تا اطلاع ثانوی و فراهم آمدن بستری مناسب در فعالیت های فرهنگی ِشهر؛ در هیچ فعالیت فرهنگی ِ غیر مَجازی شرکت نخواهم کـــــــــرد ...
پیرو تصمیمی که گرفته ام از این تاریخ کلیه ی عضویت هایم را در هر گروه و تشکل فرهنگی؛ادبی؛ هنری و اجتماعی لغــــو و بدینوسیله استعفا می دهم ...
امید که با قلم و زبان الکنم بتوانم برای شهر و وطنم مفید باشم ...
عرض شود که
سالها پیش وقتی در مغازه لوازم التحریر آقای بوووووغ شاگرد دُکون بودم، یه روز نشستم پشت فرمونِ پیکانِ صفر کیلومترِ سپر جوشنِ آقای بوووغ؛ هنوز راه نیافتاده بودم که یه دیوار ِ کور عین گاو اومد رفت تو رادیات ماشین؛ خلاصه یادمه اون موقع پول دو تا موتور سیکلتو پیاده شدم تا ماشین بشه مث روز اولش
از اون موقع به بعد دیگه جرات نکردم پشت ماشین بشینم هرکی هم می گفت بیا برو گواهینامه بگیر نمی گفتم که میترسم یه فلسفه قشنگ بافته بودم که همونو ردیف می کردم طرف بی خیال می شد؛ حالا فلسفه ما چی بود عرض می کنم : آقا شما بگین آدم عاقل وقتی یه دُکمه پیدا میکنه میره واسه دکمه کت شلوار می دوزه یا وقتی یه کت شلوار پیدا می کنه دکمه نداره می ره براش دکمه می خره؟!!
آدمی که ماشین نداره گواهینامه می خواد واسه کجاش؟!!
خلاصه سالها گذشت تا اینکه در هفتم بهمن ماه نود و یک بنده در سن سی و دوسالگی موفق به اخذ گواهینامه ب 2 از آموزشگـــاه بووووغ گردیدم
جالب تر اینکه آدمی به پِتولی بنده در اولین آزمون آیین نامه با یک غلط و در اولین آزمون شهر بدون استرس قبول شدم .
هنوز نیم ساعت از گرفتن رسید گواهینامه نگذشته بود که :
ای بابا خیلی سخته آدم ماشین زیرپاش نباشه ها ...
داداش پراید مدل پایین دوگانه و تک گانه اش مهم نیست دور رنگم بود فدا سرت حول و حوش سه ملیون تا سه و نیم چیزی تو دست و بالت نداری؟!!
- با این پولت ماشین که سهله؛ اُلاغم بهت نمی دن!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
القصه افتادیم به تکاپو از این ینگاه به اون بنگاه؛ باورتون نمیشه در عرض این هفت، هشت روزی که گذشته دقیقا روزی پونصد، تا یه ملیون رفته رو قیمت ماشین !!
همین امروزم با خبر شدم پراید حول حوش هفده و نیم، تا هیجده معامله شده
الان که دارم به اون فلسفه ی دُکمه فکر میکنم می بینم کت و شلوارِ بدون دکمه رو هم میشه پوشید
نمی شه ؟!!
چند شب قبل به بهانه شب نشینی مشرف شدیم خدمت یکی از اقوام؛ از آغاز ورودمان تا ده دقیقه قبل از شام هر کس گوشه ای نشسته بود و با موبایلش ور می رفت جوان تر ها برای هم بلوتوث می فرستادند و میانسالان پیامک های روم به دیواری ...
دایی مجتبی بنده خدا فقط یک گوشه نشسته بود و ملت را تماشا می کرد و بقیه پَر به خیالشان نبود که : لامصب پیرمرد بنده خدا چه گناهی کرده از اول شب تا آخر شب مجسمه های فرعونی بلوتوث باز را تماشا کند!!
آقا خدابه سرشاهد است سر شام هم ول کن نبودند؛ با آنکه گوشی های بی صاحابشان را کنار گذاشته بودند و آبگوشت صدقه سری خدابیامرز حاج علی را می خوردند تعریفاتشان فقط حول محور کلیپ بود و آهنگ و پیامک ...
