چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

۷۳ مطلب با موضوع «حرف های من» ثبت شده است

پست موقت ...!

پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۸:۲۷ ب.ظ
ما که مثل بعضی دوستان امکانات فضایی نداریم تا تند تند قالب عوض کنیم  برای همین به همین قالب دلخوشیم !

اما برای دل شما هم که شده خواستم قدری تنوع ایجاد کنم و سردر تارنگارم رو یه تغییر کوچولو بدم 

این پست بهانه ای شد تا از همه شما دوستان بخوام نظرتون رو در مورد چل چو بیان کنید 

توی این چند سال که همراهم بودید  اگه بدی ازم دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و دلم می خواد هر انتقادی دارید صادقانه بیان کنید تا در جبرانش تلاش کنم 

سربلند باشید و پیروز 

صفحه اول ...

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۰، ۱۱:۴۶ ق.ظ
دوستان همیشه همراه ؛ عزیزان ولایتی و غرابتی 

با آرزوی سالی همراه با سلامتی و سربلندی برای همه شما عزیزان به اطلاع می رسانم زین پس همراه با بهار طبیعت و همگام با شما ؛ آغاز خواهم کرد دفتر دیگری از چل چو را و با نام و یاد پروردگار زمین و زمان ورق می زنم اولین برگ این دفتر ...

یا مقلب القلوب ! اینک این دفتر را به نامت ورق می زنم تا اگر عمری باقی بود و مجالی جاری ، بنگارم به عشق دیارم و به عشق مردمانش که هرچه دارم از صفا و لطفشان دارم ؛ توانم بده تا بتوانم لبحندی بنشانم و دلی خوش سازم و تا آن هنگام زنده ام بدار که توان خنداندن دارم ...

کم کم داشت از راه می رسید که از خواب بیدار شدم ! طنین زیبای یا مقلب القلوب فضای شهر را پر کرده بود 

آرام آرام لباس پوشیدم و راهی شدم 

عادت کردم هر سال را در کنار صحن و سرای با صفایش آغاز کنم 

امسال یاد گرفته بودم در  بهترین لحظات روحانی عمرم تنها برای دیگران دعا کنم و از خدا خواستم این مردم را سالی نیکو دهد با دلی خوش ! اگر ریا نباشد برای دشمنانم بیشتر از دوستانم دعا کردم تا از فرط دلخوشی مجالی برای دشمنی نداشته باشند !

و بالخره از راه رسید  ... سال 90 

منتظرم باشید همین یکی دو روز کلی با هم خواهیم خندید  !

پ .ن :

کمش عزیز ؛ از پشنهاد خوبتان مبنی بر احیای نگارشات قدیمی مشعوف گشتم و پستهای قدیمی شما و خاله خانم و دلتنگ را بارها خواندم و یاد روزهای رفته را در دلم  زنده کردم  اما هرچه گشتم تا برای نوروزتان از میان پستهای خاک خورده یخدانم ،چیز دندان گیری پیدا کنم چیزی جز خجلت نیافتم چنانچه به دلیل تالمات روحی نتوانستم ذیل نگارشتان امضایی بزنم بدینوسیله پوزش می خواهم 



ایکاش ...

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ
ایکاش آنقدر وجود داشتم تا صورت سیاه کنم و لباسی سرخ برتن کنم و دایره ای بر دست گیرم 

این شب عیدی در بازار بچرخم و خلق را شاداب سازم ...

روزی که در مقابلمان می ایستند !!!

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۹، ۰۷:۱۹ ب.ظ
سلام آقای.... خسته نباشید!
سلام آقا.. حال و احوال حاجی حالش خوبه؟
ای... به لطف شما بد نیست
خدارو شکر سلام برسون بش... جانم چیزی می‌خوای؟
یه دو سه متر طناب می‌خوام!!!
طناب؟! طناب که نداریم الان...! اما تیغ موکت بری داریم..! بدم؟
....
به همین آسونی! به همین راحتی!
خیلی عادی شده نه؟
دو سه روزه دارم بهش فکر می‌کنم؛ یادمه حدود ده پونزده سال پیش یه نفر اینکارو کرد! تا دو سه ماه مردم دل و دماغ نداشتن؛ حتی کسی جرات نداشت در موردش حرف بزنه! نه که جرات نباشه نه! دلش نبود
اما حالا خیلی عادی شده؛ همین عادی بودنشه که آمارشو برده بالا
روشهای اخیر رو که مرور می‌کردم؛ می‌دیدم بیشترش زیر سر این طنابه که وسیله خطر ناکی شده
به نظر می‌رسه باید فروشش کنترل بشه! بدون مجوز ممنوع بشه! خریدار گواهی سلامت روانی بیاره و خیلی کارای دیگه...
اما آمار نشون می‌ده هر کی از این وسیله استفاده می‌کنه، ذاتا قصد این کارو نداره! فقط برای جلب توجه بیشتره! اما وقتی درگیرش می‌شه و شانس نمی‌اره، کار از کار می‌گذره و خلاص... 

