حضرت علی(ع) دو گروه را سخت دفع کرده اند:
منافقین زیرک .................................................... زاهدان احمق
به نظر من زاهدان احمق واقعا احمق نیستند بلکه وانمود می کنند که در خواب به سر می برند
دوستی می گفت: انسانی که در خواب باشد را می شود با دو سه بار صدا زدن بیدار کرد اما کسی که خود را به خواب میزند هیچ گاه بیدار نمی شود!!!
خدا همیشه جای شُکرش رو باقی می ذاره ...
در پس هر رفتن یک طلوع زیبا هست که آدمو حال میاره و به ادامه زندگی امیدوار می کنه ...
با غمی که از رفتن کمش و حمید تو دلم بود فقط یه چیز می تونست خوشحالم کنه و بهم انرژی دوباره بده!
بازگشت دایی ...
امیدوارم دوباره مثل کش تُمون در نره ...
خودش که می گه دو هفته نبوده؛ اما گمونم این مدت در جوار اصحاب کهف لالا تشریف داشته ...
در هرصورت براش آرزوی بهترین ها رو دارم ... خوش اومدی عزیز دلم
با درود فراوان ...
الان که می خوام شروع کنم به نوشتن هنوز نمی دونم چی می خوام بنویسم؛ اما تا یه حدودی می دونم پست خنده داری از آب در نیاد، در کل اگه دنبال خندیدن هستین این پستو نخونین
مدتی بود تولد وبلاگها در بلاگستان خوانسار؛ جای خرسندی بود و خوشحال بودیم که این جامعه روز به روز وسیع تر و وسیع تر می شه اما از نظر من با توجه به تجربیات گذشته این نشونه خوبی نبود
یه احساس بد داشتم
یه آرامش قبل از طوفان
و این احساس وقتی واقعیت پیدا کرد که دوسه نفر از دوستانم با دنیای مجازی خداحافظی کردند
حمید حقی که نوشته بهم سر می زنه ولی دیگه چیزی نمی نویسه ...
کمش حرفهای قشنگی زده و برای همه حرفهاش احترام قائلم اما قانع نشدم ...
تشبیه جالبی نداره "اُتا نازی"
این کار از نظر من البته؛ کار آدمهای ضعیف النفسه
مثل خودکشی می مونه
ایکاش تفسیر دیگه ای از رفتنش می کرد ...
اما دلم براش تنگ می شه (خودش می گه یکی از دلایل اینجا بودنش من بودم! حسی که من هم به واقع دارم نه برای تنها کمش بلکه برای همه دوستانم مثل حمید )
با رفتن اونها احساس تنهایی می کنم و دلم میگیره
پستهاشون رو که خوندم بی اختیار بغض کردم انگار یکی از نزدیکانمو از دست میدم
جالب بود برام که برای کسی که نمی شناسم و تا حالا ندیدمش انقدر بی قراری کنم
ولی به نظرش احترام گذاشتم و اجازه دادم خودش تصمیم بگیره
ما هم می مانیم و به مرگ تدریجی می میریم ...
من مرگ طبیعی را ترجیح می دهم ...
انقدر که ما مردم تو عزا می خندیم تو شادی نمی خندیم !!!
(یادمه سالها پیش یکی از اقوام مادرشون فوت می کنه و من به پیشنهاد و همراه پدر بزرگ برای عرض تسلیت و سرسلامتی بعد از شام مهمون خونشون شدیم؛ باورتون نمی شه تا ساعت دو بعد از نیمه شب روده بُر شدیم از خنده ...)
انقدرها هم آدمهای دپرس و غمگینی نیستیم چون یه تونل معمولی هم می تونه ما رو به هیجان بیاره و شاید هم اونقدر محدود هستیم برای خندیدن؛ که وقتی یه تونل می بینیم تمام عقده هامونو موقع رد شدن ازش خالی می کنیم!!!
دشمنان ما همیشه بد نیستند و "پول" یکی از دشمنان خوب ماست!!
نمی دانم چرا بد بودن انقدر خوب است!! هر چه بد باشی بیشتر باقی خواهی ماند حتی خاطره ات ! شاید آدمها خوبی را زود فراموش می کنند ...!
"فرصت" کلمه ایست که به اشتباه جمع بسته می شود؛ فرصت به نظرم یک اسم خاص است یک چیز تک و تنهاست؛ مثل ستاره دنباله دار که شاید سالها برای دیدنش صبرکنی!
