آقا اجازه ما انشامونو بخونیم؟
- بخون پسرم
با درود فراوان انشای خود را آغاز میکنم
پدرم همیشه آنچنان با آب و تاب از پدربزرگ فقیدم حرف می زند که هرکس نداند فکر می کند آنوقتها نبض اینترنت و وب نویسی دست پدربزرگ خدابیامرز ما بوده!
آنوقتها یک چیزی بود به اسم ای دی اس ال که انسانهای علاف از آن برای ورود به دنیای ما از آن استفاده می کردند که تازه بزرگترین قابلیتش وب نویسی بود! یعنی یک نفر آدم بی کار و الکی خوش که بیشتر وقتش را به یللی تللی می گذراند می آمد و در یک سایتِ میزبان، ثبت نام می کرد و یک وبلاگ می ساخت و خیال می کرد خیلی آدم مهمی شده! بعد می رفت آتلیه و یک عکس با کلاس می انداخت و عکسش را هم گوشه ی وبلاگش می زد. بعضی ها هم بودند که خیلی خودشیفته تر بودند یعنی عکس نمی گذاشتند و با اسمهای مستعار وبلاگ می زدند!!
پدرم می گوید آنوقتها مثل حالا نبود که برای کسی تره هم خورد نکنند! مسئولین و شهرداری ها و حتی شبکه های بهداشت کلی از وبلاگ نویسان حساب می بردند و کلی هم زیر ذره بین بودند!
کافی بود یک روز برف کوچه های یکی از وبلاگ نویسان پارو نشده باشد، از فردایش شهرداری و کارکنانش را گُر چوق می کردند( البته من نمی دانم گُر چوق دقیقا کجامی شود اما پدرم می داند)
آنوقت ها وبلاگ نویسی خیلی کلاس داشت؛ مثلا کسی که می خواست
نامزد انتخابات شورای شهر بشود قبل از اینکه انتخاب بشود وبلاگ می ساخت و
کلی در وبلاگش از خودش تعریف می کرد! پدرم می گوید گاهی اعضای شورای شهر هم
وبلاگ داشتند ولی اصلا معلوم نبود در وبلاگشان کی به کی هست آدم گوگیجه می
گرفت که این فرد وبلاگ نویس است یا عضو شورا!!
حتی بعضی ها بعد
از اینکه دوره اشان تمام می شد و می دیدند خوب دُکانی باز کرده اند،
وبلاگهایشان را به سایت تبدیل می کردند و تازه به این و آن هم گیر می دادند
یکی هم نبود که به آنها بگوید: خودتان چه گُلی به سر ما زدید که حالا شده اید کاسه داغتر از آش؟! بدتر از همه اینکه خر خودشان را سوار بودند!
بعضی ها هم بودند که با آنکه خیلی علافتر از وبلاگ نویسان
بودند، اما وُسعشان نمی رسید وبلاگ بزنند به جایش در کامنت دانی ها خودشان
را نشان می دادند و حتی از بعضی وبلاگ نویسان هم روده درازتر بودند، بسکی
حرف می زدند
بعضی ها خودشان را عقل کُل وبلاگ نویسان می دانستند
و سعی می کردند به قول معروف، پُست مدرن بنویسند و تریپ روشنفکری بگیرند
اما پدرم میگوید آنها انگشت کوچک پدر بزرگم هم نمی شدند
پدرم می گوید وبلاگ نویسان گاهی خانوادگی اقدام به وبلاگ زدن می کردند حتی بعضی ها سه چهارتا وبلاگ داشتند!
پدر
بزرگم خیلی آدم با نمکی بوده؛ عمه ارغوان میگوید آقاجون گوله ی نمک بودند و
امکان نداشت در مجلسی باشند و آن مجلس از خنده ی زیادی روی هوا نرود
آنوقتها که خوانسار هنوز یک شهر کوچک بود یک عالمه خبرگزاری داشت که منتظر بودند یک نفر دست توی دماغش بکند تا سریع توی وبلاگشان بنویسند!
بعضی وقتها مسئولین، وبلاگ نویسان را دعوت می کردند و با یک چایی و یک عدد کیک و ساندیس آنها را نمک گیر می کردند که گیر بیخود ندهند( ساندیس یک نوع آبمیوه تک نفره بود که مردم باستان در همایش ها و مهمانی ها از آن به عنوان نوشیدنی استفاده می کردند)
پدرم خیلی چیزهای دیگری هم گفت که حالش را ندارم
همه را بنویسم نتیجه می گیریم که پنجاه سال پیش چقدر آدمها بیکار و علاف
بودند اگر به جای این جنگولک بازی ها به فکر آینده بودند حالا ما باید در
کره ی مریخ انشا می نوشتیم نه توی این خراب شده
این بود انشای من - اردشیر حاجی زکی فرزند ابولفضل
با درود فراوان ...
