چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

جَک ولوبیای سحرآمیز

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

شب گذشته بعد از اینکه لباس رزم پوشیده و به رختخواب رفتیم طولی نکشید چشمانمان گرم شده؛ خواب ما را فرا گرفت؛ در خواب شیخی را دیدیم با لباسی سپید و مو‌ها و محاسنی بلند به غایت که تا نزدیک نافش می‌رسید!! 

شبیه‌‌‌ همان حکیمی که در دروازه شهر توشیشان ظاهر می‌گردید و او را بشارت می‌داد بر قدرت و ثروت و... 


صدایم نمود: فرزندم با من بیا! گفتم: عمو تا جایی که یادم می‌آید ابوی خدابیامرزمان اگر در این هیبت جلوه می‌نمود جایش در کوچه بود و والده گرامی را خوف روبه روشدن با چنین موجودی!!! شما کی جانشینش شدی خدا می‌داند!! 


گفت: اگر مکنت و شوکت می‌خواهی با من بیا! گفتم: اولی را که نمی‌شناسم اما دومی را زمانی می‌خواستمش! اما تقدیر ما را بر سر دوراهی سرنوشت از هم جدا کرد!! 

پدرش راضی نبود دخترش را به آسمان جلی چون من پیش کش نماید!! 


گفت بچه می‌آیی یا نه؟ گفتم محض تجدید میثاق و یادآوری خاطرات می‌آیم! اما آنجا مرا در رو دربایستی نیندازی که بگیرمش‌ها...! من هم اینک در خواب بسر می‌برم و خانواده دارم خیلی زود هم باید برگردم... گفته باشم..! 


او از جلو می‌رفت و من از عقب که نکند خیالات شومی در سرش باشد... کمی که رفتیم به پرتگاهی رسیدیم که تخته سنگی عظیم بر بالایش بود با عصایش تخته سنگ را نشانم داد و گفت پای این تخته سنگ را بکن و مراد خود حاصل کن... هنوز حرفش تمام نشده بود که غیب شد.

پیش خود گفتم نکند شوکت سربه تیره تراب نهاده و از جمع فرشیان جدا و به خیل عرشیان شتافته باشد؟ 

اگر چنین باشد این مردک مرا امر می‌کند که نبش قبرش کنم!! گفتم بی‌خیال زنده‌اش که به ما وفا نکرد مرده‌اش را می‌خواهم برای کجا؟ 


همانجا نشستم تا خوابم تمام شود و برگردم! اما چیزی وسوسه‌ام می‌کرد تا پای تخته سنگ را بکنم بلکه گنجی؛ کتیبه‌ای؛ خمره سفالینی؛ زیرش باشد و بفروشم و سروسامانی به وضع زندگیم بدهم! 


سرتان را درد نیاورم اگر بخواهم جزئیاتش را بازگویم یک کتاب قطور جا می‌خواهد که در حوصله شما نگنجاید!! 


آخرالامر طمع بر من غالب گردید و وقتی به خود آمدم که نیم متری از زمین را کنده بودم! ناگهان چیزی توجهم را جلب نمود! چیزی شبیه قوطی کنسرو بود بیشتر کندم دیدم درست حدس زده‌ام! یک قوطی کنسرو لوبیا از دل خاک بیرون آمد! 


پیشنهاد می‌کنم قبل از خواب قدری تجهیزات با خود بردارید یا لااقل یک درباز کن بگذارید زیر متکایتان که مثل من مجبور نگردید با بدبختی و به ضرب سنگ و چوب درب کنسرو را باز کنید!!! 

به هر بدبختی که بود بازش کردم و مشغول خوردن بودم که ندا آمد: ‌ای ابله چه می‌کنی؟ 

گفتم کنسرو لوبیا می‌خورم، بسم الله... 

گفت: دیوانه این لوبیا‌هایی که بلعیدی سحرآمیز بود!! باید می‌کاشتیشان نه اینکه کوفت کنی!! 


گفتم: ‌ای دل غافل دیدی چه خاکی به سرم شد؛ ته قوطی را نگاه کردم دیدم هنوز دو تا لوبیا باقی مانده! 

زمین را کندم و آن‌ها را در خاک کاشتم و آبش دادم و در انتظار نشستم تا سبز کند! 