بعد از شام رفتم کنار دایی نشستم
پرسیدم دایی جان چه حال؟ چه خبر؟ اوضاع احوالتان چطور است
گفت: یک زمانی مردم شب نشینی می رفتند دور کرسی می نشستند و از هر دری حرف می زدند حتی در همین شبها تربیت و آموزش بچه هایشان شکل می گرفت قصه (مَتَل) می گفتند که هر جمله اش یک دنیا حرف داشت و عبرت! حالا همه چیز این مردم شده موبایل و کامپیوتر و تلوزیون
هرکدام از اینها را هم بخواهی بررسی کنی جز ضرر منفعتی ندارد که ندارد
خیال می کنید این تلوزیونتان چه نشان مردم می دهد؟ جز آموزش طلاق و راه و روش دزدی و حلواخور گیری!!؟
خدابه زمین گرم بزند آن مرتیکه ای را که موبایل را اختراع کرد
از اول بهار تا آخر تابستان که چشم برهم می زنی صبح شده چشم امیدمان به این شبهای زمستانی است که دور هم بنشینیم و قدری از قدیم بگوییم و قدری مزقون بیاییم ششمان حال بیاید
این شبها را هم که قربانش بروم با وجود به قول خودشان پیشرفت و تکنولوژی از ما گرفتند
خدایی پُر بیراه نمیگفت؛ در فکر فرو رفتم که چه می شود کرد با این حال و اوضاع پریشان؟ به خود که آمدم دیدم گوشی همراهم را دست گرفته ام و بازی می کنم
یعنی پینو کیو آدم شد ما هنوز داریم اس ام اس خاک برسری می فرستیم ...
این بار بر خلاف قبل که قبلش موضوعی را انتخاب می کردم و می نوشتم موضوع خاصی مد نظرم نیست
راستش گفتم اینبار بیایم قدری با هم خودمانی حرف بزنیم! درد دل کنیم! حال و احوال کنیم و آخرش هم بگویم چارتا فحش آبدار بدهید جگرتان حال بیاید و هرچه در دل دارید چه خوب وچه بد؛ دور بریزید تا بی حساب شده باشیم که اگر این زمستان؛ زمستان آخرم شد حلالم کرده باشید ...
مدیون شما هستم که در برف و سرما هم تنهایم نگذاشتید!
حتی اگر شده با زنجیر چرخ هم آمدید ...
به قول یکی از دوستان که اسمش را نگویم بهتر است چون ممکن است بگویند مراد من است و من مرید او !!
می گفت: فضای مجازی سوراخ سومبه زیاد دارد همه جا هم می شود یک جای دنج گیر اورد و مدتی را در آن سر کرد
اما وبلاگ چیز دیگری است و برای من چل چو از همه جای این دنیای لعنتی دنج تر و با صفا تراست چرا؟
چون در این مدت دوستانی پیدا کردم که برایم یک دنیا ارزش دارند
دوستانی که می فهمند
درک می کنند
و همراه هستند
بدون آنکه توقع ضمانت وام داشته باشند و پول دستی بخواهند
خیلی سخت است بدون هدف نوشتن اما انگار این حروف و کلمات خودشان جای خودشان را پیدا می کنند
این روزها وبلاگستان خواننده زیاد دارد
از روزهای اول خیلی بیشتر
احساس می کنم دیگر نمی شود باری به هر جهت نوشت چون خوشبختانه دائما" یک ذره بین روی وبلاگت احساس می کنی که اگر مراقب نباشی با کوچک کردن خورشید روی بدنت سرخ می شوی و دود می شوی می روی بالا ...
مخاطبین جدیدی که تو را به تفکر وا می دارند و احساس می کنی نیازهای فراوانی دارند؛ نیازهایی که تنها تو قادر به برآورده کردنشان نخواهی بود
اما باز هم تلاش می کنی که بهتر باشی
الغرض روی صحبتم با شما دوستانی است که به تازگی با ما همراه شدید
تنها فقط به خاطر اینکه ما را قابل خواندن به حساب می آورید ولی نعمت ما هستید و بر گردنمان حق دارید
به جمع ما خوش آمدید ...