یه "خونساریه دور از وطن" تو پست قبلی نظر داده بودند با این مضمون:
واقعا برای وبلاگ نویسای خونساری متاسفم که اینقدر مطلباشون چرت و پرت شده
که امروز فلانی رفت فلانی اومد دارم میمیرم و....
به خودتون بیایید
بعد از مدتها هوس کردم یکم سربه سر دوستان وب نویس بذارم؛ هم اینکه یه تجدید میثاقی بشه هم افکار عمومی رو اماده کنم برای یه پست هندی ....
قبلش بگم یکم طولانیه اگه سابقه بیماری قلبی دارین قبل از اینکه برید به ادامه مطلب قرصاتون یادتون نره ...
امروز دخترم را دیدم که بر بالای چهارپایه دیوان شمس تبریزی را با صدای بلند زمزمه می کرد و من نگران آینده اش, اشک را مجالی دادم تا هوایی بخورد! ندا آمد کی مرد گنده چه می کنی؟ گفتم کانسپت را متبلور میکنم!!! پرسید به چه می اندیشی؟ گفتم: به بوی کتلت همسایه! اندیشه رانندگان خیابانی! رنگ چشم، شکل ابرو، شکل بینی، اندازهی لب، جنس پوست آدمها!
ندا تا این بشنید بانگ برآورد که : عجب آدمی هستی و سر به بیابان گذارد و دور شد ...
آخرین باری که صندوقچه کوچک قدیمی ام را باز کردم سیرو سفری داشتم به دوران کودکی ...
آنجایی که بریده های مجله های سینمایی را جمع می کردم شاید روزی گذارم به اطراف جام جم افتاد! آنوقت عزت اله را صدا می زدم و می گفتم: آهای مردک ببین سابقه را؟ حال کن ! تو کجا بودی آنوقت ها که ما صبحانه مراد برقی می خوردیم و نهار صمد آقا ؟
می گویند در شهر سوخته (دشت سیستان) از بقایای باستانی دوران مفرغ سندی پیدا شده؛ که ثابت می کند شهاب خودمان از آن دوران در کار تدوین فیلم بوده و ما خودمان هم خبر نداشتیم !!!
از روزی که پسرم ماهان پرسید: بابا از فردا بیدار می شوی؟
دیگر همت نکردم از جایم بلند شوم!! این روزها خواب به خواب بروی! بهتر از این است که بیدار شوی
سرم را از پنجره بیرون برده عکسی به یادگار بیانداختم تا نگویند دور از جان غزل خداحافظی را خوانده ...!
باران که می بارد چونان غورباقه های خندان جشن می گیریم و وقتی نمی بارد غم عالم می ریزد توی دلمان ما نیز بهتر است به جای غمبرک؛ باد شوی(شوهر) خفته خویش بزنیم تا مگس های مزاحم خواب نازش را زایل ننمایند ...!
یادش بخیر دوران مکتب خانه؛ یکی از بچه ها چوپوقش را داد به من که برایش قایم کنم من هم گذاشتم میان خورجینم و خیالم راحت بود کسی را با من کاری نیست آخر به قول معروف: ما از اوناش نبودیم! اما نمی دانم کدام شیرپاک خورده ای رفت و ما را پیش میرازقلمدان ان زمان فروخت! ما هم لب نزدیم و آخرش هم انگ چوپوقی بودن زدند بر پیشانیمان ...یادش بخیر کلا" گوله مرام بودیم آن وقتها ...
این روزها حس و حال دزدی هم نداریم که از وبلاگ دوستان چیز بدزدیم و برایتان بگذاریم! چند وقتی به خاطر مشغله و گرفتاری می روم شمال عشق و حال ... تا یار چه خواهد و ...
آب دونی امان این روزها به لطف گازرسانی گرم تر از قبل شده یادم باشد این بار جریان ساختن سریال سربداران را برایتان بگویم که چطوری بی معرفت ممد علی نجفی ما را دور زد و سریال را به اسم خودش تما م کرد ...!