طولی نکشید که سبز شد و رو به آسمان رفت و رسید به ابر‌ها؛ پاچه‌هایم را بالا زدم و از تنه لوبیا بالا رفتم تا رسیدم به پشت ابر‌ها! همانجا که آقای غول یک قصر خفن داشت و فقط قاشق غذایش اندازه خونسار خودمان بود!! گفتم تا نیامده سریع بروم مرغ تخم طلا را بردارم و بزنم به چاک... که از پشت صدایی مرا به خود آورد: دیدی گفتم سرو کله‌اش پیدا می‌شود! این‌‌‌ همان جَک! دزد جواهرات است!! 

داشتم شاخ در می‌آوردم... پیش خود گفتم: 

 اگر از آسمان سکه طلا ببارد یکیش گیر من نمی‌آید!! اما کافی است فقط یک دانه جَک دزد؛ در دنیا باشد عدل ما را بجای او می‌گیرند و می‌گویند خود خودش است.

پ.ن : 

جا دارد از کمش عزیز بابت نکته سنجی بی اندازه اش در خصوص نگارش صحیح؛ تشکر نموده لپ مبارکش را بفشارم! حضرت اجل تاجایی که درتوان بود رعایت کردیم باشد که در قسمتهای بعدی بیشتر در این خصوص بکوشیم


واقعا..؟!!

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۵:۱۹ ب.ظ

بچه که بودم ؛ همسایه امان گنجیشک هم نداشت ....

بزرگ که شدم ؛ مرغ همسایه غاز شد ...!



دزدی که به دزد بزنه شاه دزده !

جمعه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۰، ۰۳:۴۷ ب.ظ

امروز ظهر وقتی وبلاگ بی نوایمان را باز نمودیم با کمال تعجب دیدیم قالب نازنینمان را ربوده اند !!

عجب دوره ای شده ... به سرویس دهندگان ایرانی هم نمی شود اعتماد کرد 

از روی شوق و ذوق چهارتا قالب درست کردیم دادیم درو همسایه ! نمیدانستیم انقدر تابلو می شویم !!

حالا باز خوب است وبلاگمان را ندزدیده اند ...گمانم باید شبها هم برای سرکشی بیایم ...!

بک آپش را داشتیم ها ...اما دیگر جوابگو نیست نمی دانم چه چیز غیر مجازی درونش بوده که  دیگر ثبت نمی شود 

حرامتان باشد حالا ما برای خاطر همسایه دزدی کردیم ! قالب خودمان که دزدی نبود پانزده تا هزاری پولش را داده بودیم آن هم قبل از جیره بندی بنزین !!

مواظب قالب هایتان باشید ! 

قدیم بیراه نمی گفتند : مواظب باشید شیطان به قالبتان نرود ...!!



درباره وبلاگ خود چه میدانید !؟

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۲۶ ق.ظ

به نام خداوند قلم و به نام هم او که قسم داد مرا به قلم تا هرچه به ذهن پوکم رسوخ میکند ننویسم! 

اجازه  بدهید انشایم را با یک داستان شروع کنم: 

روزی روزگاری ؛ انوقتها که  عصر دفتر خاطرات بود و  دفترها قفل کوچکی داشتند من هم برای خود دفتری داشتم و حرفهای دلم را تویش می نوشتم

آنوقت ها مردم هنوز نوار کاست گوش می دادند و برای تکثیر یک نوار باید می آمدند یه لنگ پا گوشه مغازه ما که در آن شاگرد بودم می ایستادند تا حداقل نیم ساعت بگذرد و نوارشان آماده شود و بروند بگذارند توی ضبط و حالش را ببرند !

آنوقتها کسی نمی دانست دقیقا انتقاد یعنی چه ؟ بزرگترین نقد را در انجمن ادبی وهاج می کردند! آن هم سر اینکه بیت سوم شعرم  ردیف دارد اما قافیه ندارد ؛ تازه بعدش هم کلی تشویقم می کردند که یادم برود و خدایی نکرده روی دل کوچکم نماند عقده ای بشوم 

 آن وقتها مثل الان  نبود که همه جا کوچه هایش اسفالت باشد ! سر زمستان وقتی می خواستی  از کوچه  بروی مدرسه  تا کمر می رفتی توی گل و لای  ! بعدش هم معلم ها مثل الان سوسول نبودند که گیر بدهند ! خودشان پوتین سربازی می پوشیدند و بندهایش را هم تا آخر می بستند و شلوارشان را هم توی پوتین می کردند !

