با درود فراوان
عرض شود که تصمیم گرفتم بخش"صرفا جهت اطلاع" رو مجددا" فعال کنم اما با این تفاوت که از این به بعد می تونید پیوست فایل صوتی این بخش رو هم گوش بدید
دوستانی هم که امکان دانلود ندارند می تونند در ادامه مطلب عین متن رو مطالعه کنند
یک دنیا ممنون از سعید عزیز که زحمت رکورد این قسمت رو کشید ایشالله قسمتای بعدی رو هم مزاحمش می شیم :*
وبلاگ نویس است دیگر ... گاهی دلش جلسه می خواهد!!
آقا اجازه ما انشامونو بخونیم؟
- بخون پسرم
با درود فراوان انشای خود را آغاز میکنم
پدرم همیشه آنچنان با آب و تاب از پدربزرگ فقیدم حرف می زند که هرکس نداند فکر می کند آنوقتها نبض اینترنت و وب نویسی دست پدربزرگ خدابیامرز ما بوده!
آنوقتها یک چیزی بود به اسم ای دی اس ال که انسانهای علاف از آن برای ورود به دنیای ما از آن استفاده می کردند که تازه بزرگترین قابلیتش وب نویسی بود! یعنی یک نفر آدم بی کار و الکی خوش که بیشتر وقتش را به یللی تللی می گذراند می آمد و در یک سایتِ میزبان، ثبت نام می کرد و یک وبلاگ می ساخت و خیال می کرد خیلی آدم مهمی شده! بعد می رفت آتلیه و یک عکس با کلاس می انداخت و عکسش را هم گوشه ی وبلاگش می زد. بعضی ها هم بودند که خیلی خودشیفته تر بودند یعنی عکس نمی گذاشتند و با اسمهای مستعار وبلاگ می زدند!!
پدرم می گوید آنوقتها مثل حالا نبود که برای کسی تره هم خورد نکنند! مسئولین و شهرداری ها و حتی شبکه های بهداشت کلی از وبلاگ نویسان حساب می بردند و کلی هم زیر ذره بین بودند!
کافی بود یک روز برف کوچه های یکی از وبلاگ نویسان پارو نشده باشد، از فردایش شهرداری و کارکنانش را گُر چوق می کردند( البته من نمی دانم گُر چوق دقیقا کجامی شود اما پدرم می داند)
آنوقت ها وبلاگ نویسی خیلی کلاس داشت؛ مثلا کسی که می خواست
نامزد انتخابات شورای شهر بشود قبل از اینکه انتخاب بشود وبلاگ می ساخت و
کلی در وبلاگش از خودش تعریف می کرد! پدرم می گوید گاهی اعضای شورای شهر هم
وبلاگ داشتند ولی اصلا معلوم نبود در وبلاگشان کی به کی هست آدم گوگیجه می
گرفت که این فرد وبلاگ نویس است یا عضو شورا!!
حتی بعضی ها بعد
از اینکه دوره اشان تمام می شد و می دیدند خوب دُکانی باز کرده اند،
وبلاگهایشان را به سایت تبدیل می کردند و تازه به این و آن هم گیر می دادند
یکی هم نبود که به آنها بگوید: خودتان چه گُلی به سر ما زدید که حالا شده اید کاسه داغتر از آش؟! بدتر از همه اینکه خر خودشان را سوار بودند!
بعضی ها هم بودند که با آنکه خیلی علافتر از وبلاگ نویسان
بودند، اما وُسعشان نمی رسید وبلاگ بزنند به جایش در کامنت دانی ها خودشان
را نشان می دادند و حتی از بعضی وبلاگ نویسان هم روده درازتر بودند، بسکی
حرف می زدند
بعضی ها خودشان را عقل کُل وبلاگ نویسان می دانستند
و سعی می کردند به قول معروف، پُست مدرن بنویسند و تریپ روشنفکری بگیرند
اما پدرم میگوید آنها انگشت کوچک پدر بزرگم هم نمی شدند
پدرم می گوید وبلاگ نویسان گاهی خانوادگی اقدام به وبلاگ زدن می کردند حتی بعضی ها سه چهارتا وبلاگ داشتند!