بالاخره بعد از کش و قوسهای فراوان همان دلتنگ ماندم؛ پیش خود گفتم اگر دلم باز شود آنوقت دیگر چه کسی هست که از گوجه خشکهای مادربزرگ برایتان بگوید ؟ چه کسی اسباب و اساس بچگی هایش را بیاورد پهن کند وسط؛ با هم بازی کنیم ؟ چه کسی عکسای قدیمی برایتان بگذارد حالش را ببرید ؟ برای همین تصمیم گرفتم دلتنگ بمانم که کسی هم شک نکند ...!
وارد کلاس که شدم دیدم یکی از بچه ها دو دستش را به همراه دو پایش بالا برده یه گوشه کنار تخته سیاه ایستاده دارد مثل باران بهار اشک میریزد! خیلی دلم سوخت گفتم چیزی شده؟ گفت خانوم معلم! آقای مدیر گفته اند همین جا بایست خانوم معلم! جفت دستانت و جفت پاهایت را هم ببر بالا خانوم معلم! تا معلمتان بیاد خانوم معلم! حیف که دست خودم نبود وگرنه دلم میخواست بغلش کنم بوسش کنم نازش کنم خیلی دلم برایش سوخت! من نمی فهمم این چه طرز برخورد با یک بچه آدم است ؟ اگر دست خودم بود آن مدیر لندهور را از وسط نصف می نمودم ...
این مدت که در گیر امتحانات بودم کلا" آف نداشتم دپارتمانمان هم خیلی گیر بازار شده است! اینجا که مثل ایران نیست هرکی هرکی باشد و مثلا به بهانه آش خاله بطول بتوانی یونیورسیتی را بپیچانی! اینجا حساب کتاب دارد برای خودش ...!
میان این همه خط های کج و ماوج؛ میان این همه دروغ و حقه و نیرنگ؛ پرانتزی باز کردیم تا ما هم حرفهایمان را در پرانتز بزنیم اما دیدیم ما هم کج و ماوج بنویسیم و این و آن را دستگاه کنیم بیشتر به دل می نشینیم و بیشتر خاطر خواه پیدا می کنیم ...!
پ . ن : امیدوارم کسی را رنجشی حاصل نگردد از این مکتوب و اینکه اگر کسی را از قلم انداخته ام به بزرگواری خودش مرا عفو نماید ...!
سیام سپتامبر هزارو نهصدو هفتاد و هفت یا به عبارتی دیگر هشتم مهر هزارو سیصدو پنجاه و شش پسری با ریشهای پروفسروی؛ در خانوادهای از ولایت وادشت؛ چشم به جهان گشود! اینکه میگویم با ریشهای پروفسروی؛ شوخی نمیکنمها! اول که به دنیا آمد فقط یک ریش پروفسوری بیشتر نبود! بعدها دست و پایش درآمد و معلوم شد پسر است!
اقتدار و هیبت ظاهریاش از همان بدو تولد والدینش را برآن داشت تا نامش را خسرو گذارند!
خسرو؛ کودکی بازیگوش بود که مثل همه هم سن و سالانش در منطقه! ارازلی بود برای خودش.
اما هیچگاه در ظاهر نشان نمیداد که در پس آنچهره معصوم چه موجود چپ اندرقیچیای نهفته است!!
همیشه با پنبه سر میبرید و در بروز رفتار ابیوستیک (که خودم هم هنوز نمیدانم معنیاش چیست) زبانزد خاص و عام بود.
حوالی سال ۱۹۹۶ جوانی جا افتاده و البته درسخوان! (معمولا کم اتفاق میافتاد کسی نامش خسرو باشد در وادشت هم به دنیا بیآید و درسخوان باشد) پا به دبیرستان دکتر علی شریعتی گذارد تا سرنوشتش را دستخوش اندکی تغییرات نماید.
دانشگاه اصفهان مقصد بعدی خسرو بود! مفسران و تاریخ نویسان دوره دانشجویی خسرو را عصر خاموش نام نهادهاند به دلیل آنکه هیچ کس نفهمید؛ در این دوران چه بر خسرو ما گذشته و اندک اطلاعاتی هم که موجود بود دستخوش تحریف سودجویان و دزدان فرهنگی شد!
الغرض؛ هیچ کس نفهمید که چطوری خسروخان سر از شمال کشور در آورد و به قول معروف بچه شمال شد! پیامد آب و هوای شمال؛ ازدواج بود و بعدش هم ماهان و باران...
جمعه تولد خسرو خان خودمان است؛ دیدیم مدت هاست خبری از او نیست و حتی یاداشتهایش را هم رها کرده به امان خدا؛ گفتیم عرض ارادتی کنیم و از این موقعیت استفاده کرده بعد از مدتها سر شوخی را باز کنیم بلکه او نیز سر ذوق آمده محض فراموش نشدن هم که شده خودی نشان بدهد!
