سلام
یه محرم دیگه هم اومد و رفت ...
دوستی می گفت با بار گذاشتن آبگوشت ها؛ حسینی می شیم و با تموم شدنش پرونده محرم کلا" بسته می شه و می ره تا سال آینده ....
میگن 7000 بنر و پرچم تو ماه محرم از طرف هیآت مذهبی در سطح شهر نصب شده!
هزار ماشاله! همین یه نصفه خط خبر؛ کلی نکته فرهنگی و اقتصادی داره ...
اول اینکه اگه همین الان به همین نصابین محترم بگن چارتومن کمک کنید می خوایم جهیزیه بخریم واسه یه آبرو دار؛ همه گرفتار می شن و بدهکار و آس و پاس ...
دوم اینکه با یه حساب سرانگشتی و خیلی خوش بینانه 7000 تا دو متر از قراره متری 3500 می شه 49 ملیون تومن ناقابل! البته از بنر های بیست سی متری فاکتور می گیریم ...
سوم اینکه این خبر تو خروجی خبرنامه خوانسار و از زبون حاجی بخشی خودمون نقل شده! یه دست مرزاد هم به ایشون باید گفت که کلی وقتشو صرف شمردن این همه بنر کرده ... حاجی دمت گرم
می گن امسال سه چهارتا هیئت عزاداری دیگه؛ به تعداد هیآت شهر اضافه شده
خدا زیادش کنه! با یه پرس و جو مشخص شد بیشتر این هیآت از سرشاخه یه هیئت بزرگتر مستقل شدند که به احتمال یقین این شاخ و برگ به جهت تفاوت بین افکار سران هیئت و نرفتن آبشون تو یه جوب نشأت گرفته ...
پیشرفت های ما خونساریها بیشتر از اینکه به سبب هنجار به دست بیاد از نا هنجاری سرچشمه می گیره!
"عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد" مصداق بارزش رو می شه گوشه کنار شهر با چشم دید!
اما این پیشرفتها؛ پیشرفت های وارونه یا کاذبند از بد حادثه ...
افتخار مصرف 5 تُن گوشت تو شیش روز رو همه شنیدند
اما من به چشم خودم دیدم نگاه های حسرت رو که ظرفهای شیش لیتری غذا رو چطوری نیگاه می کردند و تازه تا سر صف بیست نفری دیگه مونده بود ....
وقتی یه جلیقه خبرنگاری تنت کنی و یه دوربینم بگیری دستت اونوقته که همه درهای بسته هیئت به روت باز می شه !
از سلاخ خونه بگیر تا آشپزخونه ...
وقتی خونواده گیر بدن که بری واسشون عذا بگیری شیطون می ره تو جلدت که از موقعیتت سواستفاده کنی اما وقتی صف طولانی مردم رو برای گرفتن عذا می بینی از خودت خجالت می کشی و می ری تو صف!
یهو در باز می شه و یکی تو رو به زور می کشه تو؛ بدون اینکه حرفی بزنه ظرفتو پرمیکنه و دوباره درو باز می کنه و می ندازتت بیرون
بعد سنگینی نگاه یه عده رو حس می کنی و با خجالت راهتو می کشی و می ری خونه ...
از همه بیشتر تکرار این صحنه ها؛ هرسال؛ اذیتم میکنه ...
ببین بچه جون!
عشق فقط دو جوره
عشق مادر به فرزند
و عشق بنده به خدا
بقیه انواع عشق مجازی اند که در اثر اختلالات هورمونی به وجود میاند ..!!
اگر یه وقت خدایی نکرده دچار احساس عاشقی شدید، هیچ چیزی بهتر از ورزش و دوش آب یخ نیست !!
آب یخ معجزه می کنه!!!
(ورود آقایان ممنوع)
پ.ن: دیدن بعضی فیلمهای آبکی زیاد هم بد نیست! زاویه دید آدم رو باز تر می کنه! شاید هم کلا" عوضش کنه ...!