در پایان فرصت را غنیمت شمرده از تک تک دوستان تشکر و پیرو پست کمش عزیز در خصوص هیچ کس بگویم که : هیچ کس مثل هیچ کس نیست!!
سر فرصت چارتا لیچار هم بارش خواهم کرد!
راستی کسی حمید خان حقی را ندیده؟ استادی که تارش از پهنا هم در حلقوم بنده جا می شود کلا خوردنی است و دوست داشتنی شعرمیگوید می خواند و می نوازد که به قول سد کریم آپاندیس انسان عود می کند
هرکس دید سلام مرا برساند و خبرش را بیاورد برای حسن انجام کار مژدگانی هم می دهم ...
روز و روزگار خوش ...
بادرود فراوان ...
قبل از هرچیز هدف از این پست دِینی است بر گردنم همین و بس ...
مرحومه بی بی ناز خانوم مادر بزرگ ابوی آنگونه که خود میگفت تنها دختر خانِ آخور پایین(وحدت آباد فعلی نزدیک فریدونشهر) بود که ملک و املاک پدری زیاد داشت؛ در سال 1282 مرحوم جد بزرگم آقا حسن معروف به حسن علی گر که برای کسب و کار به آنجا رفته بود به خواستگاری اش رفته و از آنجایی که مردم خونسار در ان زمان نزد ولات فریدن و سیصد و شصت پارچه آبادی اش صاحب اعتبار بودند خانِ وحدت آباد با ازدواجشان موافقت می کند و عروسی سر می گیرد ...
در آن زمان مرحومه بی بی ناز خانوم تنها 9سال بیشتر نداشت و مرحوم جد بزرگم بعد از ازدواج اقدام به گرفتن شناسنامه به اسم فامیل خودش برای او می کند
بعد از فوت خان؛ تمام دارایی اش به بی بی ناز می رسد و از آنجایی که آقا حسن خان که لقب خان را از پدر زنش به ارث برده بود، قبل تر منقلی بود و تریاک می کشید کم کم تمام ملک و املاک خان را به قول خدابیامرز بی بی از سوراخ بافورش رد می کند
پدر بزرگم تنها 9سال داشت که در یک روز برفی زمستانی آقا حسن خان آخرین دارایی اش که تنها یک کُت رنگ و رو رفته بود را می فروشد و بعد از کشیدن آخرین تریاک در سن 45سالگی فوت میکند و پدر بزرگم را به همراه 3 خواهرش تنها می گذارد
بی بی ناز؛ پدر بزرگم را به منزل مرحوم شهیدی میبرد تا شاگرد خانه و پادو ایشان باشد و از آن روز خرج و مخارج مادر و سه خواهرش را متقبل می شود
مرحومه بی بی ناز خانوم با پولی که از پادویی تنها پسرش میگیرد چند راس گوسفند می خرد و یک قطع زمین از مرحوم حاج محمد اولیایی در بالاده اجاره میکند تا کمک خرجشان باشد
یک قرن زندگی به زعم بنده ثمره ی امید به آینده و تلاش شیر زنی است که از خانزادگی به گوسفند چرانی می رسد و کم کم دخترانش را شوهر می دهد و ابوی بزرگ ما را هم زن ...
حدود هجده سال از دوران عمرش را بنده با چشم دیدم و با او زندگی کردم
شخصیت جالبی داشت و حرفهای قشنگی میزد
تنها هفت سال داشتم و یادم می آید که با خانواده پدری در یک منزل زندگی می کردیم
بوی نان تازه هفته ای نبود که از خانه ما محله را پر نکند و بی بی شیر زنی بود که نیمه شب برمی خواست و خمیر می کرد و تنور را داغ می کرد
صبح افتاب نزده اولین نان به دیواره تنور چسبیده بود
یک صندق بزرگ داشتیم که مخصوص نان بود و هیچ وقت یادم نمی آید خالی شده باشد مگر روزی که بی بی رفت ...