فردا روزی ست که شاید فرصت از آسمانت عبور کند برای به دست آوردنش؛ عجله نکن اگر قسمت تو باشد تمام عالم هم پرواز کنند؛ خودش می آید در آغوشت ...
پ.ن :
ندارد ....شاید بعدا" ...
دوستان گلم سلام
امسال عید هم با همه خوبی ها و بدیهاش اومد و یه سال دیگه شروع شد؛ خدابگم این کمش سق سیا رو چیکار کنه از همون اول سال فال بد زد؛ روز اول عید کلی مرگ و میر داشتیم!!
بعد از 30سال اولین سالی بود که عید رو خارج از زادگاه گذروندیم
یه سری چیزهای جالب دیدم که بد نیست شما هم بخونید:
شنیده بودم شیرازی ها آدمهای تنبلی هستند ولی خودم با چشم خودم ندیده بودم, اما در کل ادمای با صفایی هستند و مهمون نوازیشون دروغ نبوده خداروشکر ...
تو تخمین مسافت اما خیلی دقیق نیستند؛ به هرکی می گفتیم فلان جا کجاست؟ می گفت : یِی پنجا قدم که بریا سَر همو فِلکو دست راس !!! اما همین پنجا قدمشون بالای 5کیلومتر فاصله بود
از خودشون که پرسیدم گفتند:چون خودشون تا حالو این رهو رو نرفتن نَمدونن چقدی راهه!!!!
بگذریم ... پاسارگاد رو که همه می دونید کجاست! مقبره کوروش پادشاه هخامنشی؛ فقط من نفهمیدم فلسفه فاتحه خوندن برای یه پادشاهِ زرتشتی چی بود که هرکسی از راه می رسید یه فاتحه نثارش می کرد و می رفت ...
هرجای شیراز که یه کوزه شکسته ای؛ چراغ کهنه ای چیزی بود یه کیوسک بلیط فروشی هم داشت!! به این می گن درآمد زایی !!! فرض کنید یه بابایی یه خونه قدیمی کلنگی داشته یه دستی به سرو گوش خونه کشیده و چند تا درختم دور وبرش کاشته و مثل نقل و نبات داره ازش پول درمیاره !!! قابل توجه شهرداری خودمون ...
خبر بعدی اینکه از این به بعد می تونید چل چو رو با آدرس:www.chelcho.ir هم لاگین کنید ...
سامانه پیامک هم که قبلا گفتم : 30005711371371 ؛ برای پیوستن به باشگاه اطلاع رسانی پیامکی کلمه "چل چو" رو به این شماره ارسال کنید
کُلا" رویکرد امسال چل چو به سمت حرفه ای شدنه
فعلا که انگار دوستان همه رفتند مسافرت وبلاگستون خبری نیست ما هم پست های آنچنانی رو می ذاریم برای وقتی برگشتند ...
هر سال در چنین ایامی در برزخ قشنگی بسر می برم!
برزخی بین نو و کهنه
خستگی و آرامش
....
و خیلی چیزهای دیگه!
حال و هوای شهر این روزها خیلی صمیمیه البته تو ظاهر؛ اما باطن رو نمی شه نادیده گرفت
باطنی که طبق معمول چهره قشنگی نداره
با اینکه همه چیز در ظاهر خوب و مرتبه اما گاهی می شه این جمله رو حس کرد : بابا نان ندارد ...!!!
دلم می خواست همونطور که قول داده بودم تو این پست قدری برگردم به سرزمین اجدادیم" هندوستان" ؛ و براتون از هزاران فیلم هندی که تو اطرافمون میگذره بگم؛ اما شب عیدی درستش نیست حال دوستان گلم رو که یک سال دیگه منو تحمل کردند بگیرم.
امسال؛ چهارشنبه سوری با بقیه سالها فرق داشت! صدای ترق و توروق و نور آبشار و آتیش؛ منور های رنگی همه اینا از اونجایی که من هستم؛شهر رو قشنگتر کرده بود
از همه مهمتر وقتی با خونواده یه آتیش کوچیک درست کنی و دور همی شادی کنی یه حال معنوی باحالی به آدم دست می ده؛ اونوقته که تو جمعیت جای خالی خیلی ها رو می تونی ببینی!