بزرگترین تفریحمان  دهه فجر بود که یک روزش را  در مدرسه جشن می گرفتند ! خیلی که به ما حال می دادند می رفیتم هلال احمر تاتر خواستگاری نگاه می کردیم !

همش دوتا کانال تلوزیون داشتیم و یک رادیوی قدیمی که صبحها با صدای سلام صبح بخیرش صبحانه می خوردیم

کم کم کامپیوتر آمد ! اولش که کامپیوتر خریدم  فقط آهنگ گوش میدادم و ورق بازی می کردم  و خیال می کردیم کامپوتر فقط برای همین کار است 

یک روز یکی از بچه ها آمد خانه ما و گفت  بیا برویم اینترنت  ! قبلا اسمش را شنیده بودم و می دانستم چیزهای بی ناموسی  تویش دارد ! گفتم  امتحانش ضرر ندارد  رفتیم و یک کارت اینترنت خریدیم و آمدیم  پای کامپیوتر !

من که بلد نبودم ! دوستم یک بار خانه پسر خاله هایش رفته بود اینترنت !

خلاصه وصل شدیم ولی من  آدرس  بلد نبودم  اما دوستم دوسه تا آدرس ناجور بلد بود آنوقتها دسترسی به همه چیز امکان پذیر بود !!

یک روز یک سایت جدید بلد شدیم که عکسهای خوانسار داشت  خیلی ذوق مرگ شده بودم از دیدن عکسهای شهرم !

همان جا بود که آرزو کردم ایکاش من هم یک سایت بلد بودم تا شهرم را نشان خارجی ها هم بدهم

کم کم ایمیل دار شدم و بلد شدم چت کنم ! آنوقتها چت کردن خیلی کلاس داشت  مثل الان هم نبود! آدمهای چت، شعور داشتند و تربیت خانوادگی سرشان می شد !

توی چت یاد گرفتم که می شود سایت درست کرد ؛  آمدم  بلاگفا  و همین وبلاگ را ساختم اما اسمش را گذاشتم خوانسار در آینه تصویر !

آن وقتها عکس خوانسار مثل نقل و نبات توی اینترنت نبود  و من می خواستم عکسهای خوانسار را بگذارم تا زیاد شود

کم کم عکسها و عکاسها زیاد شد و من مجبور شدم مدتی در دکان خود را تخته کنم

بعداز یک مدت  دیدم استعدادم در نوشتن دارد هرز می رود و من دارم تلف می شوم !

آن وقتها بود که  همه دوست داشتند کوچه هایشان آسفالت بشود و همه ضبط سی دی دار خریده بودند و تلوزیون رنگی توقع همه داشت میرفت بالا  ...

برای همین  موقعیت را مناسب دیدم  تا با اسم و رسم تازه ای وارد این بازار بشوم

اسمی انتخاب کردم که هم بتوانم مسخره بازی دربیاورم هم اینکه انتقادی بکنم و گیر بدهم به فلان مسئول و فلان رئییس

الحق که دوستان زیادی پیدا کردم  و مخاطبین با شعور و نکته دانی !

گاهی مشکلات باعث می شد یادم برود که برای چه می نویسم و  مدتی تعطیل میشدم

اما همیشه چل چو را دوست داشتم و دوست دارمش مثل بچه ام شده توی این سالها

با روزهای  عمرم قد کشیده و رشد کرده 

این بود انشای من ...

عشقهای کاغذی !

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۴۴ ب.ظ

می گفت : عاشق شده ..!

یک نظر دیده ؛ پسندیده ؛ هلاک شده و نزدیک بوده جونش درآد که نور چشمان معشوق تمام شبان تارش را جلا داده و از ظلمت تنهایی بیرونش آورده 

علائم عاشق شدن را برایش شمردم ببینم واقعا عاشق شده یا اجل عشق از دوسه کیلومتری اش رد شده و پرش گرفته به این بی نوا ..

- کف دستت عرق نمی کند ؟ 

گفت چرا نیگاه همین الانم عرق داره !!