کجایند آنهایی که ادعای تربیت صحیحشان گوش فلک را کر نموده ؟ کجایند آنهایی که داعیه دینداری دارند و فراموش می کنند چه وظایفی در مقابل فرزندانشان دارند ؟کجایند آنها که خیال می کنند بچه را که درست کردی همه چیزش خود به خود حل می شود و هرآنکس که دندان دهد نان دهد ؟ کجایند آنهایی که سر به اسمان دراز می کنند و می گویند خدایا فرزند صالح به ما عطا کن ! و غرور بی جایشان مانع از آن می شود تا فرزندشان را حتی یکبار در آغوش گرفته و ببوسند ؟!!!!

بچه هامون نیاز به توجه دارن؛ نیاز به ابراز علاقه، نیاز به محبت
انکار نمی‌کنم که گرفتاری همه زیاد شده اما نباید از اونها قافل شد
وقتی پسرت رو فراموش کردی! وقتی یادت رفت که یه دختر معصوم داری تو خونه! وقتی یادت رفت که بچه‌ات کلاس چندمه، درداش چیه؟ مشکلاتش چیه؟
اونوقت باید منتظر فاجعه باشی
اول یکی می‌اد که جای تو رو براش پر می‌کنه، اگه بچه‌ات رو خوب تربیت کرده باشی و شانس بیاری یکی می‌اد و تمام حرف‌ها و احساساتی رو که تو فراموش کردی خرجش کنی رو می‌ریزه به پای بچه‌ات! اونوقت اون می‌شه شاهزاده رویاهاش می‌شه ملکه آرزوهاش، جای تو رو براش پر می‌کنه
تویی که تو این سال‌ها حتی یکبار بهش نگفتی: دوست دارم
اما اگه خیلی ازش قافل شده باشی، جای تو رو با مواد پر می‌کنه تا یادش نیاد چه پدر بی‌مهر و محبتی داشته
خلاء پدر و مادرش رو با خلاء پر می‌کنه!
اونوقته که کم کم مغزش خالی می‌شه از هر چی وابستگی به دنیاست، یادش می‌ره پدری داره یا مادری!
بازم اگه خیلی بچه خوبی باشه تلاش می‌کنه تا بهت بفهمونه خیلی دوست داره و خیلی بهت نیاز داره!
بهت بفهمونه بچه‌ای هم داری و یادت بندازه این بچه محبت می‌خواد
اما گاهی این بچه شانس نمی‌اره و پدرش خیلی دیر می‌فهمه بچه‌ای هم داشته خیلی دیر...
بچه تا وقتی سن و سالش اجازه می‌ده با گریه به خواسته هاش می‌رسه! اما وقتی غرورش دیگه این اجازه رو بهش نداد که گریه کنه؛ دست به کارهای دیگه می‌زنه تا دیده بشه؛ تا بهش توجه بشه...

با این اوصاف باز هم فکر می‌کنید مسئولین مقصرن؟!! ستاد بحران مسئولین چه دردی از من پدر که خودم رو درگیر روزمرگی کردم و فراموش کردم بچه‌ای هم دارم دوا می‌کنه؟؟
امیدوارم روزی که در مقابلمان می‌ایستند و سرزنشمان می‌کنند؛ روزی که متهم می‌شویم پدر خوبی نبودیم حرفی برای گفتن داشته باشیم
آن روز دیر نیست...!
 (منظور از پدر و مادر، تنها پدر و مادر واقعی که ما باشیم نیست! مقصود پدران و مادران ثانویه فرزندانمان نیز هست! همانانکه برایشان تصمیم می‌گیرند و برنامه می‌چینند و هدف مشخص می‌کنند...!)

بازهم بوی محرم باز بوی عاشقی

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۳۶ ق.ظ
یکسال گذشت و دوباره رسیدیم به تو !

ماهی که انگار سرنوشت یکسال بعدمون رو رقم می زنی !

عمر ما خونساریها به قولی با صدای نقاره ها و شیپورها می گذره و فقط با اینهاست که می فهمیم

ای بابا گذشت ...

یکسال از عمرمون گذشت ...

 

از روزی که به دنیا اومدم ...

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۴۳ ب.ظ
بیشتر باورهای ما از بدو تولد القائی بودند تا ذاتی و اکتسابی !

دست زدن به چاقو خطر ناکه !

آدم خوب باید حرف زشت نزنه !

آدم خوب کسیه که حرف بزرگترشو گوش بده !

آدم خوب کسیه که نماز بخونه !

روزه بگیره !

مسجد بره!