خیلی هایی که قدری دورتر کنارت بودند و حالا نیستند
خوشحالم؛ تو مملکتی زندگی می کنم که با همه گرفتاری و مشکلاتش می شه شادی کرد! میشه رقصید! میشه خوش بود و به همه بدبختی های عالم دهن کجی کرد
سالها پیش وقتی غمی تو دلم لونه می کرد؛ خیال می کردم دنیا به آخر رسیده و زانوی غم تو بغلم بهترین همراه و بهترین تکیه گاه بود !! اما چند سالی هست که غصه خوردن رو یادم رفته! فراموش کردم چطوری می شه غمگین بود و غصه خورد ...
اینا همش دلیل داره و به نظرم دلیل عمده اش؛ بودن در کنار شما عزیزان دلمه و بس ...
شمایی که سالهاست باهاتون همخونه شدم؛ هم خونواده ...
شمایی که با وجود همه مجازی بودنتون یه قسمتی از زندگیم شدین! که اگه نباشید اونوقته که غم عالم می ریزه رو دلم ...
شمایی که منو تحمل می کنید و وقت می ذارین تا نوشته های صدمن یه غاز منو بخونید ...
شمایی که گاهی وقتا می دونم و می فهمم که بدجور باهاتون شوخی می کنم اما اونقدر قلب بزرگی دارین که همه رو به سادگی من می بخشید
باور کنید کلمات از گفتن یک درصد از احساسم غاصرند!
ممنون و مدیون شما هستم خانواده مجازی من ...
آرزوی قلبی من سلامتی و سربلندی همه شما؛ مخاطبین گل چل چوست؛ امیدوارم سالهای سال در کانون گرم خونواده اتون با خوشی زندگی کنید و همه لحظات عمرتون مثل برزخ قشنگ ما ؛ پر از مهربونی باشه ...
عیدتون مبارک ... سرتون سبز ...لبتون خندون ...
مراقب خوبی هاتون باشید ...
پ.ن:
تا شیشم فروردین 91 تنهاتون می ذارم ولی اگه عمری باقی بود در سالی جدید با روحیه ای جدید و نوشتاری جدید مهمون خونه های گرمتون خواهم بود ...
برام بنویسید "چل چو" تو سال 90 چطور بود ؟ چقدر تا اونی که باید باشه فاصله داره؟ و خلاصه هر حرف نگفته ای از تعریف و تمجید تا فحش و ناسزا دارید برام بنویسید؛
در ضمن می تونید نظراتتون رو از طریق سامانه پیام کوتاه :30005711371371 هم ارسال کنید ...
هشتم مارس روز جهانی "زن" رو اول از همه به مادر عزیزم که عمرش رو صرف به ثمر رسوندن من کرد و بعد از اون به همسرم که با همه کاستی های من ساخت و دم نزد و بعد به همه زنان سرزمینم مخصوصا مخاطبین "چل چو" تبریک می گم ...
سربلند باشید و سرافراز
کامنت خوا در پست قبل انگیزه ای شد برای این پست:
پاییز که می رسد یک جورهایی سیستم دفاعی بدنمان معتاد می شود به دیدن یک مرد
یک مرد با موهای سپید ..!!
ساختمان بدن حقیر با بیماری پیچیده ای به نام "سرماخوردگی" یک عمر است که آشناست و عجین؛ کلا" اگر یک سیکل کوتاه در واحدهای این برج بلند(به زنم به تخته) بیتوته نکند؛ اتاقهای خالی اش مأمن موشهای ولگرد می شود و جک جونور...!!!
خلاصه اینکه عاشق و معشوقی این چنین گریبان چاک همچون سرما خوردگی و بدنم ندیدم
آثار حضورش که مشخص می شود؛ شال گردن و لباس گرم ودفتر چه بیمه و آژانس و ...
وارد مطب که می شوی یاد آرایشگاه مردانه ای می افتی که بی توجه به وجود برادران ارشاد؛ مختلط است و فله ای ..!!
دور تا دور اتاق و راهرو آدم است که نشسته و هرکسی با شکل و شمایلی که بیماری محترم به فراخور حال برایش ساخته!
