان خورجینم و خیالم راحت بود کسی را با من کاری نیست آخر به قول معروف: ما از اوناش نبودیم! اما نمی دانم کدام شیرپاک خورده ای رفت و ما را پیش میرازقلمدان ان زمان فروخت! ما هم لب نزدیم و آخرش هم انگ چوپوقی بودن زدند بر پیشانیمان ...یادش بخیر کلا" گوله مرام بودیم آن وقتها ...
این روزها حس و حال دزدی هم نداریم که از وبلاگ دوستان چیز بدزدیم و برایتان بگذاریم! چند وقتی به خاطر مشغله و گرفتاری می روم شمال عشق و حال ... تا یار چه خواهد و ...
آب دونی امان این روزها به لطف گازرسانی گرم تر از قبل شده یادم باشد این بار جریان ساختن سریال سربداران را برایتان بگویم که چطوری بی معرفت ممد علی نجفی ما را دور زد و سریال را به اسم خودش تما م کرد ...!
بالاخره بعد از کش و قوسهای فراوان همان دلتنگ ماندم؛ پیش خود گفتم اگر دلم باز شود آنوقت دیگر چه کسی هست که از گوجه خشکهای مادربزرگ برایتان بگوید ؟ چه کسی اسباب و اساس بچگی هایش را بیاورد پهن کند وسط؛ با هم بازی کنیم ؟ چه کسی عکسای قدیمی برایتان بگذارد حالش را ببرید ؟ برای همین تصمیم گرفتم دلتنگ بمانم که کسی هم شک نکند ...!
وارد کلاس که شدم دیدم یکی از بچه ها دو دستش را به همراه دو پایش بالا برده یه گوشه کنار تخته سیاه ایستاده دارد مثل باران بهار اشک میریزد! خیلی دلم سوخت گفتم چیزی شده؟ گفت خانوم معلم! آقای مدیر گفته اند همین جا بایست خانوم معلم! جفت دستانت و جفت پاهایت را هم ببر بالا خانوم معلم! تا معلمتان بیاد خانوم معلم! حیف که دست خودم نبود وگرنه دلم میخواست بغلش کنم بوسش کنم نازش کنم خیلی دلم برایش سوخت! من نمی فهمم این چه طرز برخورد با یک بچه آدم است ؟ اگر دست خودم بود آن مدیر لندهور را از وسط نصف می نمودم ...
این مدت که در گیر امتحانات بودم کلا" آف نداشتم دپارتمانمان هم خیلی گیر بازار شده است! اینجا که مثل ایران نیست هرکی هرکی باشد و مثلا به بهانه آش خاله بطول بتوانی یونیورسیتی را بپیچانی! اینجا حساب کتاب دارد برای خودش ...!
میان این همه خط های کج و ماوج؛ میان این همه دروغ و حقه و نیرنگ؛ پرانتزی باز کردیم تا ما هم حرفهایمان را در پرانتز بزنیم اما دیدیم ما هم کج و ماوج بنویسیم و این و آن را دستگاه کنیم بیشتر به دل می نشینیم و بیشتر خاطر خواه پیدا می کنیم ...!
پ . ن : امیدوارم کسی را رنجشی حاصل نگردد از این مکتوب و اینکه اگر کسی را از قلم انداخته ام به بزرگواری خودش مرا عفو نماید ...!
دوستان عزیزم سلام
امیدوارم یلدا به همه شما خوش گذشته باشه ...
تا حالا شده فکر کنید تو زندگی نقش یه کاتالیزور رو دارید؟
کاتالیزور عنصریه که وارد یک جریان شیمیایی می شه و اون جریان رو به واکنش وادار میکنه!!
یعنی در حالت عادی دو عنصر هیچ سنخیتی با هم ندارن؛ اما با ورود کاتالیزور یه جورایی با هم گره می خورن
اما اینکه کاتالیزور این وسط چیکاره است نکته اصلی داستانه!
کاتالیزور دقیقا نقش دستمال کاغذی رو بازی میکنه! یعنی بعد از واکنش شیمیایی کاملا" ماهیت خودش رو از دست میده و به درد در مشک هم نمی خوره!!!
امروز به گذشته که فکر میکردم دیدم خیلی وقتها تو زندگی نقش کاتالیزور رو داشتم
راستش اولش خیلی دلم گرفت اما بعد یه نکته باعث شد از کاتالیزور بودن خودم احساس خوبی داشته باشم!
گاهی باعث شدم از نابود شدنم یک عنصر به درد بخور به وجود بیاد!!!
ولیعهدم این روزها کمپوت احساسات است!!
من نمیدانم یک بچه 5ساله این همه احساسات را از کجایش می آورد؟!
چیزی که نگرانم می کند این است که: نمی تواند احساساتش را کنترل کند!
همین دیروز احساساتی شد؛
از روی مبل چنان خودش را پرت کرد طرف من که اگر جا خالی نداده بودم تمام استخوانهایم خُرد شده بود ...!!