حالا شیرینی تولد هم نداد؛ نداد....
تولدت مبارک عزیز دلم هزار سال زنده باشی و سلامت
این هم کادو تولد از طرف من و چل چو:
خسرو ایران زمین پیش تو مور است ای دوست
حال شورا به یقین پر شر و شور است ای دوست
تا تو خالوی ده و سرور شورا هستی
مطرب و ساقی و می دایره جور است ای دوست...
خبرنامه را نمیشود از قلم انداخت؛ نمیدانم این صدیقیان کارو زندگی ندارد! خواب و خوراک ندارد! دوره افتاده بین ادارات دولتی و نیمه دولتی! نمیگذارد کارشان را بکنند!
کافی است آبدارچی فلان اداره چای جوشیده ببرد سر میز معاونت بلافاصله خبرش را در خبرنامه منتشر میکند! همتی دارد وصف ناشدنی!
مسعود خان مدتی درگیر سور و سات عروسیش بود و ما نیز از تک جملههای پر از کنایهاش بیبهره!
اما دوباره سروکلهاش پیدا شده و سر پیری معرکه درس خواندن گرفته! آنوقت که با بچههای کلاس بجای درس خواندن پلههای خانه شارضا را بالا پایین میکردیم باید کلهٔ کچلت بکار میافتاد نه الان عزیز دلم!
اما ادیت من خوانساری ما، با آنکه گرفتار هزار جور پروژه رنگارنگ است اما گاهی دستی هم برقلم دارد و اگر مناسبتی باشد میآید و تبریکات و تسلیتهای خویش را ابراز میکند، از چند پست خبری او که فاکتور بگیریم وبگاهش جان میدهد برای تقویم روی دیوار، این هم موهبتی است آدم یادش نمیرود زمان و مکانش را...!
دایی جان را نمیشود بیخیال شد! از وقتی فوت و فن دوربینش را یاد گرفته دم به ساعت عازم این دره و آن کوه است عکسهایی میگیرد که عکسدانی آدم مور مور میشود! این اواخر وبلاگش را تبدیل کرده به عکاسخانه و کلا تصویری حال میکند! خودش میگوید فضای وب را که سنگین کنی آمارت در مرور گرانی همچون گوگل بالا میرود..!
کمش خان، عزیزدردانه این آبادی شده و یک جورایی حق کدخدایی به گردنمان دارد! چندی پیش حسابی خسروخان را مورد لطف قرار داده بود که هرکس میدید باورش میشد اینها یا یک روحند در دو کالبد یا بدجوری با هم بده بستون دارند! بخش نظرات وبلاگش را دیدهاید؟! کم از چت روم ندارد
از کامنتهای تهدید آمیز گرفته تا بیانیه و جوابیه؛ همه رقم را ساپورت میکند!
دختر خاله امان مدتی ترک ابادی کرده و گویا شهر نشینی را ترجیح داده بود اما آب و هوای شهر به او نساخت و خیلی زود دوباره برگشت، برگشت تا خوانسار هم نسلانش را سرو سامانی بدهد!
اما تازگیها وبگاهش را که باز میکنی آنقدر شکلکهای عجیب و غریب میبینی که یاد عروسیهای مختلط میافتی بعد ترس برت میدارد که نکند میان این همه شلوغی گم بشوی اما پایینتر که میآیی با خواندن تمثیلهای کوتاه قدری آرام میگیری فقط ماندهام چرا دختر خاله بعداز بازگشت از شهر انقدر کم حوصله شده و حرفهایش را رمزی میزند! قدیم میگفت: پایدار و ماندگار باشید اما حالا فقط مینویسید پ و م!
خرس سبزی داریم که بجز تفاوت رنگی با دیگر خرسان؛ افکارش هم قدری فرق میکند
جای تشکر دارد که بجای خواب در این زمستان یخ بندان رو به تحلیل و بررسی مسائل شهری آورده و گاهی زیاده رویش باعث میشود پستی را حذف کند و بعد مجبور شود پوزش بخواهد بابت حذفش!