از شدت درد و آبریزش بینی نه نای حرف زدن داری و نه توان خندیدن
اما آن مرد را که می بینی همه چیز یادت می رود
: چطیره حایزکی؟ چدو بُبا؟ تو خا دوبره بومیه!!! کم بوره پیلاد قرص و دوا کر بش یگ شُلغمی کِدی چی هاگیر بخور خود جی گرم گوش دار تا خب گنه !!!
اما نگاه و حرف زدنش حافظه هزار گیگ چندین ساله درد و مرض را؛ به چشم برهم زدنی فورمت می کند
اصلا" من یکی مرض دارم بروم او را ببینم و خوب شوم
شنیدید می گویند فلان دکتر نفسش شفاست؟
نفس آقای رحیمی هم با آنکه دکتر نیست اما از همان نفس هاست!
علی آقا حرفهایش آبی است بر آتش این همه بیمار, شوخی می کند؛ قشنگ می خندد؛ دل می برد ...جوری که انگار دنیایش با ما آدمها تومنی یک دلار فرق می کند ...!
پیرزنان را دختر خطاب می کند و پیرمردان را پسر ...
دستش طلاست؛ بسم الله را که گفت به رحیمش نرسیده می گوید بلند شو و تو هیچ نمی فهمی از درد دشنه ای که تا چند ثانیه پیش تا ته توی پایت بود ...
از صبح که در دکانش را باز می کند تا آخر وقت که می خواهد به خانه برود لبخند از روی لبانش محو نمیشود؛ صدای مهر کردن نسخه دکتر را که می شنود به نفر بعدی می گوید برو داخل؛ بیشتر آدمی معنوی است تا مادی! بارها دیده ام حق الزحمه اش را می بخشد ...
یادم رفت بگویم؛ پیرمردی به تمیزی و مرتبی او تا کنون ندیده ام به قول معروف مورچه روی صورتش بُکس و باد می کند ...
و من این مرد جوگندمین را به اندازه تمام خوبی هاش دوست دارم و تمام قد در مقابل این همه صفا می ایستم ...
وقتی آدم رو به موی سپیدش قسم می دند؛ یحتمل پیر شده ...
پ.ن:
این رو وقتی فهمیدم که راننده مسافرکش ریختن 25هزارتومن بنزین رو تو حلقوم ماشینش به موی سپیدم قسم داد ...!!!
قبل از اینکه این چند خط را تقدیمتان کنم حقیر را ببخشید اگر طنزی در نوشتگانم موج نمی زند؛ روزگار را این روزها دهن کجی باید؛ اما نمی شود چشم بر حقایقش هم بست ...
سخت است با غمی در دل بخواهی دوستانت را مجاب کنی که همه چیز ارام است؛ اما وقتی می گویی طنز نویسی باید بتوانی روی حرفت بایستی؛ باید بتوانی هشتاد درصد از آنچه را که گفتی باشی ...
مخاطب می اید که بخندد نه به درد دلهایت گوش کند؛ نه غمهایت را برانداز کند ...
گاهی مجبور می شوی بار کم طنز مطالبت را با شوخی هایت در جواب دادن به آنانی که برایت ارزش قائل شدند جبران کنی ؛ بدتر از آن وقتی آنقدر خودمانی می شوی؛ که فکر می کنی مخاطبینت از گوشت و پوست خودت هستند ...
انگار عضو یک خانواده هستید
باورت میشود یک طایفه هستید و در جمع قوم و خویشان؛ حس می کنی می شود با همه شوخی کرد و با همه از در مزاح وارد شد ...
آنقدر صمیمی می شوی که یادت می رود خیلی چیزها را ...
به همه اینها احساساتی بودن را هم اضافه کنید
نتیجه؛ معجون غلیظی می شود که مجبوری ان را سر بکشی
چشمهایت را می بندی و یک نفس همه را هورت می کشی؛
بعد یکی از عناصر معجونی که خوردی؛ مثل اسید جگرت را می سوزاند
چند روزی دوا دکتر می کنی اما؛ دست آخر می گویند باید با دردش مدارا کنی و یک عمر تحمل ...
باز هم خم به ابرو نمی آوری و می شوی همانی که بودی با این تفاوت که درد می کشی و دم نمی زنی ...
پ .ن :
از اینکه حالتان را گرفتم معذرت می خواهم برای نوشتن مطالب بعدی نیاز بود بالا بیاورم ...!
حالم خوب است ....