چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

۷۳ مطلب با موضوع «حرف های من» ثبت شده است

برای یک دوست با دلی به وسعت دریا ...

پنجشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۰، ۰۷:۳۱ ب.ظ

وقتی خودتی و یه دست لباس قدیمی تمیز و اتو کشیده ..!

وقتی با یک نصفه نون سیری و بدون  یه نصفه نون گرسنه!

اونوقت اگه دلار بشه 5000 تومن هم پر به خیالت نیست!! 

 تو حال و هوای تو همیشه یه تخت خالی کنار یه جوی آب و یه سفره نون خشک و یه دیزی سنگی و یه چای قند پهلو ؛ همیشه فراهمه و سر تا سرش هم با پنج شیش هزار تومن ردیف ...

حتی اگه بدهکار باشی و گرفتار با دیدن یه لبخند زیبای پسرت یا دخترت؛ همه چی یادت میره و می شی علی بی غم ...

دوستی می گفت وقتی یه رودخونه داره راهشو میره باید تو مسیرش باهاش حرکت کنی

اما اگه بخوای راهشو سد کنی بد می بینی؛ اونوقته که اونقدر سوهان می خوری تا از بین بری و نیست بشی ... خیلی که قوی باشی خیلی که شانس بیاری با جرثقیل بَرِت می دارن و از مسیر خارجت می کنند ولی اگه شانس نیاری تیکه تیکه ات می کنند و هر تیکه اتو یه جا می ندازن تا هوس نکنی جلوی رودخونه رو بگیری ...

اما لذت نشستن روی اون تخت کنار جوی و همراه شدن با این رودخونه بزرگ زندگی؛ وقتیه که تن خودت و خونوادت سالم باشه ...

اگه خدایی نکرده چین به پیشونی بچه ات بیاد؛ اونوقته که اگه همه دنیا هم مال تو باشه هیچی بهت مزه نمیده ...

"مث کشیدن سیگار تو اوج سرماخوردگی" 

اونوقت دیگه برات مهم نیست چی گرونه و چی ارزون ...

برات مهم نیست همه کشورای دنیا کشورت رو تحریم کنند ...

برات مهم نیست سکه بکشه بالا ...

مهم نیست یارانه ات قطع بشه ...

هیچی مهم نیست ...هیچی ...اونوقته که حاضری جونت رو هم بدی تا فقط یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه لبخندشو ببینی ...

وقتی به همه اینا فکر کردم؛ دیدم ما آدمها هیچ وقت قدر لحظه هامون رو ندونستیم و نمیدونیم که اگه می دونستیم لبخند ها رو با گریه عوض نمی کردیم! 

چای قند پهلو با دیزی سنگی کنار رودخونه؛ رو تخت خالی رو با تجملات عوض نمی کردیم ...!

خودمون رو به زور جلوی رودخونه ای به بزرگی زندگی قرار نمی دادیم ...!

ماها ...هیچی نفهمیدیم و نمی فهمیم....

 پ .ن: دوستانم همه نابند؛ طلا سیری چند؟ .....دور باد از همشان درد؛ بلا سیری چند ؟


نگــــــــــــاه

چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

سلام

یه محرم دیگه هم اومد و رفت ...

دوستی می گفت با بار گذاشتن آبگوشت ها؛ حسینی می شیم و با تموم شدنش پرونده محرم کلا" بسته می شه و می ره تا سال آینده ....

میگن 7000 بنر و پرچم تو ماه محرم از طرف هیآت مذهبی در سطح شهر نصب شده!

هزار ماشاله!  همین یه نصفه خط خبر؛ کلی نکته فرهنگی و اقتصادی داره ...

اول اینکه اگه همین الان به همین نصابین محترم بگن چارتومن کمک کنید می خوایم جهیزیه بخریم واسه یه آبرو دار؛ همه گرفتار می شن و بدهکار و آس و پاس ... 

