وقت بخیر موجودات روی زمین!!
عرض شود که با توجه به تغییر و تحولات درونی متوجه شدم که؛ روزی روزگاری نوشتن از یارانه و گاز و برق و تلفن؛ امکانات بیمارستان فاطمیه و شورای شهر و شهردار مردمی؛ حتی ریش پروفسوری معاونت شورای فعلی گوشه ای از نیازهای نویسنده ای دون پایه مثل بنده رو جوابگو بود اما الان دیگه نمی شه زیاد روی این موارد مانور داد تا حداقل اگه تلاشی در جهت پیشرفت صورت نمی گیره، سوژه ای باشه برای لبخندهای هرچند کوتاه دوستان
قبل انتخابات همش غصه میخوردم که اگه مثلا سردار قالیباف رییس جمهور شد دیگه عمرا" کسی نمی تونه باهاش شوخی کنه یا مثلا دکتر حداد یا حتی همین آشیخ حسن خودمون! مناظره های انتخاباتی رو که نگاه می کردم آرزو می کردم کاش دکتر غرضی رییس جمهور می شد که خودش اهل شوخی بود و دستش تو کار طنازی
تا اینکه آشیخ حسن روحانی برای چهار سال شد رییس جمهور مملکت، از همون اول برو بچه های اصلاح طلب بنا رو بر شوخی گذاشتند و کار به جایی کشید که حاجی روحانی رو با کلید ساز سر کوچه اشتباه گرفتند
قبل تر اما دیده بودم که همکاران رسانه ای بنده، روسای جمهور کشورهای دیگه رو هم با شوخی های خودشون سر ذوق آورده بودند و این مساله فقط تو کشور ما داشت به تابویی تبدیل می شد که رنگ و بوی احترام نداشت
خط قرمزی که به بهانه ی احترام؛ هیچ کس جرات عبور از اون رو نداشت!
آشیخ حسن اما این روزها نُقل محافل مجازی و حتی واقعی شده و یحتمل خودش هم می دونه که مردم به شوخی هم که شده اتفاقات خوش یُمن اخیر رو به اون نسبت می دند و حداقلش قدری می خندند
کارشناسان روانشناسی بر این باورند که حتی اگه روحانی نتونه اوضاع رو از قبل بهتر کنه بعداز پایان دوره چهارساله، چهره ای به یادموندنی از خودش به جا خواهد گذاشت
دارم فکر می کنم اگه به جای مزه های فرهنگی و حتی مذهبی؛ شام سیاست رو با چاشنی لبخند میل کنیم چقدر سیاستمون لذت بخش خواهد بود
خداوکیلی یه سوال می پرسم راستشو بگین؛ طنز پردازای اصلاح طلب بیشترند یا اصول گرا؟!!
این به این معنی نیست که از اصلاح طلبها حمایت کنم و اصول گراها رو نفی
فقط می خوام یه نتیجه گیری اخلاقی بکنم
جامعه
اصلاح طلب با تمام ایرادهاش در زمان تصدی دولت، اما همیشه چهره ی دلفریبی
در ذهن عوام داشته و خواهد داشت و این نتیجه ی نگاه آگاهانه اونها به روحیه
سالاری عمومی بود
مردم ما بیش از هرچیز نیاز به یک روحیه ی بالا در زمینه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دارند که با شعار کسب نخواهد شد.
اول از همه رفاقت بین دولت و ملت و بعد هم آزادی در جهت بیان دیدگاه ها
چه اشکالی داره بنده با منتخبم شوخی کنم؟ مگر نه اینکه آشیخ حسن هم از خود ماست؟
ادامه دارد ...