پدر
بزرگم خیلی آدم با نمکی بوده؛ عمه ارغوان میگوید آقاجون گوله ی نمک بودند و
امکان نداشت در مجلسی باشند و آن مجلس از خنده ی زیادی روی هوا نرود
آنوقتها که خوانسار هنوز یک شهر کوچک بود یک عالمه خبرگزاری داشت که منتظر بودند یک نفر دست توی دماغش بکند تا سریع توی وبلاگشان بنویسند!
بعضی وقتها مسئولین، وبلاگ نویسان را دعوت می کردند و با یک چایی و یک عدد کیک و ساندیس آنها را نمک گیر می کردند که گیر بیخود ندهند( ساندیس یک نوع آبمیوه تک نفره بود که مردم باستان در همایش ها و مهمانی ها از آن به عنوان نوشیدنی استفاده می کردند)
پدرم خیلی چیزهای دیگری هم گفت که حالش را ندارم
همه را بنویسم نتیجه می گیریم که پنجاه سال پیش چقدر آدمها بیکار و علاف
بودند اگر به جای این جنگولک بازی ها به فکر آینده بودند حالا ما باید در
کره ی مریخ انشا می نوشتیم نه توی این خراب شده
این بود انشای من - اردشیر حاجی زکی فرزند ابولفضل
ده سالی می شد ندیده بودمش!
بعد از اینکه باغچه ی پدری رو فروختند اسباب کشی کردند و رفتند تهران، بچه ها می گفتند سمت نارمک یه خونه اجاره کردند و قراره بره تو بازار پیش داییش اینا کار کنه
از سربازی که اومدم فهمیدم خدمتشو خریده! اون موقع ها مُد بود سربازی ها رو سه ملیون می خریدند تا دوسال عمرشون به بطالت نگذره!!
از
دور که دیدمش سرعت موتورمو کم کردم و اومدم کنار خیابون کلاچ رو گرفتم بعدش هرچی زور داشتم رو پدال ترمز
آوردم تا نَرَم تو باقالیا... آخه یه ماهی می شد چرخای موتور لنت نداشت
تا شال و هد بند و از دور سرم باز کنم و سیمای همایونی رو جلوه بدم چند لحظه ای طول کشید تو همین فاصله اونم داشت فکر می کرد که منو کجا دیده!!
یه شلوار نوک مدادی پوشیده بود و یه بافت از اینایی که تو یقه اش شیش تا گردن دیگه جا می شه!!
گوشی سی سانتیش رو به دست چپش داد و با دست راستش با من دست داد
اما دستاش گرمای اون وقتا رو نداشتند
بغلش کردم تا بلکه از سرمای دستاش کم بشه اما انگار از فریزر درش آورده بودند سرد سرد بود
- چقد پیر شدی؟
یکم چپ چپ نگاش کردم و گفتم: عمه ات پیر شده مردک! یه نیگا تو آینده انداختی قیافه زاغارت خودتو ببینی؟
چیکار کردی با خودت؟ پول انقد ارزش داره؟
- خنده ای کرد و گفت: هنوزم مث اون وقتا شوخی، اصلا تو جزو کسایی بودی که من همیشه می گفتم این پیر نمی شه
گفتم درست فکر کردی این سفیدی های موهام ارث بابامه وگرنه من هنوز هیجده سالم بیشتر نیست
دستمو گرفت و برد سمت ماشینش؛ یه 206 نُقره ای
گفتم مال خودته؟
- مال شماست
گفتم اینم از اون حرفا بودا ده سال رفتی تو سگ دونی تهرون جون کندی یه لگن خریدی حالشو ببری به همین سادگی داری می بخشیش؟!!
نیگاش گره خورد تو چشمام و لبخندش کم کم محو شد
- مهدی!