ظهر نشده نان پختن تمام شده بود و بی بی سر کوچه به انتظار بازگشت پدربزرگ ...
بی بی دندان نداشت اما گوشت؛ عضو لاینفک رژیم غذایی اش بود
روزی که عموی بزرگم برای اولین بار از تهران آمد لباسی نو خریده بود و موهایش را هم المانی زده بود! بی بی با دیدنش تنها یک چیز گفت : فیس و فاس شمسعلی و کفش بلغار زنش !!!
همیشه با کنایه حرف می زد اما کنایه هاش قشنگ بود و دلچسب
به مادر بزرگ و پدر بزرگم می گفت: علی و گُلی!!
می گفت : مراد ! خوب پایه افتاد برات
و این را وقتی می گفت که حس میکرد دیگر آن اُبهت قبل را ندارد و کسی حرفش را نمی خواند
یک روز صبح مثل همیشه از خواب بیدار شد حمام کرد و لباسهایش را عوض کرد و صبحانه اش را خورد و بعد آرام خوابید و برای همیشه رفت ...
یکصد و سه سال زندگی پر فراز و نشیب تمام شد اما همیشه یادش با ماست ...
خدایش بیامرزد ...
پ.ن:
حسینعلی مهدی عزیز؛ توجه من را به موضوعی جلب کرد که خالی از لطف نیست؛ یادآوری بی بی ناز، ناخواسته مصادف شد با نزدیکی شب یلدا!
شبهای یلدا با وجود بی بی و کُرسی و خانواده ای که حالا تنها یک نفر از ان باقی مانده بهترین شبها و طولانی ترین یلداها بود
یلدایتان از حالا مبــــــــــــارک ...
قبل از هر چیز عطای قالب قبلی را به لقایش بخشیدیم بسکه مذقون آمدند و لیچار بارمان کردند و امابعد ....
گمونم قبلا به این مقوله پرداختم ولی این بار نگاه جامع تری بر داستان خواهیم داشت
در رده بندی میزان شادی مردم دنیا ؛ که توسط دانشگاه لیسستر انجام گرفته ایران از میان 220 کشور در جایگاه 202 قرار گرفته ضمن اینکه موسسات و مراکز دیگری هم چنین رتبه بندی ارائه کردند که ایران باز هم جایگاه مناسبی در آن نداشته !
یادتون میاد گفتم تو مجلس ختم یکی از آشنایان کلی خندیدیم؟ به جاش عروسی خودم همش گریه زاری بود!!!
حس می کنم دو تا اتفاق مهم افتاده
اول اینکه جای غم و شادی با هم عوض شده
دوم اینکه شادی هامون در اصل شادی نیست الکی خوش بودنه
کلا ما ایرانیها آدمای الکی خوشی هستیم, مثلا روز میلاد امامانمون می زنیم تو سرو کله خودمون و گریه زاری می کنیم که این امام یه روزی تو فلان جا با فلان کیفیت شهید می شه
بعد تو مراسم عزاداریشون نیشمون تا بنا گوش بازه و کلا همه چیزو به مسخره می گیریم و حتی بعضی وقتا تو ماه محرم تا دیر وقت تو هیات می شینیم و خاطره تعریف می کنیم و سیگار می کشیم و می خندیم!!!
مطمئنم ما ایرانیها تو هرچی آخر باشیم تو یه مورد اولین کشور دنیا هستیم!
اونم خندیدن به دردهامونه !!
خیلی وجود می خواد آدم صبح یه حلب روغن بخره هشت هزار تومن غروب بخره شونزده هزار تومن بعد بشینه جوک بسازه و بخنده ... نه؟!!
با درود فراوان ...
بنده برگشتم!! به قول کمش همون آدم قبلی ام فقط چندتا تار مو از موهای پرپشتم (برحسود و بخیل لعنت) سفید شده و خوشگل تر شدم
خوشحالم که چرخ وبلاگستان هنوز میچرخه و اوضاع وب نویسان کمافی السابق بر وفق مراد
فقط ای کاش یه تمهیداتی برای ما وب نویسا اندیشیده می شد تا وقت پیری و کوریمون یکی باشه دستمونو بگیره و یه آب باریکه ای هم به اسم مستمری میریختن تو حسابمون تا دوران بازنشستگیمون دستمون جلو کس و ناکس دراز نباشه !!
