بازار وب نویسی این روزها راکد شده
البته نه برای بنده که یه مغازه دو دهنه دو نبش تو این بازار دارم و غصه اجاره مغازه رو هم ندارم !
بگذریم ...
بعداز معارفه شهردار جدید ؛ شهر شده گوله نمک !!
انگار کلا یه تکونی خورده
از همین اول تلاش برای شکستن سنتها شروع شد
اول اینکه با فضا سازی؛ روحیه مرده شهر قدری جون گرفته و شادی بعد از سالها درب خونه این شهر بی روح رو زده
از چراغانی ایام شعبانیه گرفته تا اجرای برنامه های شاد و مفرح !
از قدیم یکی از مشکلات ما خونساریها این بوده که همیشه مرغ همسایه برامون غاز بوده اونم چه غازی !!
ما مردم همیشه بجای درست کردن خودمون از بقیه تعریف می کنیم و غریب نوازیم و غریب پسند !
حالا تا چه حد اقدامات مسئولین کارشناسی شده بوده نمی دونم !! اما اجرای سه شنبه بازار از جهتی به نوعی بازار شهر رو یه جورایی داره به خاک سیاه می شونه و از طرفی دو نکته مثبت داره
اولین نکته اینه که مردم به جهت اینکه هر هفته چیز جدیدی می بینند زنبیل به دست راهی بیابونای اطراف می شن و مجبور نیستند هر روز قیافه های تکراری کسبه بازار رو زیارت کنند !
دوم اینکه خونه نشینایی مثل حقیر غیر از سرچشمه و بهشت فاطمه یه جای جدید برای تفریح پیدا کردند که برامون زیاد هم مهم نیست بازار همون بازار هفته قبل باشه! مهم اینه که روحیمون باز می شه و بی خودی قیافه آدمای خودکشی کننده رو به خودمون نمی گیریم !!
شنیدم ازدحام بیشمار تاکسی و مینی بوس در ابتدای خیابان امام نبش میدان امام؛ مسئولین رو بر اون داشته تا توقف این وسائط نقلیه قدری هدفمند تر از قبل اعمال بشه !! گویا متصدیان امر قرار گذاشتند بیش از سه تاکسی در محل مذکور توقف نکنه! با این حساب اگه تو روزهای آتی تاکسی ها رو توی باغهای اطراف صحرا دیدید زیاد تعجب نکنید !!
چون اینا که کار نمیکنند ؛ فقط میومدند اونجا دور هم یکم خوش بگذرونند و روز رو شب کنند !!
یه خبر بد برای نونوایی های متخلف شهر که خوشبختانه تعدادشون زیر تعداد جهانیه ! از این به بعد ضمن اینکه مراقبید مامورین بازرسی شورای آردو نان از چند کیلومتری نونوایی رد نشن مراقب مهندس شفعتی هم باشین !
چون شنیده شده شهردار شفعتی طی حکمی به سمت بازرس افتخاری شورای آردو نان از سوی فرماندار محترم منصوب شده !! تجریه ثابت کرده بازرسین افتخاری آتیش تندی دارن مثل ما محافظین افتخاری طبیعت که همیشه دایه دلسوز تر از مادر بودیم و هستیم ...!
داشت یادم میرفت ...
انقد خبرای صدیقیان رو ندزدید به اسم خودتون منتشر کنید ! خدا وکیلی خجالت نمی کشید ؟ [چشمک]
هر چه دارى باز مال این و آن بهترتر است
مرغ همسایه ز غاز خانهمان بهترتر است
گفت: زنها را چگونه مىپسندى ؟ گفتمش:
خوشگل و پولدار، اما بىزبان بهترتر است ...
دارد شبیه خواب ابد می شود خدا !
یا لطف کن زنگ جرس را بزن؛ خلاص !
یا ... بی خیال بابا بشین همون بالا صفاتو کن ببین بندگانت دارن چه حالی می کنن ! تازه دلت هم بسوزه کلی جشن گرفتند و عقده دلاشون رو خالی کردند اینجا همه چی خوبه ... ظالم ! عمرا مظلوم ! استغفرالله همه برابر و برادر و خواهر و دختر خاله و پسر عمه و پسر دایی و دختر حسن آقا و ... خلاصه اصلا خودتو ناراحت نکن ما همه خوبیم همه چی ام آرومه ...