-  دلت آشوب نیست 

گفت کاش آشوب بود ! سونامی آمده به سرعت نور !!

-  شبها خواب نداری  و دائم کابوس می بینی ؟

گفت  نه خواب دارم و نه خوراک ! همین دیشب تا خروسخوان بیدار بودم و ستارگان آسمان را نگاه می کردم ! باورم این بود که معشوق نیز اینک سیل کواکب می کند! پس کور باد آن چشمی که بر زیبایی آسمان بسته شود بهر خواب ...!


دیدم نه ! انگار اوضاعش وخیم تر از این حرفهاست

پرسیدم این تو نبودی که همیشه در مدرسه  نمره املایت از تعداد ستارگان دب اکبربیشتر نبود و انشایت را من می نوشتم برایت ؟

گریبان چاک نمود و فریاد برآورد که آری منم  ! منم که  شور و شوق وصال  قدرت تعقل و تفکرم را ذایل نموده و عن قریب است  از دوری معشوق قالب تهی نموده و روح از کف برون کنم ...

چون حالش بدین گونه دیدم ؛ رسم جوانمردی  ندیدم که رهایش کنم  دورا دور مراقبش بودم ؛ نکند قوه تعقل و تفکر نداشته اش مجنونش نموده کار احمقانه ای بکند که جبرانش سخت باشد

هر روز به عشق یار ؛ برگه ای سیاه می کرد و بر سر راهش در سوراخ دیواری فرو می نمود تا معشوق بخواند و آگاه باشد از این هجر... 

وقتش را در باجه های تلفن صرف میکرد و بالای درخت گلابی ...

در خلوت که می نشست با وسواسی مثال زدنی اوراق سررسیدش را از اشعار عارفانه و عاشقانه پر می نمود و گهگاه قلبی می کشید که تیر نگاه یار سوراخش نموده و بر صلیب عشق دار... 

هرچه می گذشت اوضاعش پریشان تر می نمود! پس سکوت را جایز ندانسته و مطلب را با ولی نعمتانش در میان گذاشته قرار برآن شد همین پنجشنبه برای پیش کش غلام ؛ به منزل معشوق روانه گردند !

بگذریم..... به چشم برهم زدنی بساط عقد و عروسی چیده و صبح روز پاتختی با چشمان خود دیدم که در نگارش نام خویش بر کاغذی مانده !!

گفتم دستت عرق نمی کند ؟ گفت ما رو گرفتی ؟ گفتم دلت آشوب نیست ؟ گفت آشوب ؟ گفتم دیشب خوب خوابیدی ؟ گفت : مطمئنی حالت خوب است ؟ و صدا کرد مادر یک لیوان چای نبات بدهید این بخورد سردیش کرده گمانم !!!

سالها گذشت ... دختر15ساله اش کنارم نشست و گفت : عمو

گفتم جان عمو

گفت : عاشق شده ام ...! 

نگاهش کردم  ... جوری نگاهم می کرد انگار عاشق ندیده بودم تابحال

نگاهم را که دید ترسید نکند به  پدرش بگویم  و سریع حرف را عوض کرد و رفت ...

دورا دور هوایش را داشتم دائم گوشه ای نشسته بود و با گوشی اش بازی می کرد نه باکسی حرف می زد و نه  چیزی می خورد

صبر را جایز ندانسته و به گوشه ای  خواندمش

گفتم عمو جان عشقهای  کاغذی و باجه تلفنی  آن زمانها حاصلش شدی تو ...!

حاصل عشق اس ام اسی و بلوتوثی تو چه خواهد شد ... خدا می داند ....!!


!!!+!!= 0

يكشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۱۷ ق.ظ
من تمام اعتماد به نفسم را مدیون آینه هایی هستم که همسر محترمه در گوشه و کنار خانه سر راهم گذاشته است ...!!



شهرآشوب ...

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۰۴ ب.ظ
داشتم فکر می کردم اگر بخواهم دنیای مجازی را تشبیه به یک شهر نمایم ، من کجای این شهرم و چه کاره حسن این شهر ؟!!

گفتم اگر کمش را بگیریم امام جماعت ! خسرو خان را هم فرض کنیم شهردار !