از تهران که برگشتم سر دوراهی قودجون زنگ زدم پیتزا بوووووووق؛ یه پیزای مخلوط سفارش دادم با مخلفات، پیتزا رو گرفتم و رفتم خونه یه پتو پهن کردم جلوی تی وی و کنترلای دستگاهای مختلف رسانه ای رو پخش کردم دور پتو؛ دو تا متکا گذاشتم زیر دستمو ولو شدم و بند پیتزا رو وا کردم و تمام دو تا سس گوجه فرنگی ضمیمه اش رو خالی کردم رو پیتزا؛ کانالای تی وی رو زیر و رو می کردم و در آن واحد یکی دو تا از پره های پیتزای زبون بسته رو فرو کردم تو حلقم
طبق معمول تیکه ی آخری رو هر کاری کردم نتونستم بخورم، در جعبه رو بستم و گذاشتمش سمت راست بالای سرم
صبح که از خواب بیدار شدم یه دوش گرفتم و رفتم سرکار، عصر وقتی وارد خونه شدم دیدم جعبه ی پیتزا از منتهی الیه سمت راست رخت خوابم اومده سمت چپ؛ ضمن اینکه تیکه آخری پیتزای دیشب هم سرجاش نبود! داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم و تو ذهنم یه ماجرای پلیسی - جنایی رو خلق کردم که تن و بدن آگاتا کیریستی تو قبر لرزید
سریع شلوارکمو پوشیدمو رفتم طبقه ی بالا با عجله چند بار زنگ خونه ی همسایه رو زدم تا درو باز کرد بدون سلام علیک گفتم ببخشید امروز دور وبر خونه فرد یا افراد مشکوکی رو ندیدید؟ مثلا کسی تو حیاط نبود؟!
خانوم همسایه داشت هاج و واج منو نگاه میکرد که وسط حرفام گفتم: ببخشید سلام عرض میکنم
انگار یه نفر رفته تو خونه ی ما اما هیچی تو خونه تغییر نکرده! هیچی هم نبرده فقط جاتون خالی پیتزای دیشبم رو خورده و رفته
دیدم خانوم همسایه یهو ترکید از خنده و در خونه رو کوبید به هم و گمونم پشت در ولو شد! چون صدای ولو شدنش رو از بیرون شنیدم
برگشتم پایین و همه ی خونه رو زیر و کردم بلکه سرنخی پیدا کنم اما انگار جز پیتزا، هیچی تغییر نکرده بود!!
در ایوون باز بود و این من رو مطمئن میکرد که صدرصد یه نفر وارد خونه شده اما برام غیر قابل هضم بود که چرا بجای جمع کردن اسباب اثاثیه فقط پیتزا رو خورده و رفته ...
داستان دراماتیک هم شد چون با فکر اینکه چقدر ممکنه دزد مذکور شریف بوده و گرسنه، که با خوردن یه تیکه پیزا قناعت کرده و رفته ...( وای خدای من؛ وای بر ما که این همه گرسنه اطرافمون هست و خبر از دل هیچ کس نداریم) افکار دیگر خواهی باز هم اومد سراغ من اما خودخواهی هنوز هم چربش داشت!
فرداش برای هرکی تعریف می کردم باورش نمیشد تا اینکه یکی از همکارام گفت: طرف آدم نبوده آقای آی کیو!! گربــــــــــه بودند احتمالا
بنده که تا اون لحظه به همه چی فکر کرده بود جز گربه تمام ابرهای بالای سرم رو که تحت تاثیر داستانهای جنایی ساخته بودم پاک کردم و پشت دستمو داغ کردم که دیگه داستانهای شخصیم رو برای کسی تعریف نکنم
ضمنا" از همین تریبون از مرحومه ی مغفوره بانو آگاتا کریسیتی عذر خواهی میکنم
به علت تغییر شغل کلیه ی پست های این وب سایت زیر قیمت کارخانه به فروش می رسد!!
البته سر قفلی مغازه رو نمیفروشم بعداظهرا می خوایم با بچه ها بشینیم توش یه چای قند پهلو بزنیم تو رگ حالشو ببریم، از همین الان اینجا پاتوق بچه های با صفاست به قول آقاجون تل ِ عاشقونه !! حوصله ندارم مثل قبل پستای طولانی بنویسم و نون قرض بدم و قرض بگیرم جواب دادنم به نظرات هم یحتمل تغییر می کنه دوستانی که به هر دلیلی دوست ندارن باهاشون اینجا شوخی بشه یا نظر نذارن یا قبلش خصوصی بگن که بنده رعایت حال همه رو بکنم
شاید بگین چقد خود شیفتم که دارم اینا رو می گم!!
