چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

... شاید درست نباشد

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۴۱ ب.ظ

شاید درست نباشد آنقدر لطف بی حدو اندازه ببینی و صورتت سرخ شود از اینکه نتوانی جبران کنی!

شاید درست نباشد ، رفقا گر و گر به خانه ات بیایند و بدون هیچ چشمداشتی از هر آنچه که تو پختی بخورند و تو یکبار هم مهمان خانه اشان نشوی !

بدتر از همه اینکه تو آشپز خوبی نباشی و ندانی چه به خوردشان می دهی...!

و از آن بدتر اینکه مهمانشان شوی و چیزی نخوری !

و باز هم بدتر از آن ...

بدتر از آن هم می شود ؟

چرا نشود آقا جان ! چرا نشود ؟

بدتر آنکه مهمانشان بشوی و از غذایشان بخوری و تشکر نکنی !

قطعا درست نیست ...

بدینوسیله از همه دوستان عزیز و صمیمی و همه همراهان به دلیل اینکه بارها سر سفره تارنگارشان مهمان شدم و تشکر نکردم ، بارها از غذای ته گرفته بنده خوردند و دم نزدند ، بارها به دلیل گرفتاری لیاقت آنرا نداشتم تا حتی از دستپخت خوشخوراکشان تناول کنم

صمیمانه عذر خواهی می کنم

زندگی ما آدمها

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۵۱ ب.ظ

نزدیک ظهر بود که رسیدم به بانک ، نوبت گرفتم و رفتم بشینم تا نوبتم بشه

سرو صدایی توجه منو جلب کرد !

صدا از اطاق رییس بانک بود ، کنجکاو شدم ببینم چی شده

خوشبختانه جدیدا اطاق ریس هم اوپن شده و از جایی که نشسته بودم همه چی رو می دیدم

یه آقای نسبتا جوون داشت با رییس بانک بحث می کرد

سرو صدا بالا گرفت چیز زیادی نفهمیدم تا اینکه همون آقایی که گفتم اومد و کنار من نشست

به قول معروف کارد می زدی خونش در نمی اومد

یه کم آروم که شد ازش پرسیدم فضولیه چیزی شده ؟

آروم سرشو برگردوند به طرف من ، انگار تازه فهمیده بود من کنارش نشستم ، یه مدت طولانی مکث کردو فقط نگاهم کرد ، انگار بین افکارش دنبال جمله ای می گشت تا جواب منو بده

دوباره پرسیدم : حالتون خوبه ؟

انگار افکارشو بهم ریختم جواب داد : چیزی گفتین ؟

پرسیدم : ببخشید حالتون خوبه ؟ دیدم خیلی عصبانی هستین چیزی شده ؟

آهی کشید و گفت :

سه ماه پیش با خوشحالی اومدم توی این بانک تا وام ازدواج بگیرم ، از انصاف به دوره  ، خداییش کارم خیلی زود حل شد و وامم رو گرفتم ، یه هفته بعد با دنیای مجردی خداحافظی کردم و با هزار امید رفتم سرخونه زندگی جدید ، اوضاع خوب بود تا اینکه یه ماه پیش احضاریه ای به دستم رسید ،

دوباره رفت تو فکر انگار اصلا اونجا نبود ، تو دنیای افکار پیچیده سردرگم بود که صداش زدم :

آقای ... چی شد دوباره حالتون خوبه ؟

به خودش اومد و گفت ببخشید من اصلا حالم خوب نیست

پرسیدم احضاریه چی شد ؟ برای چی بود ؟ از کجا بود ؟

گفت : از دادگاه ، همسرم مهریشو اجرا گذاشته بود !

پرسیدم  دوماه بعد از ازدواج  ؟ مشکلی داشتین با هم ؟

جواب داد : نه نه اصلا ، زندگی خوبی داشتیم تا اینکه من قافلگیر شدم

الان یه ماهه رفته خونه باباش

 خیلی باهاش حرف زدم ، هم من ، هم بزرگترای فامیل

اما خر خودشو سواره ، کوتاه نمیاد می گه حقمه مهریه عندالمطالبه است تو که نداشتی واسه چی زن می گرفتی ؟

حکم جلبمو گرفتند الان با سند آزادم تا بتونم مهریشو جور کنم

گفتم چقدری هست ؟ جواب داد همش پونصدتای ناقابل ، پونصد تا سکه تمام و دوباره غرق دریای افکارش شد .

سکوت کردم ، حرفی برای گفتن نداشتم ، اجازه دادم خودش شروع کنه و بقیه ماجرا رو بگه

کمی بعد ادامه داد : به هر دری زدم نشد که نشد

امروز اومدم بانک به رییس بانک گفتم یادته با چه ذوقی اومدم و تقاضای وام ازدواج کردم ، هنوز قسط سومشو ندادم که زندگیم داره تباه می شه !