بنده به عنوان فرماندار این شهر باید کاری در خصوص اینترنت شهر ؛ که ادامه حیات این شهر در گروه آن است نمایم !

باور کنید دو روز است تنها مشغله ام این است و آخر هم به  نتایج قابل قبولی دست یافته ام 

رفتم یک مودم ایرانسل خریدم (بین خودمان باشد! قرض گرفتم) 

یک خط ایرانسل هم خریدم (آن را هم با خود مودم قرض گرفتم)

یک شارژ 5000 تومانی ایرانسل خریدم ( به جان عزیزتان این یکی را خریدم اما پولش را هنوز نداده ام باورتان نمی شود از سوپر ایلیا بپرسید ...!!)

سیم کارت راشارژ کردم و  بسته نامحدود یک هفته ای GPRS را فعال نمودم     

همین الان هم با همان بسته رویایی برایتان این متن را نوشتم ...

امیدوارم با کمک هم بتوانیم این شهر را به دور از مشکلات در سطح شهرهای با کلاس دهکده جهانی به جهانیان بشناسانیم ...

من متعلق به همه شما هستم ...  

پ.ن

دعا کنید آنطور که می گویند اینترنت ای دی اس ال تا یکشنبه وصل شود  ما از این قرتی بازی ها خوشمان نمی آید ! جی پی آر اس مال بچه سوسولاست ....!


یک روز بععععد ....

الان ساعت ده و نیم صبح جمعه است پیامی با این مضمون گوشی همراهم را مزین نمود :

با سلام اینترنت ای دی اس ال وصل شد ؛ جی پی آر اس رو بزار کنار : شوشتری -دوست شما ...

اینجا خوانسار است .... صدای ما را شنیدند ...اونم با چه سرعتی !

دم شما گرم ...

بقیه GPRS رو می فروشم نصف قیمت بازار ...!


بازهم بوی صفا ...

يكشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۱۳ ب.ظ
کم کم صدای پاهایش را می شنوم
نزدیک و نزدیک تر می شود
وقتی که نیست دلم هوایش را می کند و وقتی که هست قدرش را نمی دانم
خوبی اش این است که به حرمت زبان خشک و شکم خالی ام! کسی بی حرمتی نمیکند و همه مهربانند !

امشب با اشتیاق برمیخیزم و سحری می خورم !!

پ.ن :

شمردن لحظه ها تا افطار ... 

نزدیک شدن به وقت اذان مغرب ...

میخ کوب شدن به تماشای سریال های خاطره سازش ...

صدای ربنای استاد که چندی است محروم مانده ایم  از شندیدنش  و حال از اسپیکر موبایلم میشنوم ...

شور و حال شب های قدرش ...

دور خوانی قرآنش در مسجدی که بوی کودکی هایم را می دهد ...

مهربانی خلق الله  که انگار تا نزدیک غضب می روند و  بعد یکی می زند پس کله اشان ...

همه چیز این ماه برایم خاطره ساز است و زیبا ...

حتی اگر مسلمان هم نبودم دلم می خواست این ماه را حس کنم و با خاطراتش نفس بکشم 

کاش وقتی به آخر می رسید ... من هم تمام می شدم ....!

قفل سکوت !!

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۰، ۱۰:۰۴ ق.ظ

بیست وپنج سال پیش ازاین،

ساعت حدود3بعد ازظهر

ششم مردادماه

1366

شهری زیبا ،هوایی معتدل وروح افزا،درختان سبزوطبیعت رویایی شهرستان خوانسار.بابچه های محله : علی رضاومهدی وپرویز توی فلکه ی مسجدجامع مشغول دوچرخه سواری وبازی بودم . ابری سیاه برفراز خوانسار پدیدارگشت وهوابه یک باره سیاه شد.

بلافاصله بارانی تندشروع به باریدن کرد که من تا برسم خونه خیس خیس شدم .

مامانم داشت قرآن میخوند.

تلفن خونه زنگ زد، گوشی روبرداشتم -

- سلام محمد!

- سلام آقاجان

- باباجان خبه ؟

- بله آقاجان !

- همه خبنده؟

- بله

- مواظب خودون بدین.

 

- چشم آقاجان

- خداحافظ...

بله آخرین تماس تلفنی پدر عزیزم که ازمغازه با منزل بود وبامن صحبت کرد.