گاهی صبح ها که از خواب برمی خیزم حس میکنم خیلی خسته ام ها ...
پ.ن :
باور کنید شبها هم در خواب ول کن ما نیستند به جان عزیزتان ؛ تا خود صبح ارباب رجوع دارم !!
مدتی قبل بازدیدی از کلیسای وانک (ونک) در محله جلفای اصفهان داشتم
در حین ورودم تنها به این فکر می کردم که اینجا هم مثل خیلی از جاهای تاریخی؛ تنها از دید یک مکان تاریخی ارزش دیدن دارد و نه بیشتر !
چند نفر از ارامنه به عنوان راهنما جاهای مختلف را به بازدید کنندگان نشان داده و توضیحاتی هم چاشنی کار میکردند
نمی توانم حس و حالم را در موقع بازدید و شنیدن توضیحات راهنما بیان کنم اما همینقدر میدانم اگر نیم ساعت بیشتر می ماندم ؛ حتما از دست اندرکاران آنجا می خواستم همان جا غسل تعمیدم را انجام و جماعت ارامنه را از حیث وجود خویش در آیینشان مشعوف سازم !
سرتان را در نیاورم ! وقتی احوال دگرگونم را این چنین دیدم شتابان از درب کلیسا بیرون زده و تا جایی که می توانستم دویدم
وقتی خیالم راحت شد که به اندازه کافی دور شده ام پیش خود اندیشه کردم
یا من در دین خود ثابت قدم نبودم !
یا دینمان آنطور که باید پر ملات به دستمان نرسیده و تا آمده برسد هرکسی گوشه ای از آنرا همچون نان سنگکی که از نانوایی می خری و به منزل می بری ؛ خورده و تنها قسمتی از آن به جماعت ما رسیده !
یا تبلیغاتمان در این باب کفاف مزاج ملوکانه را نداده و قانعمان نکرده !
یا فراموشمان شده مسلمانیم و فقط اسمش را یدک می کشیم
ادیان الهی همه از طرف خدا بر ما نازل شده و همه برای ما محترم هستند
با آنکه با ورود دین جدید دین قبلی را ملزم به رعایت قوانین نو رسیده کرده اند اما هنوز هم هستند ادیان الهی که پیروان خاص خودشان را دارند و الحق و الانصاف هنوز مشغول عضو گیری هستند و از همه مهمتر مسلمانانی چون ما طعمه های خوبی هستیم برای دم به تله دادن !
بیشترین دلیل برای از خود بی خود شدنم در کلیسای مذکور منش انسانی و رو راستی و نگفتن دروغ بود که فی الحال در دینمان مثل نقل و نبات نقض می شود
حضرت باری تعالی ! بنده نه بلدم چارقت را بدوزم نه موهایت را شانه بزنم نه وجود بی نیازت نیازی به کارهای حقیر دارد
فقط جان هر که دوست داری ؛ اسلام واقعیت را نشانمان بده ببینیم چه فرستاده ای برای پیغمبرمان
یا لااقل انقدر وجود به ما بده که با یه کلیسا رفتن جو گیر نشویم ...!
آدم دلش می خواست از همان اول زمینه شوخی را فراهم کند
هرچیزی که می گفتیم یاداشت می کرد و هرگاه نگاهی در چشمانش گره میخورد لبخند زیبایی تحویل می داد
نوبت من که شد گفتم ایکاش مصداق بارز اخلاقمان در خوش استقبال و بد بدرقه بودن در شما صادق نباشد !
شروع به حرف زدن که کرد دیدم از آن مردان خوانساری اصیل است که هنوز ته لهجه اش غلیظ است و سعی می کند غلیظ بماند
بی ریا و ساده حرف می زد و ابایی نداشت اگر کلمه ای را هم اشتباها خوانساری بیان کند و ترسی نداشت اگر در جمع نکته سنجان ؛سوتی هم بدهد !