اومدم بهم کمک کنی ، بهم یه وام بده  تا باهاش بتونم حداقل مقداری از مهریه زنم رو بدم

می دونی چی جوابمو می ده ؟ می گه شما تازه وام گرفتی درثانی هنوز پرداخت نکردی ! ثالثا در صورتی وام می دیم که بتونی مبلغی رو سرمایه گذاری کنی اونم تازه چند ماه باید ازش بگذره .

درمونده شدم نمی دونم باید چیکار کنم

ذهنم هنگ کرده بود ، نمی دونستم باید چی جوابشو بدم ، می خواستم باهاش همدردی کنم که ...

بلندگوی بانک صدا کرد : شماره 468 به باجه 5 ، به برگه نوبتم نگاه کردم شماره من بود

فقط تونستم یه جمله  بگم : امیدوارم مشکلتون خیلی زود حل بشه ...

با خودم فکر می کردم در دنیایی که همه چیزش زوجه و همه چیز قرینه هم  

ای کاش قانونی هم بنام وام طلاق تصویب می شد

و خیلی ای کاش ... های دیگه ...

زندگی به سبک سالوادور سیرینسال

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۱۰ ب.ظ

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی  سالوادور را از یاد نمی‌برم.
در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد سالوادور می‌افتم

سالوادور سیرینسال ، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود.
از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
سالوادور، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به خرج کردن  

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

سالوادور  از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش ...

من یازده سال  باسالوادور هم‌کار بودم.
بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، سالوادور روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم ... همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!

سالوادور با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته رفتی  سانفرانسیسکو خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!

سالوادور همین‌طور نگاهم می‌کرد.
نگاهی تحقیرآمیز و سنگین

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم.
به خودم که آمدم، سالوادور جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
سالوادور  سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت.
جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

سالوادور  پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای ؟
جواب دادم: نه !
سالوادور گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی !

امان از دست این بچه ها

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۴۸ ب.ظ

سر نهار پسر چهارسالم پرسید : بابا چی شد که زن گرفتی ؟

اولش دهنم از تعجب باز موند ، بعدش دوتا شاخ در آوردم ، یه کم به خودم مسلط شدم و صدامو صاف کردم و یه چشمک بهش زدم و گفتم :

خریت کردیم بابا آدمی  جایز الخطاست !

خانومم  با چشم غره بهم نگاه کرد

آروم گفتم بابا شوخی کردم به دل نگیر

پسرم پرسید : بابا خریت چیز خوبیه ؟

گفتم  ایت خریت چیز خوبیه ولی بقیه خریتها اصلا خوب نیست

دوباره پرسید آدمی یعنی ما ؟

گفتم : آره بابایی

پرسید جایزالخطاست یعنی چی ؟

گفتم : یعنی گاهی یه کاراشتباهی می کنه عیبی نداره

گفت : یعنی من  شیشه کمدم رو  شکستم عیبی نداره

گفتم اگه فقط همین یه بار باشه نه

دوباره پرسید : خوب همین یه بار بود پس چرا اینقد مامان دعوام  کرد ؟

گفتم برای اینکه دوباره اینکارو نکنی

پرسید : شما که زن گرفتی بابا جون  دعوات کرد ؟

گفتم : نهارتو بخور بچه سرد شد از دهن افتاد ....

بنی آدم اعضای یک پیکرند ؟

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۱:۱۷ ق.ظ

چند روز پیش واقعیت سخن حکیم فرزانه ابوالقاسم فردوسی، در ذهن این حقیر به شائبه ای تبدیل شد ، شائبه ای که در ظاهر شاید نظریه شخصی بنده باشد ودر باطن شاید تئوری فراگیر بشریت ...

بعدازظهر روز پنجشنبه  بیست و سوم اردیبهشت ماه طبق معمول همه روز قصد رفتن به سرکار را داشتم که در بلوار علوی شاهد حادثه ای  تکراری شدم ، حادثه ای که به دلیل استمرار در چند سال اخیر تبدیل به فاجعه ای اجتماعی گردیده ،

کامیون تریلی حامل مفتول که از مبدا بندرعباس به مقصد خوانسار (شرکت صنایع فلزی ) بارگیری شده بود به علت سرعت بالا و همچنین غیر استاندارد بودن مسیر از انتهای بلوار نماز تا اوایل بلوار علوی ( که دلیل عمده حادثه در این سالها بوده ) با برخورد به درختان کنار خیابان در ورودی بلوار علوی منحرف و چپ کرده بود .