دقیقا درست حدس زدید تصادفا" بنده خیلی خودشیفته و خودخواهم به قول یه دوستی : هرکی خودخواه نباشه زنده نمی مونه
آقاجون اصلا وبلاگ خودمه دوست دارم توش دری وری بنویسم به کسی هم ربطی نداره
قبلا هم گفتم من نه به کسی باج بدهکارم نه نون خور دولتم اینجا هم در دکون خودمه اصلا می خوام قصابیش کنم شایدم زدم تو کار خشکبار
هر تصویری از بنده تو ذهنتون ساختید بی زحمت پاکش کنید چون همش نقاب داشت
نقاب ملاحظه، نقاب محافظه کاری، نقاب مظلوم نمایی ، نقاب دیگر خواهی
از حالا به بعد می خوام خود واقعیم باشم
لابد می پرسید چرا اینارو دارم به شما می گم؟!!
اشتباه می کنید به شما نمی گم اینا رو به خودم میگم و می نویسم که یادم نره
تازه دارم می فهمم باید نیم کیلو باشی اما مرد و مردونه خودت باشی
ریش و سیبیل مردونگی نیست مخصوصا سیبیل
عزت زیاد ...
وقت بخیر خانومها؛ آقایان
درود برشما
صبح امروز، همراهی از جنس تکنولوژی، احساساتش را در قابل یک پیامک برایم ارسال کرد
احساسی که اگر چه رنگ و بوی تکنولوژی داشت اما حسش تا اعماق قلبم نفوذ کرد
"مشترک گرامی تولدتان مبارک "
"همراه اول، همراه لحظه های خوش شما "
دقیقا سی و یک سال از روزی که پدر، طلوع اولین ستاره اش را جشن می گرفت گذشت و از امروز سی و دومین بهار، به همین سادگی شروع شد
دوستی گفت امیدوارم هزارسال زنده باشی! بعد قدری فکر کرد و گفت: نه تعداد سالش مهم نیست؛ مهم عزتی است که در این سالها خواهی داشت
فکرش را بکنید ده سال زندگی با عزت بهتر از هزار سال زندگی نکبت بار نیست؟!!
حتما همینطور است
شیرینی طلوع وقتی بیشتر می شود که ولیعهدت این بار مستقل تماس بگیرد و
برایت آرزوهای قشنگ کند هرچند قدری خجالت در صدایش موج می زند اما حرفهای
شما به او قوت قلب می دهد تا راحت تر باشد و اینبار محکم تر بگوید از دیشب
تا به حال داشته به شما و کادوی تولدتان فکر می کرده
یادم می اید این استقلال را وقتی داشتم که حداقل هفده بهار از عمرم گذشته بود!
اما سن استقلال این روزها انگار تا شش سال هم پایین آمده
بگذریم از ما پیرمردها بعید است همچون دخترکان 10ساله، سر پیری معرکه گرفته روبان قرمز بر سر زده، قمیش بیاییم، همین که بسیاری از دوستان از دیروز با پیامهای پر مهرشان ما را بر سر ذوق آوردند دلیلی شد تا به جهت سپاس، از دوستان و خاندان محترم قدری به این مقوله بپردازیم و خلاص ...
انتخابات هم تمام شد و ما ماندیم و حوضمان
حوضی که خالی یا پر بودنش بستگی به روزهای آینده دارد
حوضتان پر ماهی؛ روزهایتان قشنگ
برخواهم گشت به همین زودی ها ...
وقت بخیر خانومها آقایان
درود برشما
دوستان اظهار نگرانی کردند که بنده چرا پیدام نیست
جسارتا" تشریف ببرین اینجـــــا متوجه خواهید شد بنده کجا بودم البته هنوزم هستم اما شنبه دوباره برخواهم گشت با کوله باری تجربه و خاطره و پست جامعه شناختی از نوع کمش پسند
اینم برای اونایی که دلشون برام تنگ شده بود مخصوصا هیچ کس و ممل و ممد که بدجوری بی تابی می کردند :))) تو روح هرسه تاشون
با درود فراوان ...