دوم اینکه با یه حساب سرانگشتی و خیلی خوش بینانه  7000 تا دو متر از قراره متری 3500 می شه  49 ملیون تومن ناقابل! البته از بنر های بیست سی متری فاکتور می گیریم ...

سوم اینکه  این خبر تو خروجی خبرنامه خوانسار و از زبون حاجی بخشی خودمون نقل شده! یه دست مرزاد هم به ایشون باید گفت که کلی وقتشو صرف شمردن این همه بنر کرده ... حاجی دمت گرم 

می گن امسال سه چهارتا هیئت عزاداری دیگه؛  به تعداد هیآت شهر اضافه شده

خدا زیادش کنه! با یه پرس و جو مشخص شد بیشتر این هیآت از سرشاخه یه هیئت بزرگتر مستقل شدند که به احتمال یقین این شاخ و برگ به جهت تفاوت بین افکار سران هیئت و نرفتن آبشون تو یه جوب نشأت گرفته ...

پیشرفت های ما خونساریها بیشتر از اینکه به سبب هنجار به دست بیاد از نا هنجاری سرچشمه می گیره!

"عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد" مصداق بارزش رو می شه گوشه کنار شهر با چشم دید! 

اما این پیشرفتها؛ پیشرفت های وارونه یا کاذبند از بد حادثه ...  

افتخار مصرف 5 تُن گوشت تو شیش روز رو همه شنیدند 

اما من به چشم خودم دیدم نگاه های حسرت رو که ظرفهای شیش لیتری غذا رو چطوری نیگاه می کردند و تازه تا سر صف بیست نفری دیگه مونده بود ....

وقتی یه جلیقه خبرنگاری تنت کنی و یه دوربینم بگیری دستت اونوقته که همه درهای بسته هیئت به روت باز می شه !

از سلاخ خونه بگیر تا آشپزخونه ... 

وقتی خونواده گیر بدن که بری واسشون عذا بگیری شیطون می ره تو جلدت که از موقعیتت سواستفاده کنی اما وقتی صف طولانی مردم رو برای گرفتن عذا می بینی از خودت خجالت می کشی و می ری تو صف!

یهو در باز می شه و یکی تو رو به زور می کشه تو؛ بدون اینکه حرفی بزنه ظرفتو پرمیکنه و دوباره درو باز می کنه و می ندازتت بیرون 

بعد سنگینی نگاه یه عده رو حس می کنی و با خجالت راهتو می کشی و می ری خونه ...

از همه بیشتر تکرار این صحنه ها؛ هرسال؛ اذیتم میکنه ...


هوس پرواز ...

دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۰، ۰۸:۵۰ ق.ظ

هوس پرواز 

دلنوشته ای از : مهدی حاجی زکی

آهنگ : استاد مجید انتظامی

تنظیم: سعید 

خواب آسوده!!

سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۰، ۰۴:۲۲ ب.ظ

شیخی را ادعا چنین بود که: شبها خواب ندارم!!

پرسیدم چرا؟ اظهار بی اطلاعی کرد و سر به بیابان نهاد ...

پیش خود گفتم من اگر از ساعت ده بگذرد به بانوی خویش غر می زنم که بابا! بس است دیگر! خواب مرا فرا گرفته !!

چند روزی در خیال خویش می پنداشتم که فرق میان من و او چیست؟ تا اینکه فهمیدم من با پنج درهم(همون پونصد هزارتومن خودمون) سیرم و به پنج درهم گرسنه!! چرا باید خواب خویش با افکار آشفته ذایل نمایم؟!! 

او را اگر همین دم جان بستانند نه چیزی نوشیده و نه چیزی خورده! همه را درهم و دینار کرده و در انبان ذخیره ساخته؛ با شکم خالی و جامه ای پوسیده جان از کف برون کند!

اما مرا اگر فراخوانند یک جامه نو دارم که تازه خریده ام! خوردنی و نوشیدنی هم به قد کفایت تناول نموده ام چیزی هم در بساط ندارم به جز همان جامه! راحت تر جان خواهم داد!!