عده بیشماری اطراف کامیون فوق جمع شده بودند ، تعدادی در صدد کمک بوده و تعدادی فقط برای تماشا آمده بودند (اولین دلیل برای شائبه بنی آدم اعضای یکدیگرند)

نماینده شرکت صنایع فلزی با حضور در محل با راننده کامیون همدردی و اظهار می دارد که نگران بار نباشد  ، خوشبختانه آسیب جدی به بار نرسیده و محموله به صنایع فلزی حمل می شود که بعداز آزمایش مورد تایید قرار گرفته و سالم تحویل گرفته می شود ، ( در حالی که شرکت مذکور می توانست بدون حضور در محل نسبت به شکایت از راننده و محول نمودن کلیه مسئولیت تحویل بار به وی ،از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند ؛ مسئولیتی که شاید بیشتر جنبه انسانی داشت تا حقوقی )

برای بلند کردن کشنده فوق ، از راننده تقاضایی  بالای  یک ملیون تومان کرده اند ، راننده ای که در شهر ما گرفتار شده  و تنها امیدش به همنوعانی است که اطراف او را گرفته اند .

شاید از آنها  توقع همکاری ندارد ، اما توقع دارد حداقل چوب به چرخش نگذارند ،

آدمهای خوب هم هستند که با چند تماس با آدمهای خوب دیگر، این مبلغ را به تنها دویست هزار تومان کاهش می دهند ،

حالا شما قضاوت کنید ؛ این دلایل برای اینکه حداقل بنده به سخن حکیم ابوالقاسم فردوسی شک کنم ؛ کافی نیست ؟؟؟؟ مگر این بنی آدم با بنی آدمهای دیگر فرق می کند ؟

مستقیم آبادی ...

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۲:۴۸ ب.ظ

مشدی این کدخدا امروز هم برنمی گرده ، بی خود و بی جهت وقت خودمونو تلف می کنیم ، بهتره بریم فردا بیایم

مشهدی : نمی دونم این اجلاس کدخدایان پنج به علاوه یک دیگه چه صیغه ایه که  چند روزه  کدخدای ما رو هم زابراه کرده ، ما رو هم از کارو زندگی انداخته

مشهدی  از اسمش پیداست پنج به علاوه یک ،  اون یکی که با اون پنج تا جمع بسته شده همین کدخدای ده ماست که اگه نباشه  ، اجلاس بی اجلاس !

« چند روزیه که کدخدای ده ما برای اجلاس کدخدایان پنج به علاوه یک که با حضور پنج آبادی به اضافه آبادی ما در ده بالا برگزار می شه  رفته و پاک اوضاع ده ما رو به هم ریخته  ، از یه طرف اهالی سر آب دعواشون شده و برای حل اختلاف جلوی خونه کدخدا جمع شدن و از طرفی اینترنت وایمکس آبادی قطع شده و کلا ارتباط آبادی رو با دنیای بیرون قطع کرده ...

بنده خدا کدخدا که این وسط چیزی گیرش نمیاد  ؛ به خاطر رفاه حال این مردم رفته  اگه می دونست این مردم در نبودش اینجوری پشت سرش حرف می زنن که نمی رفت تازه ضرر هم کرده ، همین دیشب گاو کدخدا به خاطر نبودش گوسالشو انداخت کسی هم نبود که به دادش برسه ...

خلاصه بدجور اوضاع به هم ریخته  ، دوشب پیش یه عده از خدا بی خبر شیشه های خونشو آوردن پایین و سطل آشغال کنار کوچه رو آتیش زدند !

وقتی کدخدا اینجاست هیچ کس جرات نفس کشیدن نداره اصلا به خودش اجازه نمی ده صداشو بالاببره ، اما حالا صدای همه دراومده

این یارو وانت باره که هر روز شیر یارانه ای می آورد از روزی که کدخدا رفته با کبلایی حسن بقال دستشون رو کردن تو یه کاسه و شیرارو بالا می شکن ،  خودم دیدم حسن بقال شیرا رو ماست می کنه و با هم می برن شهر می فروشن

گوشت یه دفعه کیلویی دوهزار تومن گرون شده ، اونم کاش گوشت بود این قصاب از خدا بی خبر آبادی دیگه گوشت تایید شده بهداشتی نمیاره  ، یه مشت میش و گوسفند پیرو مریض که تو طویله اش از تب برفکی دارن می میرن و می کشه و به خورد این مردم بدبخت می ده

تا وقتی کدخدا بود ، اکبر نونوا کله سحر پا می شد ، خمیر می کرد تا خمیر ور نمی اومد نون نمی پخت اما حالا چی ...  ده صبح از خواب پا می شه و میاد مغازه یه چیزی سمبل می کنه و می چسبونه به سینه تنور ، بعدشم می ده به خورد ملت ، قربون لاستیک ...