جناب خان را همه تا حدی میشناسندش، با اینکه منتقد خوبی است برای مسائل شهری
اما او نیز همچون دایی جان دوربینش را همه جا با خود میبرد و وبلاگش نیز از وجود چنین امکانی بیبهره نیست؛ خوب است که عکسهای زیبا فضای آبادیمان را مزین کند اما مشکلاتش را حل نمیکند! جوان خوش فکری است و اول راهی دراز اما اینکه آهسته و پیوسته میرود دوست داشتنی ترش میکند
از بس که یاد باران را گشودیم و نگاهمان در برخورد با تابلوی ایست! کمانه کرد همین شد
نمیدانم این گوشه عزلت که خسروخانمان را خانه نشین کرده بود نمیخواهد دست از سر همسر مکرمه اشان بردارد؛ هر چند ایشان از دیار بارانند اما اهل ابادی ما هستند و اهل آبادی اگر از حال همولایتیهاشان بیخبر باشند ناجور است!
چهار سال و خردهای پیش آنوقت که ما انقدری بودیم (.) در فضای مجازی، خوانسار مجازی شکل گرفت و میثم وارد عرصه! گژدارومریض آبادی را رها نکرده و گهگاه با نیشخندهایش دلمان را خوش میکند و گاهی معرف شده از حیث معرفی تارنگارهای جالب سایهاش سنگین است و کم به ما سر میزند اما دوست داشتنی است با همه بدقولیهایش!
آبادی ما اداره میراث فرهنگی و ثبت اسناد هم دارد! خوسار هاما؛ به منزله دایره المعارف است برای انان که نشناختند و میخواهند بهتر بشناسند! محرم میشود: حرف برای گفتن دارد؛ پاییز میشود: توپ بیاناتش پر است؛ زمستان که میرسد گرمتر از قبل مینگارد و بهار فصل جوانه زدن ادبیات خالصانهاش میشود!
تمام تلاشم را کردم تا کسی از قلم نیافتد اما به گمانم افتاد ! باشد تا در فواصل بعدی جبران کنم !
آرزوی سربلندی برای همه دوستان مجازی دارم و امیدوارم این نوشتار بهانه ای شود برای تلاش بیشتر ..!
پ.ن : به اطلاع دوستان مجازی برسانم از موهبات نوشتار ما همین امروز با خبر شدیم نمکدون دوباره کارش را از سر گرفت و قرار است بترکاند برایش آرزوی سلامتی داریم و ماندگاری !
چه برسرمان آمده...!!!
خرداد ماه بود که هوس شوخی بسرمان زد و قدری سربسر دوستان مجازی گذاشتیم و خندیدیم، آن وقت هوا جان میداد برای شوخی کردن و بذله گویی و...!
شش هفت ماهی هر چه گفتند: آقا این بخش شوخی را دوباره فعال کن به خرجمان نرفت که نرفت!
نه که نرودها...! رفت!
حالش نبود
امروز تنهایی پا به کوچه وبلاگهای خوانساری گذارده و از کنار دیوار بلند برف گرفتهاش قدم زنان رفتم تا انتهای سنگفرش یخ زدهاش... تا آنجا که دیگر آسفالت خیابان شروع میشود و به لحاظ نداشتن وسیله نقلیه، از دسترس ما فقرا خارج...!
چند سالی است که از تاسیس دهکده جهانیمان میگذرد، دهکدهای که با خون دل و عرق جبین و چه و چه بنای آن را گذاردیم و دلخوش بودیم جهانی شود که...
که شد!
خیلیها آمدند و رفتند و خیلیها ماندگار شدند و نامی
و بعضی؛ چون ما فصلی یودند و آنی!
قصد داشتم سر شوخی را باز کنم، اما دوستان قدری بیوفا شدهاند و دهمان نیز بیکدخدا مانده
ده بیکدخدا هم چونان گله بیچوپان هرچه کاشتهایم به چشم برهم زدنی میچرد و امان نمیدهد ثمرهاش را ببینیم
اصلا نفهمیدیم چه کاشتیم و چه میخواهیم درو کنیم!؟
شخص شخیص بنده که تا یاد دارم هزار بار رنگ عوض نموده و از این شاخه بدان شاخه پریدم چه پریدنی!
یکروز عکاسی بودم و شوق عکاسی مجنونم نموده بود
روز دیگر سودای خبرنگاری در سر میپروراندم و یک روز داعیه طنازی!
خود نیز نفهمیدم در این آشفته بازار چه میکنم و کجای این دهکده ساکنم!