: جانم
- چقد زود گذشت! شرمندتم نشد واسه عروسیت بیام
گفتم برو بابا من الان بچه ی بزرگم هم قد توئه!! تو چه غلطی کردی؟ چندتا بچه داری ؟
- من؟!!! بچه؟ گورم کجا بود که کفنم کجاباشه؟
گفتم پس تو این مدت چه غلطی می کردی؟
گفت: هیچی والله همش کار همش کار
گفتم: این همه کار کردی کجا رو گرفتی؟ دُمبَت همین ماشین و یه دست لباسه؟
گفت: بعد از اینکه از اینجا رفتیم سه چهار سال تو بازار پادویی کردم و کم کم تونستم یه مغازه اجاره کنم بعدشم خودم شدم آقای خودم الانم دو سه تا شاگرد دارم!
گفتم همین؟
گفت: پ ن پ می خواستی تو ده سال برج میلادو بخرم؟
گفتم خاک تو سرت یعنی یه چاردیواری نتونستی واسه خودت بخری؟
- تو انگار خبر از اوضاع احوال تهران نداری! مرد حسابی می دونی خونه متری چنده؟
گفتم ببین الاغ اون باغچه ی بابات اینا رو که فروختی همین الان بالای دویست مایه می دن بابتش ده سال عمرت رو هم که هدر رفته به اضافه ی سه ملیون پول بی زبون که بابت سربازیت دادی با سود این ده سال و ارزش اون زمان حساب کن ببین الان کجا وایسادی؟
یکم فکر کرد و گفت: تو خودت چی داری که شعار می دی ؟
گفتم: من یه موتور دارم خریدم 700 الان 900 می خرن ازم
یه هفت هشت تومن دادم مسکن مهر یه پنج شیش تومنم دادم پول پیش خونه
یازده سالم سابقه بیمه دارم
یهو ترکید از خنده!!
جدی تو چشاش نگاه کردم و گفتم : چه مرگته؟
گفت : مرد مومن اینا که همش رو هم پول ماشین من نیست!!
گفتم
نه دیگه اشتباه کردی بشین فکر کن؛ درست کردن یه بچه و رسوندنش به سن هفت
سالگی چقد خرج داره؟ نمی خواد حساب کنی من حساب کردم حول حوش 100 ملیون خرج
داره حالا یکم کمتر یا بیشتر
یه خواستگاری کم کمش الان با یه عقد محضری 50 ملیون مایه می خواد
واسه یه عروسی معمولی با مخلفات حداقل 50 ملیون باس بسُلفی
یازده سال سابقه بیمه و خرده ریزه های پس اندازم مهمون من
رو هم 200 ملیون
الان داری یه همچین سرمایه ای ؟
دیدم هنگ کرد و زبونش بند اومد
گفتم اره داداش سرمایه فقط اقلام منقول نیست گاهی غیر منقولاش بیشتر از منقولاش جواب می ده
جون شما یَگ حالی داد، حال این بچه سوسولو گرفتم :)))))
نتیجه گیریش هم بماند واسه بعد فعلا بیشتر از این دل و دماغ ندارم :))
مانا باشید
دنیای مجازی این روزها یه قسمت جدا نشدنی از زندگی ما آدماست اما گاهی هم ممکنه جدا بشه چار روز درگیر طلاق و طلاق کشی بعدشم ریش سفیدایی مثل کمش می آن واسطه می شن و آدم با محبوبش دوباره آشتی می کنه و برمی گرده سر خونه زندگیش!
اینم بگم ندادن مهریه دلیل خوبی برای بازگشت نیست چون از بد حادثه این عروس هزارداماد اونقدر طلبه داره که کَکِشم نمی گزه مهریه اشو ندی !
کرم از خود درخته که آدم نمی تونه ازش دل بکنه
اصلا انگار هرچی این معشوقه ی ما لاشی تر باشه خواستنی تره!