بین خودمون باشه همین دیشب دیدم کریم حمومی دوباره راه فاضلاب حموم رو داشت باز می کرد به طرف قنات پایین تپه ، یادش رفته سر این گند کاریش کدخدا می خواست بندازتش زندون همین مردم آبادی نزاشتن و الا ، الان هنوز توی حبس بود .

چند روز پیش که هنوز اینترنت قطع نشده بود ، نزدیک بود خون و خونریزی را بیافته ، پسر جلال بی کله  دوباره به دختر سِد ممد از طریق یاهو مسنجر پی ام داده بود که می خوام کنار رودخونه ببینمت ، اونم صاف گذاشته بود تو مشت باباش ، نمی دونید چه علم شنگه ای به پا شد ، کم مونده بود پای کلانتری به آبادی باز بشه ؛ از ترس آبروش صداشو درنیاورد .

یکی از بچه ها می گفت پریشب دیده که باز سروکله  رحیم ساقی این دور و بر پیدا شده ، خدا ازش نگذره ، داشته به جوونای آبادی  کراک و شیشه و اینجور اراجیف می داده  ، دوباره پایین تپه شده پاتوق یه مشت بنگی ، همین ماه قبل کدخدا داد همشون رو جمع کردن بردن و پایین تپه رو پاکسازی کرد ولی دوباره روز از نو روزی از نو ...

خلاصه اینکه ده بی کدخدا بهتر از این نمی شه

کدخدا جون مادرت زود برگرد بابا اجلاس تو سرمون بخوره آبادی از دست رفت ...

آخر اعتماد به نفس ...

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۳۷ ب.ظ
آقایون یا خوش تیپ هستند یا وبلاگ نویس ، البته بنده ادعای وبلاگ نویسی ندارم ...!

خوانسار از نگاهی متفاوت ...!

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۵۷ ب.ظ
عده ای از دوستان از اینکه بیش از حد گل لاله واژگون ببینند خسته شده اند

ما هم به نظرشون احترام گذاشتیم تا دو چیز رو ثابت کنیم :

اول اینکه خوشبختانه شهر ما اونقدر جاذبه عکاسی ( البته فقط عکاسی ) داره که فقط رو اشک مژگان مانور ندیم!

دوم اینکه بابا جون مارو دست کم نگیرید ما یه پا عکاسیم ( قط آتلیه نداریم ...همین)

می شود دنیا را آنطور که دوست داریم ببینیم ...؟

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۰۸ ب.ظ

اشک مژگان سر به زیر و سر بلند         زلف سبزش همچو گیسوی کمند

در احوالات ان .سی .سی

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ

راویان اخبار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین روایت کنند که

کدخدای تارنگاری  مدتی در بستر بیماری  لاعلاجی در افتاد ، و زمام امور به فرزند ذکور خود بسپرد ، مدتی بگذشت و روزی ولیعهد خود فراخواند و احوال وبلاگ جویا شد ،

پسرک سینه ای سپر نمود و بادی به غب غب انداخت و گفت : ملالی نیست جز دوری  حضرت عالی ، که آن هم امید است بدین زودیها میسر گردد ، تنها یک چیز است که قدری مرا نگران گردانیده ؛ و آن هم اینکه چندی است کاربران ، نظری نمی دهند و انگار نه انگار ما نگارشی می کنیم ، تنها گاهی سری می زنند و یا از احوال شما جویا می شوند ، یا چنین می نگارن : آپم ، زود زود بیا !

پدر قدری اندیشید و گفت مگر چه می نگاری که  کاربران را به مزاق خوش نیامده  ؟

پسر گفت : چیزی نیست که قابل عرض باشد ، گفتم تا آنهنگام که شما خود بر مسند خلافت تارنگار درآیید ، ذوقی نشان دهم و شور و حالی افکنم

پدر بر آشفت و ز جا برخواست و با بانگی بلند فریاد برآورد : کی فرزند چه برسر وبلاگم آورده ای ؟

فرزند بر خود لرزید و در دم جان سپرد ...

(چهل روز از فقدان ولیعهد گذشت)

روزی  کدخدای مذکور از سر کنجکاوی بر مسند خلافت نشست و با خود گفت باید ببینم این چه بود که فرزندم را چنین هراسی بر دل نهاده بود که از آن جان باخت ؟

تارنگار را گشود و با تعجب دید هیچ نگارشی جز نگارش خود موجود نیست !

بلافاصله  کنترل پنل اعضا را گشود و با حیرت دید هرچه فرزند نوشته ثبت موقت است و هیچ در وبلاگ نیست ...