می گفت با آنکه تیپ آنچنانی ندارد اما صبح به صبح خود را در آینه برانداز می کند تا ایرادی نداشته باشد
خواست مصداقی ادبی در این خصوص بگوید اما گفت آنقدر مشغله دارم که فراموش کردم
خسرو خان به کمکش آمد و گفت : آیینه چو نقش تو بنمود راست !خود شکن آیینه شکست خطاست !
می گفت مردم ظاهر را نگاه می کنند و شاید اگر کوچه ای آسفالت می شود بگویند : خدا آقاژون بیامرزو
اما من به دنبال آییه باطن نما هستم تا باطن را نشانم دهد
می گفت بدهکارم ! پیش خود گفتم عجب دلی داری !!
بحث توصیه شد ؛ گفت توصیه را نمی پذیرم
داستان آب و فاضلاب روستایی اش را که گفت کلی خندیدم
می گفت توجیه کردن و طبق قانون رفتار کردن کاری ندارد اما اینکه دردی را درمان کنی و دلی را به دست آوری اجرو پاداشش محفوظ است
می گفت چهارتا وانت از خانومهای اهل ولات اطراف ریختند توی اداره و کلی بدو بیراه گفتند که این وضغ آب نمی شود !
اما همت کرد و سرو صداها را خواباند
گمان کنم یک خاور خاطره بامزه داشت و اگر وقت بود همه را میگفت !
فلسفه جالبی داشت برای آمدنش به خوانسار
می گفت آقایان صدقه ندادند گیر ما افتادند
پیشنهاد می کنم صدقه ندهید تا خدا یک دو جین مسئول با صفا و با مزه نصیبمان کند !
از برنامه هایش گفت و گفت ...
آخر سر که رفتم عرض اردت کنم و دستش را بفشارم گفت : سپردم درب دفترم را از لولا در بیاورند تا هر وقت خواستید بیایید و بروید
خدا خیرش بدهد حداقلش اگر کاری هم نمیکند لبخندی تحویل می دهد که به دنیا می ارزد
همین ما را کفایت می کند !
گفت : بابایی امیر محمد می گه آبجیم چند وقت دیگه میاد منم آبجی می خوام !!!
بهش گفتم باید تا بیست سالگی زن بگیره و بره سر خونه زندگیش
اون موقع یه فکری براش می کنم !
گفت بابایی یعنی چند بار باید بخوابم و بیدار بشم ؟!!
گفتم انقدر که چشاتو ببندی و باز کنی بیست سالت شده !
گفت بابایی چشامو بستم و باز کردم
گفتم پسرم عزیزم اولا که الان ما مستاجریم
دوما مگه خم رنگرزیه ! به همین آسونیا که نیست !!
سوما مسکن مهر که جای دو تا بچه نمی شه !
پس صبر کن تا بیست سالت بشه بعد ...!
تو می شنوی اما ...
دریغ از صدای گرمت
یا دستان پر از مهرت
سالهاست بجای پیراهن و عطر
تنها عقده ام شده یک شیشه آب
لااقل سنگ سیاه رنگ و رو رفته ات را در این گرمای طاقت فرسای قبرستان
حال می آورد
برای چند لحظه !
دلم برایت پر می کشد
این روزها بیشتر نیازمند گرمای وجودت هستم
عطر وجودت را که همیشه با بوی توتون سیگار آمیخته بود
هنوز هم حس می کنم و با تمام رایحه های خوش دنیا عوض نمی کنم
پدر
هشت سال است هر جا می روم تو را حس می کنم و هنوز نگاهت می کنم
از بالای ایوان خانه قدیمی مان
که نشسته ای به تماشای دنیا
یادت بخیر
اگر بودی
گمانم مثل آنوقتها؛ همه آدمهای سرچشمه را بستنی مهمان می کردی
همیشه به بقیه حسادت می کردم که دوره ات می کنند و تو برایشان شعر می خواندی
نه چند بیت بلکه هزاران بیت را پشت سر هم ! یک نفس
و من در عالم بچگی عشق می کردم که چنین پدری دارم
آنروزی که رفتی چقدر زود دلت برایمان تنگ شد
و من نگاهت می کردم که کنار پنجره ایستاده بودی و نگاهم می کردی
آن شب درد داشتم و خواب به چشمانم نمی آمد
و تو نگران که چرا نمی خوابم !