سفیر اسلام چون به عمارت خسروپرویز وارد شد؛ خبر به ولات ایرانی رسید و همهمه در میان زنان بالا گرفت که شخصی از حجاز دینی جدید آورده که گویا در آن "زن" همچون نگینی با ارزش پرستش می شود و برای نکاح کابینی برایش مرقوم نمایند, که هرگاه نازش را نخرند کابین خویش به اجرا گذارده از حلقوم شوهر ناسپاس بیرون کنند!!
جماعت نسوان را چنین دینی مزاج خوش آمد و همچون مگس بر گوش همسران خویش از در وز وز در آمده و ایشان خام نمودند تا خسرو را مجاب نمایند که اشتباه خویش با دعوت از دین جدید به دیار پارس سرپوش نهد..!
الغرض طولی نکشید که اسلام از شبه جزیره عربستان به پارس گسترش یافت و از همه بیشتر جماعت اناث را خوشنود ساخت
از آنجایی که ما ایرانی ها در سنت شکنی و فرهنگ سازی های من درآوردی ید طولایی داشتیم و خوشبختانه هنوز هم داریم! انواع و اقسام مهریه ها را تجربه کرده و می کنیم...
جمعیت نسوان در ابتدا برای محکم کردن جای پا؛ اقدام به قرار دادن مهریه در سطح معمول و به قرار یک شاخه نبات و یک آینه و شمع دان و چند مثقال طلای چند عیار غیرمسکوک و یک طاقه شال ترمه و ... نمودند!!
اما بعد تر؛ این کابین, رنگ و لعاب بیشتری گرفت و پای چهارپایان نیز بدان باز شد! معیار چشم و هم چشمی نفرات شتر ثبت شده در سیاهه مهرنامه بود و هرکس تعداد اشتران سیاهه اش بیشتر بود در نزد زنان اعلم تر بود ...
جالب آن که سرحدات شمالی نیز مهریه زنان خویش را بر مبنای شتر محاسبه می کردند و کورکورانه رسم اعراب را ادامه می دادند...
ملک و املاک جایگزین مناسبی بود برای شتر و لااقل امکان فراهم آوردنش بیشتر بود
تا اینکه استعداد فرهنگ سازی پارسی جهان اسلام را متحیر نمود
از سفر به ۱۲۰ کشور دنیا و ۱۰ هزار لیتر بنزین تا دست راست و پای چپ داماد،شمش طلا هم وزن عروس و یک کیلو بال مگس و حفظ کردن دیوان حافظ و صدها مهریه عجیب و غریب دیگر...
هفته گذشته عقد یکی از اقوام بود : یکصد شاخه گل ارکیده و یک کاسه آب باران و هزارن سکه طلا و ...! عروس و دامادی را می شناختم که مهریه اشان صدشاخه گل رز به همراه یکصد بوسه بود وقتی کارشان به طلاق کشیده شد داماد اصرار داشت مهریه همسرش را عندالمطالبه پرداخت کند و عروس زیربار نمی رفت که نمی رفت ...
واقعا چه موجودات جالبی هستیم ما ایرانی ها ....!
وارد شهر که می شویم ساعت هشت صبح است
ابتدای بلوار را بسته اند صدای طبل و سنج می آید و زنجیرهایی که بالا می رود و پایین می آید
مجبورمان می کنند از خیابانی فرعی بالا برویم که ابتدای آن فرمانداری است و انتهای آن اداره کشاورزی با پرس و جو مسیر خود را پیدا می کنیم و دوباره به خیابان اصلی برمی گردیم
باز هم همان دسته عزاداری؛ باز هم مسیر را بسته اند! سربازی را صدا می کنیم؛ می گوید قدری صبر کنید تا هیئت برود داخل امامزاده
صبر می کنیم ...مسیر باز می شود و حرکت می کنیم؛ بوی اسپند حال آدم را جا می آورد
به میدان که می رسیم باز هم یک نرده آهنی راه را بسته است
یک وانت تویوتا؛ با ظرفهای ماست و دسته های نان از کنارمان می گذرد و بدون توجه به ماموران وارد خیابان می شود!