  

مموری شُرت تایم !!!

چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۰، ۰۶:۳۳ ب.ظ

حافظه کوتاه مدت  یکی از دوستانم دچار مشکل شده 

من میگویم حافظه اش زود به زود پاک می شود اما خودش چنین اعتقادی ندارد!

حُسنش این است که فردا یادش میرود امروز چقدر لیچار بارش کرده ام و چیزی به دل نمگیرد 

اما قبل از اینکه این مشکل برایش بوجود آید سو تفاهی برایمان پیش آمد که مجبورم هر روز برایش توضیح بدهم و آیه نازل کنم که اشتباه می کند 

فکر کن؛ روزی یک بار آن هم به مدت نیم ساعت حرفهای تکراری روز قبل را با شور و شوق همیشگی صغری کبری کنی و یک "واو" هم جا نیندازی !! خوبی اش این است که دیگر حفظ شده ام !

اما اگر برای فلسفه چینی اش کم بگذارم و از ریزه کاری هایش فاکتور بگیرم باورش نمی شود که نمی شود ....

 

من و روزمرگی ...!

جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۱۱:۲۹ ق.ظ


خدایا به امید تو ...

در خونه باز می شه مث همیشه رو پله جلوی در؛ کفشامو ور می کشم

قفل فرمون موتور باز می شه و ساسات و بعدش یه هندل جانانه ...

یکی دیگه و چند تای دیگه ...

آخری هاش دیگه جون آدم در می ره ( یه بار هندل در رفت و رفت تو پاچه شلوار و جر خورد تا زیر زانو)

اصلا خر ما از کرگی دم نداشت!

خلاص .... سرازیری  خیابون ...

کلاج ...دنده یک و دو ....  

خوب خداروشکر روشن شد

السلام علیک یا شاهزاده  احمد ...

همیشه روبروش که می رسم نا خداگاه به زبونم میاد؛ دست خودم نیست

خودش هم می دونه  آدم خیلی خوبی نیستم و غرق گناهم اما شاید تو همین سلام گفتن ها ما رو هم بین آدم خوبا یه نیگاه کرد ...همونم غنیمته

چهره های اشنا ...یه لبخند یه بوق و یه سلام ...

ترمز ... موتور خاموش ...

- داداش دوتا چشم یه پاچه!

مثل همیشه

آبلیمو و نمک و فلفل بعدش هم یه نصفه نون

الهی شکر ...

یه چایی کمر باریک و چند تا قطره آب لیموی اضافه ...

دوباره هندل و دوباره صدای اگزوز طلاش ...

ای جانم به این نفس ...

خدایا به امید تو نه به امید خلق روزگار ...

در دفتر باز می شه و یه روز کاری  دیگه ...

مثل همه روزای رفته ...

سیستم روشن

کلیک روی کانکشن رایان تصویر..

خوب خداروشکر امروز قطع نیست!

گوگل کروم که باز می شه اول از همه صفحه بلاگفا!

انگار این بلاگفا شده همه کس و کار ما

صبح اول وقت قبل از اینکه جواب سلام کسی رو بدی

یه سلام  به علیرضا خان شیرازی!

انگار این مرور گر من خودش راشو بلده

صاف می ره تو مدیریت چل چو

هرچی شماره قرمز رنگ رو صفحه مدیریت بیشتر باشه معلومه اون روز یه روز خوبه

کلیک ... خوندن کامنتها

یه بار یکی نشسته بود روبروم منم داشتم کامنتها رو می خوندم ! دیدم داره یه نگاه عاقل اندرمجنون می کنه

گفتم چیه؟ گفت به سلامتی تو هم خل شدی!

گفتم : وا؟

گفت والله  هی داری نگاه می کنی به مانیتور هی می خندی !!

