چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

۷۳ مطلب با موضوع «حرف های من» ثبت شده است

نگاره ای بر نگارش زیبا نگار ما

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ

 

خوشبختانه یا متاسفانه  مثل آقای عابدی کم نداریم !(آقای عابدی رو هرکی نمی شناسه اینجا پیداش می کنید )

وقتی آقای عابدی داشت سحری شو می خورد ، ساختمون روبرویی ،  نه  زخم معده داشتند و نه بی دین و ایمون بودند ...!

اکبر اقا اون شب  ، وقتی می خواست بخوابه نه ساعت کوک کرد نه موبایلشو گذاشت روی ساعت 4

چون می دونست با این همه فکر و خیال خواب به چشماش نمیاد !

فقط خدا می دونه خونه اکبر آقا چه خبر بود و دلیل خاموشی چراغش چی بود

پتو رو از روی صورت نیلو  کنار زد ، ظاهرا خواب بود اما چشای نمناکش چیز دیگه ای می گفت 

نیلوفر به اندازه کافی نحیف و لاغر بود و با اینکه فقط یازده سال بیشتر نداشت اما روزه گرفتن بیشتر از قبل اونو لاغر کرده بود

اکبر آقا آهی کشید تنها یک جمله گفت : خدایا شکرت

سروصدای بیدار شدن آقای عابدی ، با همون فین معروفش ، اکبر آقارو از دریای افکار بیرون آورد ، آروم از رختخواب بلند شد ، نور ضعیف شمع ، اتاق رو نیمه روشن کرده بود و انتهای اطاق  زهرا خانوم مشغول خوندن نماز شب ، نیلوفر رو آروم بیدار کرد

-          بابا برق هنوز نیومده ؟

-          نه دختر گلم ممکنه چند روز دیگه بیاد ، کابل  منطقه ایراد داره

-          پس چرا  برق خونه مهسا اینا روشنه  ؟

-          اونا مال یه منطقه دیگه هستند

کسی نفهمید اکبر آقا و خونوادش واسه سحری چی خوردند ، اما خاموشی خونه اکبرآقا مطمئنا به خاطر ایراد کابل منطقه نبود ...!

 

یه سوال :

به نظر شما با یه گونی نون خشک  ، چقدر زولبیا بامیه  می شه خرید ؟

پشیمون شدم

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۱۱ ق.ظ
من هیج جا نمی رم ،

واسم مهم نیست کسی مطالب منو بخونه یا نه ،

مثل کمش اهل سقط جنین هم نیستم ،

وقتی نه ماه تحمل می کنم ، توقع دارم نتیجشو ببینم ،

مهم نیست بچم زشته ، مهم نیست معلوله ،

مهم نیست عقب افتاده ذهنیه ،

مهم اینه که بچه منه ...

من حق ندارم بچمو بندازمش ..!

باید کمکش کنم تواناییهاشو بیشتر بشناسه و به دیگران بشناسونه ...

شاید ظاهرش زشت باشه ، شاید ظاهرا عقب مونده است اما تواناییهاش زیاده

من هرچی به ذهنم می رسه می نویسم

نه برای کسی ! نه برای تحت تاثیر گذاشتن کسی !

فقط برای تخلیه روح خودم

فقط برای راحت شدن از این بار سنگین

و فقط برای درد زایمان ...!

چون تحملشو ندارم ...

پدیده دیگری از ...

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۳۷ ب.ظ
عنوان این مطلبو که می نوشتم یاد پدیده شاندیز افتادم  ، نمی دونم با این همه تبلیغات چیزی هم تو چنته داره یا نه ؟

اما پدیده ای که ازش می خوام بگم بستگی به حال و حوصله بنده داره ، اگه سرکیف باشم و شنگول حتما حرفی برای گفتن خواهد داشت ولی اگه خمار باشم و افسرده ، شرمنده   اونو دیگه نمی تونم کاریش کنم

اما آرزو دارم بتونم حداقل نیشخندی ، لبخندی ، زهر خندی ، روی لبان شما جاری کنم

وبلاگ اختصاصی طنز خوانسار  مرغولک  تاسیس شد

خاک قدومتون طوطیای چشمان حقیرم

با خاطراتت زنده ام ...!

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۹، ۰۸:۰۴ ب.ظ

یاد آن روزها بخیر ...

صدای برنامه سلام صبح بخیر رادیو

نون و پنیر و چای شیرین ..

کیف و برنامه روزانه

امروز فارسی داریم ، ریاضی ، ورزش

بعداز ظهر دیکته ، علوم

صبحگاه ، قرآن ، حدیث هفته ،نیایش صبحگاهی 

آخرشم تکبیر ... الله اکبر ...