حالا نه انقدی که به دولت هم فشار بیادا نه! انقدی که بتونیم پول ای دی اس المون رو بدیم و حجم دانلودمون رو تامین کنیم بسه ... ما وب نویسان در طول تاریخ ثابت کردیم که آدمای قانعی هستیم
باور کنید به یه چای بستنی تو سالن کنفرانس شهرداری هم راضی هستیم حالا تقدیر نامه هم ندادند فدای سرتون ...
کلا جامعه مجازی با یه لپ تابو یه اکانت ای دی اس ال دائمی تمام نیازهاشو برطرف می کنه شام و نهارم نخورد دور از جون شما نمی میره ...دیدم که می گما !!
اعتراضم بخواد بکنه یا وبلاگشو می بنده یا چراغ خاموش میاد که کسی هم شک نکنه ...خلاصه اینکه حوصله نداره تا سرکوچه بره چارتا نون بگیره چه برسه بخواد بیاد اعتراضم بکنه ...
الغرض ...
حرفای زیادی برای گفتن هست که فرصت و مجالی برای گفتنش تو یه پست نیست ...
فقط یه تشکر ویژه برای دوستانی که به بنده همیشه لطف داشتند و تو این مدت جویای احوال ...
دم همتون گرم ...
یه خانوم یا آقایی هم پیام خصوصی داده بودند که چرا بعضی از مخاطبین سابقتون رو از دست دادید ؟!!
کامنت هاشون رو دیگه زیارت نمی کنیم!!
باید عرض کنم که درب چل چو به روی همه بازه کلا خاصیت دنیای مجازی اینه که هیچ تحریمی رو شامل نمی شه البته هیچ تحریمی که نه ولی خوب وقتی ما مثل آدمیزاد می نویسیم؛ تحریمم نمی شیم قاعدتا" ...
ما برای همه دوستانمون احترام قائلیم و از همین تریبون هم اعلام می کنیم که :
آقایون و خانومایی که ما رو تحریم کردید ما همه جوره آماده مذاکره و تبادل نظر هستیم البته به شما هم حق می دیم گزینه حمله نظامی رو هم تو دستورکارتون داشته باشید شاید ما زیر بار زور نرفتیم :)
در پایان برای دوستان وب نویسی که قالب های ساخت چل چوشون خراب شده یه قالب جدید و پاییزی آماده کردم که امیدوارم خوششون بیاد میتونید از لینک زیر دانلودش کنید
مراقب خوبیهاتون باشید ... به زودی دوباره برمی گردم
درضمن عکسشم مال دوست عزیزم علی معصومیه
از اینکه نتونستم جواب کامنتها رو تو دو تا پست قبل بدم واقعا شرمندم
فقط میدونم هیچ وقت اهل خدافظی نبودم و نیستم
چل چلو رو روزی بنا کردم که برای دل خودم بنویسم
کم کم این جنین کوچولو تبدیل به یه بچه بازیگوش شد و تا اومدم بفهمم یه خانواده بزرگ
بودن در کنار شما عزیزان برام نعمتیه که هیچ جای دنیا نمی تونستم داشته باشم
حتما فهمدیدن که این اواخر دل و دماغ ندارم
این خانواده نیاز به مسافرت داره
نیاز به گردش و تفریح واقعی داره
به همین زودی برمی گردم
ممنونم که تحملم می کنید همتون رو دوست دارم ....
با درود فراوان ...
باید یه شهرام دادگستر هم بذارن تو قسمت شورای اداری شهرستان؛ تا هر رئیس و روءسایی خواست عوض بشه و یکی به جاش بیاد؛ واسش کامنت بذاره که : بابا آهسته و پیوسته باش کم باش ولی همیشه باش
حالا چی شد من یاد این نکته ظریف استاد دادگستر افتادم عرض می کنم
یادمه وقتی شهردار شفعتی اومد رفتیم خدمتشون کلی ذوق کردیم و کلی گل گفتیم و کلی حال کردیم
پست زدیم که شهردار بامزه این روزهای ما آخر با حالیه ...