انگار از هفت دولت آزاد است!
مسیر جایگزین را از ماموران می پرسیم و وارد آن می شویم؛ خیابان خلوت است و رفت و آمدش مثل خیابان اصلی نیست.
از کنار یک پارک ساکت و خاموش عبور می کنیم که تنها سکنه اش دختروپسر جوانی هستند که در انتهای پارک روی نیمکت نشسته اند و دل و قلوه رد و بدل می کنند!
ابتدای هر خیابان منتهی به شهر؛ همان صحنه همیشگی تکرار می شود؛
ظهر می شود و ما هنوز شهر را ندیده ایم
گوشه ای می ایستیم و سفارش کباب می دهیم! کبابی جز ما مشتری دیگری ندارد !تا آماده شود وضو می گیریم و در مسجد کنار کبابی نماز میخوانیم
بعدازظهر هم موفق نمی شویم شهر را ببینیم و غروب خسته برمی گردیم ....
سکانس دوم :
ساعت هشت صبح است که وارد شهر می شویم
خیابان رابسته اند ماشین را پارک می کنیم و پیاده به راه می افتیم
هوا قدری سرد است اما آنقدر صحنه های زیبا برای دیدن هست که یخ وجودمان را آب می کند.
از بزرگ و کوچک؛ خرد و کلان هرکس به کاری مشغول است و انگار نه انگار غریبه ای هم اینجا هست.
یک جورهایی خیال می کنم اینجا همه مهمانند و این چند روز که تمام بشود شهر خالی می شود از سکنه ! آنگونه که از ظاهر امر پیداست این شور و حال را تزریق کرده اند به مردم!
یک نوع حس زیبا در چشمان اهالی شهر دیده می شود انگار کاملا با نگاه ما فرق می کند! انگار همین حس آنها را از ما متمایز کرده است
ظهر که می شود وارد یک حسینیه میشویم؛ پرس و جو کردیم گفتند؛ نهار آبگوشت است
سه چهار صف قبل از ما تشکیل شده؛ کفشهایمان را در می آوریم و تکیه می دهیم به دیوار
صفهای قبلی راه براه صلوات می فرستند تا بالاخره پیرمردی با یک بغل سفره وارد می شود و این صلوات آخری را محکم تر ادا می کنند
طبق های ماست و آبگوشت و لحظه ای بعد در سکوت ...نوش جان
یک نفر وارد سفره می شود که با ورودش همه سفره را به هم میزند
از سفره های دیگر هم می ایند و دوره اش می کنند! بشقاب های گوشت با چند دانه نخود!
خیلی تلاش میکند تا به هر نفر یک بشقاب بدهد اما ...اما موفق نمی شود
بعضی لقمه های گوشت را به دست گرفته و سالن را ترک میکنند
آبدار خانه حسینیه بعد از نهار شلوغ ترین قسمت حسینیه است هرکس گوشه ای ایستاده و چای داغ را هورت می کشد
چند نفری یک گوشه نشسته اند و سیگار دود می کنند! و بعضی هم انگار سالهاست نخوابیده اند زیر چل چراغ به خواب عمیقی فرو رفته اند ...
پشت در آشپزخانه هم غوغایی است! زن و مرد پیر و جوان با ظرفهای غذا ایستاده اند تا برای منزل و احتمالا" میهمان هایشان غذا بگیرند ...
جایتان خالی روز قشنگی بود
یاد سکانس اول افتادم که نمی دانستیم چه باید بکنیم ...
شیخی را ادعا چنین بود که: شبها خواب ندارم!!
پرسیدم چرا؟ اظهار بی اطلاعی کرد و سر به بیابان نهاد ...
پیش خود گفتم من اگر از ساعت ده بگذرد به بانوی خویش غر می زنم که بابا! بس است دیگر! خواب مرا فرا گرفته !!