آقای چلوئی سیبل قشنگ ، با کلاه یه وری ( وقتی می خواستیم نمایش عبدلی و آمیرزا بازی کنیم کلاهشو واسه عبدلی می گرفتیم )

تا سال دوم بلد نبودم فارسی صحبت کنم

آقای رضایی ناظممون چقدر حرص خورد تا یادگرفتم فارسی صحبت کنم

تا قبل از مدرسه همش با بیرجامه می گشتم اما حالا مجبور بودم شلوار رسمی بپوشم

سال اول گلاب به روتون وقتی می خواستم برم دست به آب

آقای رضایی می اومد و دکمه شلوارمو می بست ! خوب بلد نبودم ...!

خیلی مدیونشم ، هیچ وقت فراموشش نکردم از اون اسطوره هاست که همیشه احترام براش قائل بودم و هستم

نیم ساعتی که تو کلاس می نشستم اجازه آقا ما بریم دسشویی

در دفتر بازه ، آروم نگاه می کردم خدایی نکرده آقای اشرفی نباشه

: آقای رضایی پس چون زنگ بیندخوسدین ، خسته گنایان

: حاجی زکی اومدی بیرون واسه چی ؟برو تو الان زنگ می خوره ، دیگه هم خونساری حرف نزن ...

یادش بخیر خیلی زود گذشت ...خیلی

برای جواب سوال پست قبل و دیدن برنده ها به ادامه مطلب برید ...

دعوت برای ...؟

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ
دوستان سلام

تو این اوضاع ما دل و دماغ نوشتن نداریم و شما هم دل و دماغ خوندن ...

پست قبلی رو پروندشو بستم تا چشای نازتون خدایی نکرده تو خطوط پیچ در پیچش اذیت نشه

اما مزاحم شدم تا دعوت کنم از چل چو تصویری در (فرند فا)  دیدن کنید

دوست داشتین دیدگاهتونم بگین ، اما اگه بازم حوصله ندارین فقط عکساشو تماشا کنید

پایگاه تصویری چل چو در فرند فا

سلامی دوباره

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۸۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ

سلامی دوباره خواهم کرد با قلبی خالی از بدیها ، به پاکی و زلالی آب  ...

چهار شبانه روز در جوار حرمت  زندگی کردم ، به معنای واقعی  ...

طعم نفس کشیدن ، نگاه کردن ، شنیدن ، زمزمه کردن ، گریه کردن در جوار صحن و سرای با صفایت ، طعم دیگری داشت

حس کردم تا کنون هیچ بودم و حالا هست شدم

صدای عاشقانه گریه های  شبانه عاشقانت در کنار پنجره فولاد ، سمفونی احساس بود و شنیدم

وجب به وجب  باب الرضا تا ورودی  حرمت  جای پای عاشقانی بود  که با تمام وجودم احساس کردم

گلایه داشتم ...!

آمده بودم تا یا زبان گناه آلودم و دستهای خالی که دیوانه وار جمعیت عاشقت را کنار می زد تا طلای ناب ضریحت را لمس کند ، از تو بخواهم تا کودکی و چهره معصومانه مریم  را به بزرگی و عظمتت به پدر و مادری ببخشی که  ده سال عمر خود را صرف او کرده بودند و حال انتظار سرنوشت را می کشیدند که ایا او خواهد ماند یا نه !

آن شب فقط برای مریم آمده بودم به دیدنت آقا !

برای او تا لبخند زیبایش را از دنیای نا چیزمان دریغ نکنی

ورودی باب الرضا ایستادم

گفتم  شاید از زبان من بر نیامد  

شماره پدری را گرفتم که گمان می کردم  سرنوشت ، بی رحمانه کودک زیبایش را در چنگال خود اسیر ساخته  ، پیش خود گفتم دل شکسته او بهتر می تواند دل شاه خراسان را بلرزاند

اما کس دیگری گوشی را برداشت ، دلم فرو ریخت چند ساعتی بیشتر از پرواز عاشقانه مریم نگذشته بود ،

چقدر دیر آمده بودم ...

خیلی دیر ...خیلی

بغض گلویم را می فشرد و دیوانه وار گریه می کردم  ،  با غیض  وارد حرم شدم تا بگویم آقا دستت درد نکنه شفا گرفت مریم

اما هرچه کردم نتوانستم

گویا کسی به من می گفت ، قسمت این بود و تقدیر این چنین

تنها یک جمله توانستم بگویم

خدایا شکرت ...

خوشا بحال مریم که زود رفت و سبک

همچون کبوتری سبکبال

و چه هدیه زیبایی به او داد علی ابن موسی الرضا

هدیه ای که بیشتر از شفا ارزش داشت

آقا سلام

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۸۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ

آقا سلام ، هرچند غرق گناهم ، هر چند شرم دارم از روی تو

اما سلامم رو هیچ وقت بی جواب نگذاشتی

اونقدر  خوبی که بندگان گناه کار خدارو  هم می طلبی تا دل و قلبشون رو تو صحن و سرای با صفات  جلا بدن

من دارم میام

میام تا قلبم رو به پنجره فولاد گره بزنم و برگردم 

سینه من دیگه جایگاه قلبی نیست که  متعلق به توست

قلبی که جایگاه مهر توست دیگه  نمی تونه تو این جسم خاکی دوام بیاره

آقا به کبوترات نگو من گناه کار دارم میام ، نگو که دریای گناهم

آخه نمی خوام وقتی از صحن با صفای تو عبور می کنم شماتتم کنند

آقاجون همیشه رازدارم تو بودی و خواهی بود

یا علی ابن موسی الرضا ...