ماندهام حیران از کجا شروع کنم و با که شوخی کنم
اما اگر مجالی باشد و متهمم نکنند به اینکه با کسی پدر کشتگی دارم، از خود شروع کردم و هرچه لیچار بود بار خود نمودم (البته لیجارهایش را در دل گفتم به سبب اینکه شنیدهام بتازگی اینجا خانواده رفت و آمد میکند ودرست نیست هر آنچه به دهان میآید باز گویم)
مدتی پیش تارنگاری تاسیس شد با عنوانی فرنگی و قول داد در جهت مصالح صنعت تورسیم بترکاند عنوان این تارنگار این بود: khansar tourism guide ورودیش را که باز نمودم چونان دخمهای تار عنکبوت گرفته به چشم آمد که گویی از زمان ساختش تا کنون هیچ بیبشری بدان پای نگذاشته و هیچ خبری از آدمیزاد در او نیست
متولیانش را هر که دید به گوششان برساند: آقا دم شما گرم معلوم هست کجایید؟!!
نمکدون را یادتان هست؟
چه شور و شوقی داشت؟ سری بدان زدید؟ انگار از روی صفحه روزگار بن کل پاکش نمودهاند؛ حتما دیده یا شنیدهاید بعضی گول ظاهر زیبای خشکبار فروشی را میخورند و همه دارایشان را میگذارند مغازه میزنند و بعد که میبینند انگار خبری نیست و آواز دهل شنیدن از دور خوش است شبانه بساطشان را جمع میکنند!
حکایت نمکدونمان گمان کنم چنین بوده باشد!
در بحبوحه گرمی بازار خرسها؛ یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و دیدم به به سروکله خرسی همراه با عسل پیدا شده
پیش خود گفتیم این خرس خودش عسل دارد و از آن خرسهای طمعکار نیست که چشمش دنبال عسل ما باشد گفتیم بگذار او هم در محدوده ما بچرخد واسه خودش حال کند اما دریغ که او نیز پس از انتشار شجر نامه خانوادگی دهکده جهانیمان بیخبر غیبش زد!
خسروخان که مدتی را در انزوا به سر برده بود و دور از چشم گزمههای ده؛ گوشه عزلت گزیده بود چشمانمان را به تارنگاری تازه روشن نمود و خوشحالمان کرد؛ ذیل نام و نشان تارنگارش نوشته بود نگاهی نو به شهر خوانسار!
فقط نمیدانم چرا نگاهش دقیقا از پانزدهم شهریور کهنه شده و حس و حال نگاه کردن ندارد (این را در پرانتز عرض کنم که اخوی گرامی بنده هنوز که هنوز است کفشهای عروسیم را که هفت سال پیش خریدهام میپوشم و هنوز به چشم کفش نو نگاهش میکنم؛ اگر مشکل از نگاه نیست عینکت را عوض کن فدات شم)
ممد صابر را میشناسید؟ همان که چهار سال و هفت ماه پیش تارنگار زبان خوانساری را اول آبادی بنا کرد
حتما میشناسیدش؛ این اواخر شده بود ماه شب چهارده!
ماهی یکبار میآمد و حرفی میزد و مثلی یادمان میداد اما سیکل ماهیانهاش از مهرماه گویا قطع شده و خبری از حکایتها و مثلهایش نیست یاد حرف کمش افتادم که هر مطلبی که مینویسی زایمانی است تکرار ناشدنی پیش خود گفتم نکند خدایی نکرده صابرمان سر زا رفته باشد....!!!
حمید خان که گلبرگ را بنا کرد گفتیم: دمش گرم مغازه دار به این باحالی ندیده بودیم یک دوره هم رفت و برگشت اما هرچه تارنگارش را برانداز کردم بجز اندکی پستهای اجتماعی بیشترش به تبلیغ گردو و عسل و آلو پرداخته و یه جورایی از آب گل آلود ماهی گرفته هم فال بوده و هم تماشا! غلط نکنم حمید خان هم دنبال مشتری میگردد برای خشکبارش!!!
مانی را هرکه در شعر و شاعری دستی بر آتش دارد خوب میشناسد
صاحب کاغذهای خط خطی؛ آنقدر دیر به دیر میآید که گوشه دیوار شمالی بنایش به سبب برف سنگین فرو ریخته! بعضی میگویند مانی اینجا را ساخته که ییلاقش باشد و فقط برای بهارو تابستانش میاید و میرود بعضی نیز میگویند بتازگی همسر گزیده و افسار زمام خویش به بانوی اندرونی سپرده! آنقدر که مجالی برای رتق و فتق امور بنایش نیست!
این خوش دل هم دل خوشی دارد! حرفهایش بوی لوس عاشقی میدهد!
اما تمثیلهایش دیوانه میکند! آدم دلش میخواهد برود لخت لخت میان برفها بنشیند و با خودش یک دست حکم بازی کند!
یاد برادر کوچکم افتادم که تازه بازی کردن یاد گرفته بود، با شوق آمد و صدایم زد داداش داداش با خودم بازی کردم باختم!