دیگر پس ازآن، صدای گرم پدر را نشنیدم .

پس از آن دیگر دستهای مهربانش را بر سرم حس نکردم .

دیگر قامت رعنای او تکیه گاهم نبود.

آری سیل ویرانگر خوانسار تمام بود و نبود زندگی یعنی پدر عزیزم را با خود برد .

نمی دانم برد تا به یک بچه 11ساله چه چیز راثابت کند؟

آیا میخواست از آن اول بگوید فقط به خدای مهربان توکل کن ؟

آیا میخواست طعم شیرین یتیمی را بچشاند؟

آیامیخواست بگوید قدرمادرمهربانت رابیشتر بدان ؟

آیا میخواست امتحانمان کند؟

آیا میخواست شریک زمین بالاده پدرم را امتحان کندکه بعد از25سال هنوز 1ریال بابت سهم ما پرداخت نکرده ؟

آیامیخواست بداندمسئولین بعد از سیل چه کار میکنند؟

(سالی سه الی چهاربار به خوانسار می روم وهربار که ازروبروی گز عصاری گذر میکنم پاساژلاله رامیبینم وبه خود افتخار میکنم ازاینهمه کوشش وفعالیت وخدمت مسئولین!)

آیا ؟

آیا؟

وهزاران سوال دیگر ،که به مرور زمان پاسخ بعضی را گرفته ام ولی بیشتر آنها هنوز بی پاسخ مانده اند!

 

اینها حرفهای دل؛ دوست و برادر عزیزم محمد جدیدی است که بعد از سالهای سال از زمان سیل ویرانگر؛ همچون دملی چرکین سر باز نموده  و جواب می خواهد

هرچند که جواب سوالهایش را خدا بهتر از هرکسی می داند

اما آیا کس دیگری حرفی برای گفتن دارد ؟

آیا بعد از این همه سال سکوت ؛ قفل زنگ زده بر کلون این خانه ویران را کسی خواهد شکست ؟

منتظر می مانم تا جوابی بگیرم و او نیز جوابش را ...

محمد عزیز؛ برادر گرامی  سالگرد پرواز پدرت را از صمیم قلب تسلیت گفته برایت آرزوی سلامتی و سربلندی دارم

روحش شاد ...یادش گرامی  

پاسخ به شکیات !!

چهارشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ

سلام

امروز قصد دارم سنت شکنی کرده ؛ جواب کامنتهای دوستان رو در پست قبلی توی یه پست جدا گونه بدم !هم اینکه تنوعی ایجاد کردم هم اینکه بعضی دوستان انگشت شمار که زورشان می آید درب نظرات را باز کنند از قافله عقب نمانند و بدانند چه می گذرد اینجا ...

جنابی عزیز گفته :

درود بر برادر داشی

 

1- در مورد وب نویسی: باور کنید وقت نمی کنم!!!!

.....................................................................

عذر بدتر از گناه آوردی ...!

2- در مورد برنامه های شاد کننده هم: من که از اول شاد بودم و توی هیچکدوم از برنامه های شادی هم شرکت نکرده شادم!!! (خدا رو شکر) ولی به نظر من چراغانی های امسال بهتر از پارسال بود ولی هنوزم با اون سطحی که در شأن خوانسار باشه خیلی خیلی فاصله داره. جا داره برای زیباسازی شهر و چراغانی از افراد خبره و کارکشته با خلاقیت های بالا استفاده بشه نه افرادی که صرفاً بهش مهندس گفته میشه...

.....................................................................

امیدوارم همیشه شاد باشی عزیز دل در مورد چراغونی شما یه مهندس واقعی معرفی کن بقیه اش با من !

3-در مورد بازار: بعضی از خوانساری ها یه خصلتی دارند که فقط از یک شخص خاص خریداری می کنند. مثل خود من، همیشه شلوارهام رو از یک نفر می خرم، کفش هام رو از یک نفر می خرم و .... چون در اینکه اون طرف جنس خوب با قیمت مناسب بهم میده شکی ندارم. بررسی هم کردم دیدم قیمت های افرادی که من ازشون خرید می کنم با قیمت های بازار تهران تفاوت چندانی نداره پس بجای رفتن به گلپایگان برای خرید یه شلوار، توی همین خوانسار از همون یارو خرید می کنم اینجوری هم جنس خوب با قیمت خوب خریدم و هم پولم رو در شهر خودم خرج کردم و به همشهری خودم دادم

.....................................................................