بگذریم؛ همیشه گفتم برای من اینجا بودن و دوستای خوبی مثل شماها داشتن دلیل بزرگیه برای موندن اما اصلی ترین دلیل نبوده و قاعدتا" هم نخواهد بود چون دلیل اصلیش دیده شدنه
معروف بودن
تو مرکز توجه بودن
ذوق کردن واسه اینکه یکی پستاتو می خونه و تو رو جزو آدم حساب می کنه
آخرش هم برمی گرده به همون خودخواهی که قبلا هم حرفشو زدم؛ خودخواهی که خودش لازمه ی زنده بودنه
دلیل اینکه چرا منم مثل بقیه، هفته ای سه چهارتا پست نمی زنم نه مشکلات کاریه و نه انتظار برای دیدن پرنسسی که تو راه دارم
دلیلش نبودن حوصله است
نبودن انگیزه است
به کسی برنخوره وگرنه آب بستن به یه مطلب در پیت و نوشتنش کار ده دقیقه هم نیست
جدا" من یک دهم انگیزه و حوصله ی کمش و کامران و ممد و دل افگار و شهرام و حامد و بقیه بچه ها رو داشتم الان واسه خودم کسی بودم ؛ خوشبینانه ترین حالتش این بود که هفته ای سه تا جلسه شهرداری دعوت بودم و سه تا و نصفی فرمانداری
اما چه کنم که دل و دماغ یه نصفه جلسه تو ارشاد رو هم ندارم
از وقتی خدا دل و دماغ نوشتن رو ازم گرفت دل و دماغ فکر کردن رو بهم داد!
دل و دماغ بلند پروازی رو هم همینطور
یه سری دل و دماغ دیگه هم داد که هنوز آکبنده نمی دونم مال کجاست بزارم سرجاش
تو همین فکر کردنام فهمیدم هرچی حرف زدیم دیگه بسه یه جاهایی هم باید عمل کنیم
زدم تو کار عمل اما تازه اول راهم مونده تا عملم بره بالا
حرفام خیلی زیاده می دونم خیلی هاتون حوصله ی مینی مال رو هم ندارید چه برسه به روده درازیای من؛ واسه همین عینهو تو فیلما همینجا تمومش می کنم تا خود مخاطب بره تحقیق کنه تلاش کنه ببینه من چی می خواستم بگم اصلا"
پ.ن: روز اول سال 92 وقتی اسم سال رو می ذاشتم "لبخند ایرانی " باورم نمی شد انقدر دلیل برای شاد بودن باشه
لبخند فراموش نشه ... مانا باشید
اون سال پدربزرگ زمین اجاره ای بالاده را گندم کاشته بود؛ از روزی که
عمو برای کار رفت تهران دست تنها شد و من و داداش هم اونقدرها بزرگ نشده
بودیم که بتونه روی ما حساب کنه
بارون بی موقع و تگرگ اون سال باعث شد گندم بابا بزرگ بخوابه روی هم و
جماعت بی ملاحظه ی گنجیشگ لونه کنه بین خوشه ها! این قضیه بابا بزرگو
بدجوری کلافه کرده بود.
یه روز وقتی خسته و کوفته از سر زمین برگشت خونه یه نگاه خریدارانه به
من و داداش کرد و گفت : امسال اگه بتونید این گندمه رو زنده کنید یه کاری
واسه باباتون کردید
من و داداش خیال می کردیم خیلی مرد شدیم که داره روی ما حساب می کنه سینه رو سپر کردیم و گفتیم : پاشیم همین الان بریم سر زمین؟
خنده ای کرد و گفت: حیلی مردید فردا به بعد ببینم چیکار می کنید!!
از فرداش اولین کار تابستونی ما شروع شد! نه اینکه قبلا کار نمی کردیم؛
نه ! حدودای ده سالگی به بعد کیف و کفش مدرسه رو با پول فروش گردوهایی که
جمع می کردیم و گاهی هم برای خورده کارای بنایی دایی جان یه پول تو جیبی می
گرفتیم که همش پس انداز می شد
صبح به صبح حدودای هشت از خونه می زدیم بیرون و دوتا گوجه و دو تا نونم با خودمون می بردیم
من این طرف زمین می نشستم و اخوی هم اون طرف زمین
یکی یه دونه پیت هیفده کیلویی روغن می ذاشتیم جلومون و با چوب می زدیم روش که گنجیشکا فرار کنند و گندما رو نخورن !!