 

دارم بعداز مدتها می رم مشهد جای همه شما خالی  به یاد همه دوستان خواهم بود اگه قابل باشم نایب الزیاره هستم فقط ...

فقط  حلالم کنید و منو به علی ابن موسی الرضا ببخشید

اگه زنده موندم و برگشتم  دوباره به شما سلام خواهم کرد ...

به امید دیدار ...

سومین همایش وبلاگ نویسان خوانساری ، در حالی برگزار شد که ...

که هیچی دیگه برگزار شد ، خیلی هم با صفا برگزار شد

بی ریا ، بی شیله پیله ، خودمونی

راستی راز دایی جان النگات رو هم که تا قبل از همایش فقط من می دونستم و خدا ، بر ملا شد

فقط امیدوارم این شناخت باعث نشه دایی جان قیافه محافظه کارا رو به خودش بگیره

چون اصلا بهش نمیاد !

شرمنده دستم بند بود نتونستم عکس بگیرم !

ولی ماشالله عکاس زیاد بود

عجله نکنید تو همین چند روز دنیا پر می شه از عکسهای همایش ...

امسال هم بی تو گذشت

شنبه, ۵ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۵۲ ق.ظ

امروز رفتم تا بگویم دوستش دارم ولی آنجا نبود

رونقی گر بود این رونق دگر حالا نبود

 

از درخت خانه بگرفتم سراغش ، خشک شد !

یعنی آن یار صمیمی ؛ حال ؛ در دنیا نبود

 

از صبا پرسیدم آیا دارد از یارم نشان ؟

قطعه سنگی را نشانم داد ، کو بابا نبود ...!

وقتی نباشد , تازه می فهمی که چه رنج عظیمی را متحمل می شوی . بغض سنگینی هر روز گلویت را می فشارد و احساس می کنی ستون اصلی زندگی ات فرو ریخته است.
آرزویت این می شود که ای کاش هیچ نداشتم , ولی یک پدر خوب , یک ستون اصلی برایم مانده بود . همه درها را می زنی , اما هیچ کجا عاطفه و محبت خاص پدر را نمی یابی.
از این روست که ایتام هم روحیه حساس تری دارند و هم خداوند متعال برایشان حق خاصی به گردن اطرافیان گذاشته است.
بیایید دست هایمان را بالا ببریم و در این روز ویژه و خاص , روز تولد مولا علی (ع) از درگاه الهی بخواهیم :

خدایا , چراغ هیچ خانه ای بی حضور پدر خاموش نشود , الهی آمین .

ولادت با سعادت مولای عاشقان ، امیر مؤمنان ، علی (ع) و روز پدر مبارک باد


امروز روز دیگری است

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۰۳ ق.ظ
صبحی دیگر آغاز شد ، روزی دیگر و طلوعی دیگر طلوعی که گویی با دیگر روزهای زندیگم فرق داشت ...! حسی عجیب داشتم ، حسی غریب که تا بحال تجربه اش نکردم ، از همان آغاز تکراری بودنش را مرور می کردم ، همچون روزهای گذشته در ذهن خود به دنبال روزنه ای از امید می گشتم ، تا با آن صبح را به شب برسانم ... صدای تلفن همراهم مرا از دریای افکار بیرون کشید ؛ و برای چند لحظه بر ساحل آرامش پهلو گرفتم دکمه نمایش پیام را زدم ، این پیامی بود که برایم روز غریب زندگیم را تفسیر کرد : مشترک گرامی : تولدتان مبارک همراه اول ؛ همراه لحظه های خوش شما ... خدایا امروز چندم است ، درست بود امروز بیست و هشتم خرداد بود امروز وارد سی امین بهار زندگی خود می گشتم برای چند ثانیه تمام خاطرات سی سال گذشته مثل برق از جلوی چشمانم عبور کرد و به یاد عزیزانی که از دست داده بودم چشمانم نمناک گشت ؛ یاد پدر ، مادر بزرگهایم ، پدر بزرگم ؛ هادی و خیلی های دیگر که در این تولد سهمی داشتند آنقدر اشک ریختم که صدای هق هق گریه هایم اطاق را پر کرد سی سال گذشت ، سی سال پر از زیبایی ها ، غم ها ، زشتی ها ؛ شادی ها و امروز تمام این سالها به یکباره همچون تصویری سریع از ذهنم گذشت و آنقدر خوشحال بودم که در پوست خود نمی گنجیدم چرا که اولین تبریک سی سالگیم را کسی گفته بود که حتی فکرش را نمی کردم حس کردم این همراه بی زبان را از قبل بیشتر دوست دارم ... تولدم مبارک ، نمی دانم چند بار دیگر بیست و هشتم خرداد خواهد آمد ؟... و شاید این آخری باشد ...آخری ...