سالهاست به دلم ماند تا مثل امشبی
به کسی که با تمام وجود عاشقش بودم و خواهم بود
فقط یک جمله بگویم
روزت مبارک
الهی قربونت برم بابا
دلم برات یه ذره شده
چقدر اشک بریزم تو تنهاییهام ؟
چقدر ؟
میخواهم به دور خودم و ذهنم پیله ای از جنس ابریشم ببافم
دعا کنید تجار ابریشم! در آب جوشم نیندازند !
شاید روزی پروانه ای زیبا شدم
آنروز برخواهم گشت ...!
صدای هق هق گریههای شبانهاش را فقط چهار دیواری اتاقش نظاره گر بود!
خیسی بالشش؛ گواه شب سختی بود که بر او گذشت!
روز به روز نحیفتر میشد و روز به روز لاغرتر!
حرفهایش را با قاب عکس مادر بزرگ خدابیامرز میزد که تنها پناه بیپناهیهایش بود
تنها دلخوشیاش که گوشی تلفن همراهش بود وگاه گاهی با صدای آهنگهای غمگینش؛ در خلوت ضجه میزد و گریه میکرد؛ دیگر نبود تا سمفونی غمگینش را افکت شور بزند!
اینها گوشهای از مثنوی هزار بیتی دختران امروز ماست!
دخترانی که به بهای سنگ دلی و بیرحمی پدرانشان که نه از روی آگاهی بلکه از روی جهالت گوشه عزلت اختیار کردهاند و در انتظار؛ تا روزی شاهزاده آرزوهایشان سوار بر اسب سپید آنها را از شبستان مخوفی که قرار بود مامنشان باشد نجات دهد!
شبستانی به نام خانه پدری!
گویی زمانه به قبل برگشته و جاهلیت دوباره همچون غدهای چرکین سرباز نموده
اما این جاهلیت کجا و آن جاهلیت کجا!؟
آن زمانها دخترانشان را از بدو تولد زنده به گور میکردند و نمیگذاشتند طعم زندگی در این جهان را بچشند!
ولی حالا وضع فرق کرده!
بزرگشان میکنند و برایشان گوشی میخرند و امکانات میدهند
آنان را دلخوش میکنند به اینکه زندهاند و زندگی میکنند
خیال میکنند همه چیز برایشان فقط پول است و همه چیزبرایشان فراهم میکنند
اما خود به مرور از آنها دور میشوند
مونسشان میشود گوشی و هدفون و کامپیوتر
بعد به یکباره همچون اسب چموشی رم میکنند و مونسشان را میگیرند
دنیایشان را خراب میکنند
آرزوهایشان تباه میکنند ...
فرزند هدیه خداوند است به انسان تا در تربیت صحیحش بکوشد و محبتش را از او دریغ نکند
روی سخنم با پدری است که به بهانه خجالت کشیدن و رو ندادن به دختر شانزده سالهاش؛ حتی یکبار به اون نگفته دوستش دارد
یکبار او را ننشانده مقابلش تا با او درد ودل کند و حرفهایش را بشنود
یکبار از او سوال نکرده که چرا شام نمیخورد و با شکم گرسنه به رخت خواب میرود
با این کار دختر شانزده هفده سالهاش را زنده به گور میکند و این کمال بیرحمی است
خوشا به غیرت اعراب جاهلیت!
پدر عزیر
شمایی که از پدر بودن فقط اسمش را یدک میکشی!
این همان هدیهای است که منتظرش بودی تا خدا عنایت کند
اگر دوستش داشتی و رفیقش شدی که هیچ
وگرنه برای کمبودهایش! برای پر کردن جایگاه پدریاش! به دنبال جایگزین خواهد بود
امتحان کن
یکبار به او بگو: دخترم دوستت دارم!
حال دیگر تصمیم با توست خود دانی...!
فرازهایی از بیانات حقیر من باب جاهلیت مدرن!