اِنده شیرینیه
تا اومد زد شهرو ترکوند
همه کاراش یه طرف جشن روز خونسارش یه طرف
با برگزاری سه شب جشن شادی و روز گویش و ... کلی حرف شنید اما بازم ادامه داد ...
تا رسید به جشن روز خونسار
از اون موقع تا حالا نه تنها پیداش نیست بلکه با یه من عسلم نمیشه خوردش!
آقا به جون خودت ما نه جشن می خوایم نه شادی بزار تو همین غمو غصه خودمون بمونیم!
خودتو عشقه
اون لبخندتو عشقه
اون خونساری حرف زدن شیرینتو عشقه
اون احساس پاکتو عشقه
اون بغض تو گلوتو عشقه
ما نمی خوایم ازت بت بسازیم که...
بچه محلمونی دلت واسمون سوخت اومدی میدون
توقعی هم نداریم ازت
نه مرغ و گوشت تقصیر توئه که گرون شده نه چیزای دیگه
می خوام بگم گاهی یه مسئولم این وسطا پیدا می شه که بشه دوستش داشت ...
اینا رو می گم که بدونی می دونیم داری یواش می ری نخوری زمین
اما تو هرجور بری ما باهات حال می کنیم
تخته گازم که نرفتی همین که تا حالا چارشاخ نشکستی کُلیه ...
وسطای یواش رفتنت هم یه نیش ترمز بکن یه سلامی حال و احوالی باهات بکنیم لاقل تو نگی ما بی مرامیم ...
دیروز و دیشب اتفاقات جالب و با مزه ای برام افتاد؛
اول اینکه مقاله مرزنگشت؛از رویا تا واقعیت به همت دکتر میر محمدی عزیز تو نشریه "میر" چاپ شد، خوشحالم که تو وبلاگ دون پایه ما هم گاهی مواقع یه چیزای درست و درمونی پیدا می شه و امیدوارم مسئولینی که اون روز جو گیر شدند و یهو آتیششون فروکش کرد یه تکون دوباره به خودشون بدن ...
دوم اینکه دیشب داشتیم سریال مناسبتی میدیدیم اون قسمتی که خانومه اعصاب نداشت و رفت سمت پنجره منو یاد یه چیزی انداخت! یهو یادم اومد تو تمام فیلمای ایرانی وقتی یکی اعصاب نداره می ره سمت پنجره تابلو تر از اون اینکه از تو خیابون صدای آژیر آمبولانس هم میاد یعنی صدی نود فیلما این آژیره رو دارن با خودم گفتم سوریه و لبنان هم که همش جنگ و کشت و کشتاره انقدر صدای آمبولانس ندارن که ما داریم!!
سوم اینکه بحث زن گرفتن ولیعهد پیش اومد که خودش برای دفاع از خودش اومد میدون و گفت : من اگه زن بگیرم نباید صورتش دون دون باشه باید صورتش نرمولی! باشه ... چش و چار بنده و مادر گرامشون گرد شد
بچم از خجالتش پرید تو اتاق خودش ...بعدش هم که ما نتونستیم خودمونو کنترل کنیم زارت زدیم زیر خنده ....
چهارم اینکه ریا نباشه تا ساعت 12ظهر روزه بودم و داشتم از دل درد به خودم می پیچیدم که طاقتم تموم شد و رفتم دکتر, باورتون نمی شه تا اومدم برسم دکتر؛ کلی مرجع تقلید و عالم ربانی بهم رسیدند و همه فتوا دادند که خیلی غلط کردی روزه گرفتی و برو بخورش! اما بنده همچنان خر خودمو سوار بودم
تا اینکه خود دکتر فرمودند روزه نگیر بنده هم اجابت کردم
میخوام بگم بعضی وقتا حرف یه دکتر عمومی بیشتر از حرف مراجع اثر داره نه؟!!!