عقربه های ساعت؛ زاویه سی درجه به سمت شمال!

استارت ... ترن آف ...کلیک ...

دفتر قفل

موتور روشن ...سرعت معمول ...

درب منزل ترمز

همیشه یک نفر پشت در منتظر! چشماش به دستای باباست ببینه چی خریده

یه جیغ بنفش و بعدش ولو می شه کف راهرو

چرا نخریدی .....

همیشه با دیدن این صحنه  کلی می خندم

اصلا همیشه از قصد واسش نمی خرم تا این مدلیشو ببینم

یکم خنده بعدش هم می گم بیا با هم بریم بخریم  

یهو سروصدا فروکش می کنه و همینطور که میخنده اشکهاشو پاک می کنه

بی توجه به مادر که صداش می کنه بیا یه چیزی بپوش؛ در خونه رو محکم می کوبه به هم و می پره بالا ...

نهار ...طبق برنامه هفتگی

حسش بود ...نماز! نبود ... چرت بعد از نهار

قبل از چرت کُشتی روی تخت با ولیعهد و سه چهار تا ماچ صدا دار

طوری که خانوم از توی آشپزخونه صداش رو می شنوه و غر می زنه

- صورت این بچه رو قرمز نکن! این چه مدل بوس کردنه؟

صدای آلارم موبایل

و دوباره  یه بعدازظهر کاری دیگه ...

نماز که به موقع  نخونی تا غروب انگار یه چیزی گم کردی

همش نگاه آفتاب می کنی نکنه بره پشت کوه

اما بعد که یادم میاد نماز خوندم

آفتاب؛ نابود هم شد.. شد!

شب ...

رسید ... آروم و بی صدا

فردایی در راه است ...

اگر بیدار شوم ...


اعتراف ... (فایل صوتی)

دوشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۰، ۰۴:۴۸ ب.ظ


دلم برای همه اون لجظه هایی که با تو بودن رو خوار و کوچیک می دیدم تنگ شده

دلم برای گریه های شبانه ات که از بی وفایی روزگار گلایه می کرد

دلم برای بوی تند سیگارت که حالا بد جوری جای خالیش توی اطاق خونه حس میشه

دلم برای وقتایی که نگاهم می کردی  و برق افتخار رو تو چشای مهربونت  می دیدم

دلم برای شعرهایی که یه نفس می خوندی و همه رو دور خودت ساعتها میخ کوب میکردی

تنگ شده

دلم این روزا بد جور هواتو کرده

بد جور بهونتو میگیره ....

دانلود فایل صوتی ...

پ.ن : با تشکر از سعید عزیزم 

بعدا" نوشت : دوستان عزیز از لطف همه شما به حقیر ممنون و سپاسگذارم برای لختی خندیدن؛ اندکی تفکر و گشت و گذاری به گذشته به مرغولک سر بزنید. 

درس و مشق زندگی!

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۰، ۱۱:۳۴ ق.ظ

همیشه تاریخ صفر می گرفتم تا چیزی از گذشته تو ذهنم نمونه! 

ریاضی سه می شدم چون حساب و کتاب روزای رفته رو هم قاطی می کردم!
اجتماعی چهار میشدم چون از بچگی آدم گوشه گیری بودم!
املا نوزده می شدم چون هیچ وقت نفهمیدم عدالت رو با ت مینویسند یا ط!
شیمی پنج می شدم چون زندگیم یه پدیده شیمیایی بود که همیشه برای شاد بودن نیاز به یک کاتالیزور داشتم!
ادبیات رو هم تجدید می شدم تا به بهانه ادب قفل سکوت نزنند به چاک دهنم!
اما انشا همیشه بیست بودم چون من عاشق خیال پردازی برای روزهای خوش آینده ام ...



کتاب آموزشی مصور!

دوشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۰، ۰۱:۰۵ ب.ظ

دیشب بعد از سالها هوس کردم نگاهی به مستند عروسی ام بیاندازم!