اینکه هرکسی خصلتی داره و از جایی خرید  می کنه مشکلی نیست اما ازدحام خوانساریها در بازار شهرهای اطراف فاجعه است ! فاجعه ای که دلیلش رو در خودمون باید پیدا کنیم !!

4- در مورد تاکسی ها: با توجه به مشکلات پیش آمده برای آقای دهاقین ترجیح میدم در این مورد اصلاً چیزی نگم!!

.....................................................................

بنده حرفی نزدم که به کسی بربخوره ! هزار بار شده کارم گیر همین تاکسی های محترم افتاده !تا دربست نگرفتم از جاشون تکون نخوردند مگه آشنا بودند و تو رودرواسی موندن !!

5- در مورد نانوایی: خدا رو شکر من خیلی خیلی کم میرم نونوایی از چیزی خبر ندارم!!!

.....................................................................

همون بهتر که بی خبر بمونی داشی جان ! فقط نمی دونم اون عکس خبری وبلاگت رو در خصوص نابودی میراث فرهنگی از کجا آوردی !؟

 

موفق، پیروز و سربلند باشید

عبدالحمید  حقی همیشه لطف داشته و  این بار هم وقتی سر زده یه چیزی نوشته برامون !گفته :

خدا را شکر که به قول شما خونسار داره یه تکونی میخوره

 

اگه چشمش نزنیم

.....................................................................

ما که چشامون شور نیست اخوی ! شما مواظب باش از راه دور کاری نکنی که دوباره به خاک سیاه بشینیم !!

 

شهرام عزیز نوشته :

خداوندا از تو می خواهیم که این شهردار جدید عزیز را جو گیر نفرما، آنگونه که چند ماه اول خدمت شورش را در بیاورد و باقی عمر شهرداریش را بی نمک نماید. بار الهی ایشان را هدایت فرما که تا آخر دوره مسئولیتش همچنان در راه خدمت به خلق استوار بماند.

آآآآآآآآمین.

.....................................................................

در این چند سال عمر اندکی که از خدا گرفتم با دو شهردار برخورد داشته ام که اولی همیشه ازش به نیکی یاد می شه !

شهردار کاویانی هم به نظر من به دلیل اینکه مدت خدمتش بیش از حد طولانی شد برای ما مردم تکراری شده بود و هر کوتاهی رو پای ایشون می نوشتیم! 

اما اطمینان دارم جناب شفعتی به دلیل اینکه اولا امتحانش را پس داده و دوما از خون ما مردم است در راه خدمت به خلق از هیچ تلاشی فروگذار نخواهد بود ( صنعت پاچه خواری )

خوش دل نوشته :

سلام

با تیکه ای که به تاکسی انداختی عجیب حال کردم.

موفق باشی.

.....................................................................

مگر همیشه معمولی حال می کردی ؟!!

 رها گفته :

بسلامتی ان شاا...همان گونه که وعده کردند عمل کنندالبته ما نیز باید همیشه مشکلات را مطرح وبخواهیم که درست وبه موقع پاسخگو باشند

.....................................................................

تا جایی که بنده خبر دارم هیچ کس وعده  وعیدی نداده  همین که وظایف طبق روال به انجام برسه برای ما کافیه

هیچکس هم از قافله دعاگویان شهر عقب نمونده و گفته :

در امتداد دعاهای بردار شهرام...

خدایا خدایا تا آخر این دوره

از شهردار خونساری

محافظت بفرما

 

به وبلاگ چل چو هم

اگر یه وقت سر زدی

کامنت ، نظر بفرما!

 

آمین خونساری یعنی این!

.....................................................................

این دعای آخری را محکم تر بخوان دوستان آمین رو بلند تر عنایت کنید !!

 

برادر و دوست عزیزم  محمد جدیدی گفته :

دوست عزیز سلام

به امیدپیشرفت خوانسارعزیزمان در تمام ابعادچه فرهنگی واقتصادی واجتماعی و...

.....................................................................