بماند که سر ظهر تابستون غیر از گنجشکها اهالی انگشت شمار خونه های اطراف هم از دست ما دو تا آسایش نداشتند
ظهر که می شد گوجه رو می زدیم به سیخای چوبی درخت بادووم و رو آتیش کباب می کردیم و می زدیم به بدن
هنوز که هنوزه طعمش زیر زبونمه به جون عزیزتون اون موقع خیال می کردیم داریم کباب برگ می خوریم
غروب به غروب که برمی گشیم خونه هم احساس غرور می کردیم هم نفری سیصد تومن از بابا بزرگ حقوق می گرفتیم
آخر تابستون سی هزار تومن کار کرده بودیم که همشو یه جا دادیم سِگا خریدیم
اون موقع مایه داراش هم سِگا نداشتند
هنوز هم اون سِگا رو داریم البته دسته هاش خراب شده :))
پ.ن:
دلخوشی های کوچیک همیشه قشنگ تر از دلخوشی های بزرگ هستند
اینم عکس بنده و اخوی گرامی
جناب آقای میرمحمدی نماینده محترم مردم با صفای خوانسار در مجلس شورای اسلامی
با سلام و احترام
احترما
به استحضار می رساند سردار طلایی الان دو هفته است از خونسار رفته این بنر
خوشامد گویی ایشون رو که پایین تر از فلکه روبروی سبزی فروشی داش باقر
زدین، اگه زحمته بفرمایید ما بریم ورش داریم قبلا از بذل توجه جنابعالی
تقدیر و تشکر می نماییم
پ.ن:
قربونتون برم که نمیذارین چل چو ما از رونق بیافته :)
عرض شود که حدود یک سال پیش در پستی به زوایای شخصیتی و زندگی بی بی ناز خانوم مادر بزرگ ابوی خدابیامرزم پرداخته بودم
یقینا" بیش از یک قرن زندگی را که تنها بیست سالش را درک کرده بودم در یک پست و دو پست نمی گنجید
یادم می آید مرحوم بی بی ناز خانوم اواخر عمرش سفارش کرده بود یک دست کَفن فرد اعلا از بلاد عربستان تبرک شده با پرده ی کعبه برایش سوغات بیاورند که تمام فخر آن روزگارش همین یک دست کفن بود
می گفت هرکه را با کفن مکه به خاک بسپارند صاف می رود بهشت!! و خبر نداشت که حتی اگر لخت هم خاکش کنند و خلق از وجودش در آسایش بوده باشد بهشت برایش واجب خواهد بود
القصه شب جمعه به شب جمعه عادت داشت بعد از استحمام کفن و متعلقاتش را باز می کرد و یک ساعتی را در کفن می خوابید
همیشه می گفت: آدم باید هر لحظه به یاد مرگ باشد «کلا" خاندان پدری ما همه ی لحظاتش با یاد مرگ سپری می شده و می شود»
برنامه ی هفتگی کفن پوشی هم به جهت یاد آوری مرگ بود و در موارد دیگر ارزشی نداشت،
مبلغ هفت هزار تومان به پول زمان ریاست جمهوری خاتمی، تمام پس اندازش بود که آنرا هم ضمیمه کفن نموده بود و وصیت کرده بود خرج کفن و دفنش کنند.
یک روز طبق عادت هفتگی بعد از مراسم کفن پوشان پول را مچاله کرد و در گوشه ای از بُقچه گذاشت و طبق معمول وصیتش را تکرار کرد
مادرم گفت : بی بی جان با این پول حتی نمی شود پول خرمای شب هفت را داد!!
اول که باورش نمی شد خدابیامرز به همه چیز شک داشت خیال می کرد می خواهیم سرکیسه اش کنیم و پولش را بالا بکشیم
اما بعد که متقاعد شد پول را داد و گفت: بدهید علی گوشت بخرد بخورم جان بگیرم
وقتی هم مُردم همینجا توی حیاط خاکم کنید؛ مجلس ختم هم نمی خواهم ...