چند روزی در خیال خویش می پنداشتم که فرق میان من و او چیست؟ تا اینکه فهمیدم من با پنج درهم(همون پونصد هزارتومن خودمون) سیرم و به پنج درهم گرسنه!! چرا باید خواب خویش با افکار آشفته ذایل نمایم؟!!
او را اگر همین دم جان بستانند نه چیزی نوشیده و نه چیزی خورده! همه را درهم و دینار کرده و در انبان ذخیره ساخته؛ با شکم خالی و جامه ای پوسیده جان از کف برون کند!
اما مرا اگر فراخوانند یک جامه نو دارم که تازه خریده ام! خوردنی و نوشیدنی هم به قد کفایت تناول نموده ام چیزی هم در بساط ندارم به جز همان جامه! راحت تر جان خواهم داد!!
حافظه کوتاه مدت یکی از دوستانم دچار مشکل شده
من میگویم حافظه اش زود به زود پاک می شود اما خودش چنین اعتقادی ندارد!
حُسنش این است که فردا یادش میرود امروز چقدر لیچار بارش کرده ام و چیزی به دل نمگیرد
اما قبل از اینکه این مشکل برایش بوجود آید سو تفاهی برایمان پیش آمد که مجبورم هر روز برایش توضیح بدهم و آیه نازل کنم که اشتباه می کند
فکر کن؛ روزی یک بار آن هم به مدت نیم ساعت حرفهای تکراری روز قبل را با شور و شوق همیشگی صغری کبری کنی و یک "واو" هم جا نیندازی !! خوبی اش این است که دیگر حفظ شده ام !
اما اگر برای فلسفه چینی اش کم بگذارم و از ریزه کاری هایش فاکتور بگیرم باورش نمی شود که نمی شود ....
ولیعهدم را به خاطر یک اشتباه کوچولو دعوا کردم...
مثل همیشه رفت توی اتاقش و در اتاق را کوبید به هم تا جایی که گچِ ترکِ خورده یِ کنار چهارچوب از دیوار جدا شد و نقش زمین شد ...
کنترل تلوزیون را برداشتم و ولو شدم روی مبل و کانال ها را عوض میکردم تا چیز دندان گیری پیدا کنم برای تماشا !
صدای در اتاقش که آمد گفتم آمده منت کشی ...مثل همیشه ...
باقیافه ای جدی آمد و یک تکه کاغذ انداخت روی زمین جلوی پایم و عصبانی تر از قبل برگشت توی اتاقش و اینبار در را محکم تر کوبید به هم ...
مبهوت کارهایش بودم که کاغذ توجه ام را جلب کرد!
روی کاغذ چند بار کلمه "بابا" را بر عکس نوشته بود و زیرش هم یک خط کشیده بود که روی آن نوشته بود"16"
همسرم را صدا زدم و طوری که ولیعهد صدایم را بشنود گفتم : پسرم برای بابا نامه نوشته
نوشته : بابا من خیلی شما را دوست دارم! معذرت میخواهم که باعث شدم شما ناراحت بشوید و بالا فاصله ادامه دادم ... بابا جون منم خیلی دوست دارم عیبی نداره این بار می بخشمت ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایش را همراه با یک جیغ بنفش بلند کرد و گفت : نخیرم نوشتم من بات قهرم دیگه هم دوست ندارم ....
سلام ما مثل همیشه بی طمع نیست!
همیشه وقتی یادت می کنیم که کارمان گیر باشد یا فیلمان یاد زادگاهش کرده باشد
اگر از احوالات اینجانب خواسته باشی ملالی نیست جز دوری حضرت همایونی که آن هم به لطف بعضی حضرات زورا" و جبرا" میسر می شود!
"توفیق اجباری تنها پل ارتباطی ما با حضرت والاست"
همیشه یاد شما توام با افسوس بوده اما گاهی هم می شود دلمان را پر می دهیم بر آسمان خالی از کینه و خالی از زرق و برق های امروزی تا آبی باشد بر آتش درونمان...!