ما هم آرزو مند آرزوهای قشنکتان در زمینه های فرهنگی ؛ اقتصادی ؛ اجتماعی , سیاسی , صنعتی و الی آخر هستیم !!

شیخ الشیوخ ؛حضرت اجل ؛ چاه کن الدوله  کمش خان فرمودند :

اولا آقای شفعتی قبل از شهردار شدن هم مهندس بود یا بعدا شد؟

ثانیا لطف کن بیشتر درباره‌ی زنها بنویس پسر دم بخت این‌جا زیاد است شما هم که ماشالله خبره!!!

.....................................................................

 اولا وقتی به کسی می گویی مهندس دلیل بر آن نیست که مدرک مهندسی دارد ! هرکسی در حرفه خود اگر کار بلد باشد مهندس هم هست تا جایی که بنده اطلاع دارم ایشان لیسانس مدیریت دارند ، شما فرض کن این مهندسی را به صورت افتخاری بنده به ایشان داده ام هرچند که وقتی فقط اسم مهندس را یدک بکشی و کار بلد نباشی  به درد عمه ات میخوری !! شما چند تا آدم هندسی می شناسی که واقعا چیزی بارشان باشد ؟

درخطبه دوم سخنانم خطاب به حضرتتان باید عرض شود که ما هرچه یاد گرفته ایم از محضر شریفتان بوده و شاگردی  کلاس درس شما برایمان افتخاری است وصف ناشدنی درثانی شما دلت برای پسران دم بخت نسوزد  دست من و شمای استاد رو از پشت بستند در کالبد شکافی از موجودی به نام زن !!

 دلتنگ  قدری بد بینانه به  سطر اول سخنانمان نظر افکنده و گفته اند :

نمیدونم این شایعه کم کاری امسال وبلاگ نویس ها رو کی انداخت سر زبون ها.

اگه دستم بش برسه

.....................................................................

بحث شایعه و شایعه پراکنی نبوده

بنده با کمال افتخار و با اعتماد به نفسی بالا خودم را در زمره تعداد انگشت شماری از وبلاگستان میدانم که همیشه حداقل هفته ای یکبار دلم برای وبلاگم تنگ شده و به این بازار کساد سری زده ام

خودتان کلاهتان را قاضی کنید : آمار و ب نویسی را در سه ماهه اول سال با سالهای قبل مقایسه کنید !! این فاجعه نیست ؟ دلم از این می سوزد کسانی که همیشه مرا ترغیب به نوشتن می کردند حال در دکان خودشان را تعطیل کرده به گوشه ای خزیده اند !!

... این سه نقطه  همان رهایی است که اوایل جزو مشتریان دائمی بود ایشان فرموده اند :

انقدر بدم میاد بعضی ها(رهای الکی) ادای آدمو درمیارن!

.....................................................................

روزی روزگاری  صبح که از خواب برمی خواستیم خرس تازه ای به جمعمان اضافه میشد

اوایل دعوا و درگیری بود بعد با هم آشتی کرده و هم اینک مسالمت آمیز زندگی می کنند

شما نیز با هم خوب باشید و دعوا نکنید گناه رهای دوم چیست که نامش رها بوده

بنده  در فامیل همسر محترمه یک رها داریم که البته فعلا سنش قد نمی دهد برای آمدن به نت !!

کامنت رهای سه نقطه ... ؛ رها را به واکنش وا داشت و اینگونه نوشت :

معذرت یک سوال ؟

نظر قبلی منظورشون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سه نقطه ...

.....................................................................

منظور خاصی نداشته اند سو تفاهم بود خدارو شکر حل شد ....

 

نمیدانم این سنت شکنی جالب بود یا نه !؟

اما هرچه  بود سوژه ای شد برای  باز شدن دوباره  صفحه تارنگارمان !!

در پایان عرایضم اضافه کنم که :

 امکانات جدیدی فراهم آورده ام تا اگر مطالب چل چو مقبول افتاد وچنگی به دل همایونیتان زد براحتی بتوانید آنرا در پایگاهای معروفی چون ؛ فیس بوک ؛ تویتر ؛ کلوپ دات کام ؛گوگل باز ؛ یاهو باز و ... به اشتراک بگذارید ...

روز و روزگارتان آفتابی ؛ دلتان شاد