پدرم از سفر بازگشت
مثل همیشه دستِ پُر!
کیسه های پر از میوه : زرد آلو ؛ گوجه سبز؛ توت فرنگی؛ موز؛ آناناس و ...
چند کیسه هم خیار و بادمجان و گرمک و طالبی و هندوانه!!
با برادرم حمله کردیم سمت کیسه ها
مادرم از آن سوی اتاق فریاد زد : آهای نشُسته نمی خورن!
کیسه ها را خالی کرد توی ظرف شویی؛ من و برادرم مثل بچه یتیم ها فقط نگاه میکردیم
کارش که تمام شد دو عدد خیار را شُست و با دو عدد بریده ی هندوانه که رنگ همه چیز داشت جز هندوانه گذاشت جلوی ما!!
برادرم گفت پس زردآلو و موز چی ؟!!
و مادرم همینطور که میوه ها را در طبقه ی بالای یخچال می گذاشت گفت این ها برای مهمان است!!
قدمان به طبقه ی بالای یخچال نمی رسید برادرم رفت سمت خیار و هندوانه و من درب اتاق را کوبیدم به هم و از خانه خارج شدم ...
نیم ساعت بعد مادرم برای نماز به مسجد رفت و من با یک چهارپایه بازگشتم ....
یادتونه یه آمار اجمالی از بازدیدکنندگان چل چو براتون گذاشتم؟!! اینجاست
یکی از مزیت های وب سایت چل چو اینه که اعراب بادیه نشینِ ملخ خور حتی تلفظ اسمش رو هم نمی دونند؛ چه برسه بخوان بیان و جزو مخاطباش باشن؛ این افتخار بزرگیه که مخاطبان چل چو جزو رَگ و ریشه دارهایی هستند که فرهنگ غنی اونها به هزاران سال قبل برمی گرده
به زمان امپراطوری بزرگ ایرانیان ...
هفته ی گذشته یه نفر از عربستان صعودی بی هوا وارد وب سایت چل چو می شه باورتون نمی شه طرف نتونسته عنوان رو بخونه یه هفته است هنگ کرده هیچ دکتری هم نتونسته کاری واسش بکنه :)))
اینم سندش غیر از این یه نفر هیچ کس جرات نکرده این وری بیاد
مقامات محلی می گن "چل چو" مثلث برمودای اعرابه :)))
اما در بخش دوم پست امروز اجازه بدید قدری از پدرم بگم
پدری که زندگی خودش رو فدای راحتی فرزندانش کرد، پدری که سالهاست در کنار ما نیست و جای خالیش رو هر لحظه میشه حس کرد...
پدرم وضع مالی خوبی نداشت؛ از اون آدمایی بود که از اسب افتاده بود اما از اصل نه!
دلش مثل آب زلال بود و قلبش وسعت دریا
سالهای آخر عمرش بیکار بود و پاتوقش بالای ایوون خونه زیر سایه درخت گردو بود
گاهی هم روی تخت دکه ی علی کویتی می نشست و با خودش خلوت می کرد
اغراق نباشه بالای ده هزار بیت شعر رو از حفظ بود و هیچ کس از همنشینی باهاش خسته نمی شد
روزی که از پیش ما رفت رفتم در دکه ی علی آقا ...
علی آقا بابام خدا بیامرز حساب کتابی با شما نداشت؟!
اول طفره رفت و گفت نه حسابی با هم نداشتیم
اما اصرار من رو که دید دفترش رو یه نگاهی کرد؛ حدود پونصدهزارتومن!!
گفتم علی آقا مگه چی خریده؟!!
علی آقا خنده ای کرد و گفت : نور به قبرش بباره همش بستنیه
هرکی وارد سرچشمه می شد بستنی مهمون منصور بود ...
اشکام نمی ذارن بیشتر از این بنویسم منو می بخشید که همینجا تمومش می کنم
بابا روزت مبارک هنوز که هنوزه افتخار فرزندِ تو بودن از همه ی افتخارات دنیا برام ارزشمندتره ...
این تمام حرفهای من با پدرمه