اما انگار مدتی است می خواهند مجبورمان کنند تا دالان تاریخ را بشکافیم و رحمت بفرستیم به روح زنده و مرده ات ... نه خرما میدهند و نه حلوا! حتی از یک جعبه نان خوانساری هم دریغ می کنند تا فی الواقع مجانی و مفتی مغفرت برایت بخرند و چنانچه آن وقتها زبانم لال خرده خلافی هم کرده ای؛ به سبب همین رحمت؛ انتقالی ات را از جهنم بگیرند ...
زیاده عرضی نیست حضرت اشرف؛ غرض عرض ارادتی بود بر آستان آن یگانه تاریخ که آن هم با کتابت چند سطری میسر گردید ...
بیست و هفتم ذی القعده یکهزار و چهارصد و سی و دو هجری - خوانسار دایال آپ !!!
دوران جالبی شده دوران ما ...
آن وقتی که در زایشگاه خوانسار چشم باز نمودم تازه انقلاب شده بود بگیر و ببند انقلابیون بود و عُمال شاه خائن را از دخمه های متروکه بیرون می کشیدند و می آوردند چوب توی آستینشان می کردند!
از طرفی انقلاب نو پا؛ در گیر جنگ بود و از بیرون و داخل هر کاری می کردند تا با سر بخورد زمین! صدام گفته بود بروید هفته ی دیگر بیایید تهران آنجا با هم گپ می زنیم!!!
روزی نبود که رادیو مارش جنگ نزند و مادر؛ نگران اوضاع و احوال بابا که ماشینش را گل پاشیده بود و جاده اندیمشک اهواز را طی می کرد تا برو بچه های خط کم و کسری نداشته باشند! وقتی نامه بابا می رسید یا تلگرافی می زد اشکهای مادر را نگاه میکردیم و در عالم بچگی به این فکر میکردیم که میان آن خط های کاغذ؛ که از طرف بابا آمده بود چه نوشته که اینچنین مادر را بی تاب نموده ..!؟
مرزها را می کوبید و پایتخت را کرده بود عرصه موشک بازی! خیلی ها رفتند و جانشان را کف دستشان گرفتند تا از ناموسشان دفاع کنند؛ ناموسی که اول از همه خرمشهر بود که آزاد شد به لطف خدا ...
جنگ که تمام شد دودش به چشم همه رفت؛ اول از همه محصلی هفت ساله که تازه می خواست به مدرسه برود و مجبور بود کتابهای سال قبل پسر خاله اش را از نو جلد کند و با کیف وصله پینه دختر همسایه اشان برود مدرسه ... تازه دفترهای سال قبل مسعود پسر اعظم خانوم، هنوز جای خالی برای نوشتن داشت!!
نفت کم بود و زیر زمین خانه پر بود از تیر و تخته؛ چند کیسه ذغال و یک منقل قدیمی؛ دست و پاهایمان به لطف کُرسی مادر؛ همیشه گرم بود اما صورتهایمان صبحها گل می انداخت از سرمای اتاق ...
طولی نکشید که قدری اوضاع بهتر شد؛ سالی یکبار لباس نو! کفش نو! و برای همین عید که می شد ذوق میکردیم و واقعا" بهترین لحظاتمان لحظه تحویل سال بود
دلمان می خواست زودتر صبح عید بیاید و با لباسهای نو برویم باغ پیش بچه ها و فخر فروشی کنیم
.......
یک روز صبح تصویر ژولیده صدام را که از دخمه ای تاریک و نمور بیرون می کشیدند دیدیم و بعد هم قدمهای لرزانش برای رسیدن به چوبه دار ... این تمام ظلمی بود که به ما و خیلی های دیگر حتی عراقی ها روا شده بود ...
تصویر بعدی؛ تصویر جنازه خون آلود بن لادن بود و حالا هم سرهنگ ...
دوران حادثه ها اسمی است برازنده دوران ما ....
قبل از ما نه کسی این گونه حوادث را دیده بود و بعد از ما نیز گمان نکنم کسی ببیند ...
صعود و نزول اقتدار چقدر نزدیک به هم هستند! حتی فاصله ای به قطر یک تار مو ...