موی خواهر کوچیکترشو نکشه !

با دختر غریبه حرف نزنه !

محرما پیرهن مشکی بپوشه و بره هیات !

هیچ کس یادمون نداد :

از چاقو چه طوری می شه استفاده کرد !

چه حرفهایی خوبه و چه حرفایی بده !

اگه بزرگتر گفت برو خودت رو آتیش بزن باید به حرفش گوش کرد یا نه !

برای چی نماز بخونیم یا ..برای کی نماز بخونیم !

واسه چی روزه بگیریم !

برای چی پیرهن مشکی بپوشیم و حالا که پوشیدیم دیگه همه چی حله ؟ هرکاری دوست داریم می تونیم بکنیم ؟

می دونید نمیدونم شما چی فکر می کنید

اما من الان تاره به یه نتیجه ای رسیدم

حس الاغی رو دارم که از بدو تولد یه گونی کشیدند به سرش و مدام بهش گفتند تو اسبی !

اما حالا اون گونی پوسیده و فهمیدم که دیگه اسب نیستم ...!!!!


خسته شدم

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۳۷ ب.ظ
یک هفته است مدام سر می زنیم و می آییم تا کلبه همایونی را مزین به چند خطی کنیم اما نوشتنمان نمی آید !

گو اینکه مغزمان پوک گشته و مارا مجال نوشتن نیست 

یا حال نوشتن نداریم

خلاصه اینکه این چند خط را نوشتیم نگویید مرده ایم ...!

دعا کنید نوشتنمان بیاید که خود نیز از این یکنواختی خسته شده ایم

حتی به قیمت جانمان !

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۵۵ ب.ظ
سرما تا مغز استخانمان را به لرزه انداخته بود و سوار بر رخش بنزینی خویش راهی منزل بودیم ٰ گاهگاهی تریلی بزرگی از کنارمان عبور می کرد و گرمای اگزوزش گونه های سرخ شده از سرمایمان را نوازش می داد !

انگار دلمان نمی خواست از جلوی اگزوزش کنار برویم

حتی به قیمت از دست دادن جانمان ...

پ .ن :

نمی دانم چرا این را نوشتم ! فقط احساسی خفته پشت آن نهفته دیدم و هر چه به ذهنم رسید فقط ؛ نوشتم

همین !

به کدامین گناه ؟...

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۲۹ ق.ظ

یادمه مجرد که بودم تو مجالس عذاداری آقا امام حسین وقتی روضه حضرت علی اصغر خونده می شد فقط نگاه می کردم و انگار نه انگار ظلمی به این طفل معصوم روا شده  

کم کم ازدواج کردم و بچه دار شدم

یادمه  پسرم  شب  دوم محرم  به دنیا اومد

اون سال محرم یه محرم دیگه بود ٰ یه حال و هوای دیگه داشت

وقتی اسمی از باب الحوائج علی اصغر (ع) می اومد بی اختیار مثل بارون بهار زار می زدم و گریه می کردم 

دست خودم نبود !

تازه فهمیدم تا پدر نباشی  درک نمی کنی  ؛ بچه یعنی چی  ؟ اولاد یعنی چی ؟ پاره تن چیه ؟

درک این موضوعات تنها از عهده کسی ساخته است که پدر یا مادر باشه 

شمایی که مجردین  ! زیاد به خودتون فشار نیارید چون درک نمی کنید

دیروز یکی از دوستان مطلبی نوشته بود که پدری بچه 9ساله خودش رو مورد آزار قرار داده بود و طقل بیچاره رو به باد کتک  گرفته بود

از دیروز تو حال خودم نیستم ، اونقدر ناراحت و دپرس شدم که  شدم شبیه جنازه نه غذا می خورم و نه یه خواب درست و حسابی رفتم

روحم خیلی خسته است خیلی !

تازگیها چرا ما بزرگترها اینجوری شدیم ؟

صفحه حوادث رو خوندین ؟ می دونید چه جنایتهایی در حق بچه ها مون روا می شه ؟ می دونین از هر 50تا قتل  10تاش بچه های کوچیک زیر ده ساله که به دست والدین سنگدل و بی رحم به قتل می رسن ؟

به چه جرمی  ؟

فقط به خاطر اینکه  بچه سرو صدا می کنه و من پدر اعصاب ندارم ؟

یا به خاطر اینکه بچه خرج داره و من توان دادن خرجش رو ندارم ؟

پس برای چی این موجودات بی گناه رو به این دنیای بی رحم میاریم ؟

خیلی حالم بده

خیلی ...

دیگه بیشتر از این نمی تونم ادامه بدم ...

قضاوتش با شما !؟

این روزها ...

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۸۹، ۰۲:۵۷ ب.ظ
این روزها ....................من به هیچ دردی نمیخورم این درد است که از هر طرف به من میخورد..........