این شهرام با آن شهرام تومنی سه ریال فرق معامله است! نمیدانم چه اصراری دارد همه خونساریهای جهان را دور هم جمع کند!
برای این پسر عمه نداشته بتراشد و برای آن دختر خاله! گاهی نیز یاد گذشته میافتد و کلکسیون قدیمیاش را باز میکند تا همگان بدانند به این سادگیها شهرام نشده
آه یادم رفت گاهی هم فرصتی دست بدهد تیزری میسازد و مانوری هم روی موسسهاش میرود
فقط حیرانم میان این صندوقچه قدیمی چه چیز او را پاگیر کرده که رهایش نمیکند!
حمید خان حقی، زمانی که پا در رکاب گذارد و در صنعت موسیقی، انقلابی عظیم ایجاد کرد! عدهای گفتند جای یک بنای موسیقیایی در آبادیمان خالی بود! دمش گرم که خوب بنایی علم کرد
اما مدتی مفقودالاثر بود و گاهی هم که میآید شعری از خود در میکند و مزاج ادبیمان را جلا میدهد! بگذریم که مثنوی بلند بالای لاله اشکش روز به روز بر تعداد ابیاتش اضافه میشود فقط نمیدانم چرا یک آهنگ برای ما نمیخواند تا پس از مرگمان مرغ سحری باشد بر آتش دوریمان!
خرسی را سراغ دارم از جنس ادب و عرفان! انگار خرسها فقط در فکر خواب و خوراک نیستند عارف مسلک نیز در عطاریشان پیدا میشود!
هم او که خرس نامه را مینگارد و ادبیات مقتدرش گاهی سبب میشود جان از کف برون کنیم!
خالهای داریم در آن ور آب! گاهی برایمان آنقدر شیرین قصههای فرنگی رومئو را تعریف میکند که هوس ژولیت شدن به سرمان میزند و اگر رهایمان کنند میرویم تغییر جنسیت میدهیم و کوله بار میبندیم و راهی دیارشان میشویم!
آخر نمیدانید انقدر عکسهای قشنگ قشنگ و تعریفهای زیبا میکند آدم هوس فرار به سرش میزند
از بس این رفعتی این خانه به آن خانه شد و جایش را عوض کرد! گیج شدیم که بالاخره کجا پیدایش کنیم! یک روز هوس میکند برود بالای آبادی و یک روز راهی پایین آبادی میشود
انگار یک جا بند نمیشود! آخر عزیز دلم یه جا وایسا مثل بچه آدم حرفتو بزن ببینیم چی میگی!!؟
حامد خان، مهندس نوپای کشاورزی هم قدری کم لطف شده و آبادی را پاک فراموش کرده! گاهی هم که میآید اخبار و روایات مدیران وزارت خانه را از نشستهای پیاپی نقل میکند و میرود!
اندر حکایت خرسها؛ مرام خرس کوچولویمان زبانزد خاص و عام شد؛ روحیه ناسیونالیستی بالایی دارد و از حق نگذریم با جثه کوچکش ده تا خرس را حریف است
من اگر در دم و دستگاه خرسها کارهای بودم یحتمل خرس کوچولو را رییس قبیله میکردم واز افاضات و کمالاتش در جهت پیشرفت جامعه خرسان بهره میبردم
باور کنید دلم میخواست در همین پست خلاصش کنم برود پی کارش اما ماشالله آنقدر زیاد است خانههای ابادی که در حوصله شما نمیگنجد!
اما قول میدهم بقیه را در قسمت بعد بنگارم...
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود باید تمام آنچه منم را عوض کنم!
دارد قطار عمر کجا میبرد مرا؟ یارب عنایتی! ترنم را عوض کنم!
قطعا محبوبیت این شبکه نزد شما انقدر هست که به یاری آن بشتابید
یک دلار هم برای ما یک دلار است ، پس هیچ گاه پپیش خود فکر نکنید با اندک پولی که دارید چگونه می توانید کمک کنید !
شماره حساب واریز هدایای مردمی 0100601345009
بانک صادرات بنام مدیریت شبکه
دستان مهر ورز شما را به گرمی می فشاریم
از آخرین باری که وبلاگر های عزیز خوانساری دستخوش شوخی های بنده شدند مدت زیادی نمی گذرد ، در این مدت جمع مشتاقان این عرصه روز به روز سیر صعودی گرفت و عن قریب است دهکده جهانی در چنگال وبلاگ نویسان خوانساری قرار گیرد
این قوم آریایی به تبعیت از اجداشان همچون کوروش خوی کشورگشایی خویش را فراموش ننموده و اینبار دنیای مجازی را مورد تاخت و تاز قرار داده اند ، تا جایی که تارنگار این حقیر که عضو کوچکی از این ارتش بزرگ است به طور میانگین از 30 کشور جهان بازدید کننده دارد که پیش بینی می شود دو سوم آنها از خون و رگ و ریشه این سرزمین باشند .