داشتم با خود فکر می کردم یک فیلم وی اچ اس قدیمی چقدر نکته دارد برای آموزش! و چقدر درس زندگی می دهد و البته چقدر می تواند روحیه آدم را عوض کند! طوری که آدم هوس می کند یک زن دیگر بگیرد!!! 

اول اینکه دیدن فیلم عروسی همراه با ولیعهد؛ لذتی دارد که خوردن کاپوچینو در یک شب برفی بالای برج پیزا ندارد!!

سوالهایی می کند که آدم می ماند چه جوابی برایشان بتراشد!

می پرسد: بابا پس من کوشم ؟ و وقتی برای جواب دادن خیلی معطلش می کنم صدایش را بالا میبرد و می گوید: با توام! می گم پس من کوشم؟

دوست ندارم جوابهای کلیشه ای به او بدهم و مثلا بگویم تو در شکم مامانت هستی! یا اینکه تو پیش خدا بودی! قدری فکر می کنم و جواب میدهم: منم تو عروسی باباجون نبودم عزیزم!و وقتی میگوید پس کجا بودی؟ می گویم: رفته بودم دنبال ارکستر!

دوباره میپرسد: آدم وقتی عروسی میکنه بعدش سیاه می شه؟!! می گویم نه چطور؟ ادامه میدهد: چرا عکسهای عروسیت سفیده اما الان سیاهی؟ و من با خنده می گویم آن عکسها را قشنگ کرده اند که وقتی ولیعهد کوچولویی مثل تو نگاهشان کرد نترسد!

دیشب چیزهای زیادی یاد گرفتم که بعضی از آنها را برایتان می گویم شاید روزی به دردتان خورد!

دیدن چهره هایی که روزی در کنارشان روزگاری داشتیم و حال در بین ما نیستند؛ انسان را به تفکر وا می دارد و پیش خود اندیشه میکند شاید همین خوش تیپ کرواتیِ اتو کشیده که یک لحظه میدان را خالی نمی کند؛ روزی دستخوش تاسف و تالم مخاطبین فیلم قرار گرفته و با آهی از اعماق قلبشان بگویند: خدایش بیامرزد!

یک چیز جالب برایتان بگویم: تمام کسانی که روزی روزگاری سیبیلی داشتند و برای سیبیلشان ارزش قائل بودند حال جای خالی آن را به نظاره می نشینند و وقتی دقت میکنم صدی نودشان بعد از ازدواج به این روز افتاده اند!!

بیشتر کسانی که حالا با شاه هم فالوده نمی خورند؛ و به اصطلاح از دماغ فیل افتاده اند شب عروسی برای بوسیدن داماد سر ودست می شکستند! یاد حرف عزیزی  افتادم که غروب عروسی می گفت: قدر امشب رو بدون که فقط امشب تحویلت میگیرن از فردا علی می مونه و حوضش!

صبح عروسی علی ماند و حوضش! آن هم چه حوضی!

عصا قورت داده های سنگی هم در نوع خود جالب بودند چرا که با کوچکترین تلنگری نیششان تا بنا گوش باز میشد و این مرا به اعجاز شادی؛ مومن می نمود.

نکته ها بسیار است و حوصله مخاطب آن هم از نوع خوانساری اش اندک! اما پیشنهاد میکنم بگردید و فیلم عروسی اتان را از یخدان بیرون کشیده خود شاهد و ناظر این نکته ها باشید!

بعدا" نوشت:

دیشب تصمیم گرفتم فیلم را بدهم از نو میکسش کنند و ثبتش کنند بر روی دی وی دی تا همیشه در دسترس باشد مثل یک کتاب آموزشی مصور...    

   

اندر احوالات این روزهای من!

جمعه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۰، ۰۲:۴۷ ب.ظ

این روزها به دنیای مجازی که پا می گذارم! 

حال کسی را دارم که با زیر شلواری راه راه آمده سازمان ملل!!