صنعت وبلاگ نویسی ما دستخوش تغییرات زیادی شد !
حتی بعضی ها ! به پیشرفتهای زیادی نایل آمدند که کمتر از دستیابی به تکنولوژی نانو نبود !
بعضی ها تبدیل به سایت شدند و بعضی ها تعطیل و بعضی ها تعدیل !
در همین بین سرو کله دایی جان پیدا شد دایی جانی که هر چه در شجره نامه خانوادگی خویش جستجو کردیم اثری از او نبود ، کم مانده بود به پدر بزرگ خود شک کنیم که نکند شلوار کهنه اش دوتا بوده و ما از آن بی خبر ، راستش قدری هم ترس برمان داشت که یک میراث خور دیگر پیدا شود و مال و اموال والده مکرمه ما را صاحب شود ، اما از حد نگذریم دایی جان خوبی گیرمان آمد بهتر از دایی های دیگرمان نباشد بدتر نیست ، کارش درست است ، گو اینکه بر سر داشتن همین دایی جان هم کلی لیچار شنیدیم ! متهم شدیم که هوای هم را داریم و به قول معروف دستمان در یک کاسه است
بگذریم ،
بعد از دایی جان میزبان حمید خان حقی شدیم و کلی مورد تفقد ایشان ، فقط نمی دانم در این شهر به این کوچکی چقدر چیز تازه پیدا می شود که حمید خان دم به ساعت از ما چیزهای جدید می خواهد ، راستش گاهی به خود شک می کردیم که نکند این اراجیفی که می نگاریم کهنه است و بوی تازگی نمی دهد
خلاصه بعداز مدتها که دم از خرس بودن زدیم و خرسی ندیدیم سرو کله خرس خوانسار پیدا شد ، اون هم عجب خرسی ! چه خرس با ادبی ! هر چه به لانه اش سر می زنیم و هر چه می خوانیم سیر نمی شویم ، خدایی بعداز ورود خرس نو رسیده ما که آرد های خود را الک کردیم و الک ها را زدیم سینه دیوار کلا زدیم گاراژ ، به قول حج اسمعیل شکر : جایی که عقاب پر بریزد از پشه بی نوا چه ریزد !
اما بر حسب حسادت بود ؟ نمی دانم ، رقابت بود ؟ نمی دانم ، خلاصه هر چه که بود خورشید دیگری طلوع کرد ، آن هم از پشت همین کوه سیل خودمان ! نه ببخشید فی المجلس از پشت کوه طلوع نکرد ، از جلوی کوه طلوع کرد
از بس بنده از این مسعود خان ده نمکی تعریف و تمجید کردم و نامش را بالای سرای پیوندها قرار دادم ، ادیت من با حال ما هم تکانی به خود داد و به این ارتش جهانی ملحق شد ، همین شهراب خودمان را می گویم ! ببخشید شهاب خودمان ( آخرش هم من اسم اینارو یاد نمی گیرم !) پیش بینی می شود با این رویه ای که شهاب جان پیش گرفته عن قریب است در دکان خود را تخته کند ، آخر پدرجان آدم عاقل که فوت و فن کسب روزیش را به همه یاد نمی دهد ، شهرام خان شما که اهل فضل و کمالی بگو ، اگر آمدی و دیدی شهاب به جای میکس و مونتاژ فیلم جدول پاک می کند ! نگی که نگفتی !(جدول حل می کند گمان درست تر باشد)
خلاصه اینکه حال همه خوب است و هیچ ملالی نیست و این چرخ با آب و بی آب می گردد و می گردد ...
تا ظهور شمسی دیگر در دهکده جهانی ما ...
درود و بدرود ...
( اینها جز شوخی چیز دیگری نبود ، کلیه شخصیتهای فوق ساخته ذهن نویسنده بود و هر گونه تشابه اسمی اتفاقی می باشد )
(قسمت اول – پارت وان )
یادداشت های خسروخان – کلکسیون قالبهای بلاگفا
به نظر می رسد خسروخان گریز پای از حیث سفرهای اجباری به شمال ، بیشتر از اینکه در پی نوشتن و آپ های طوفانی باشد عشق عوض نمودن قالب او را فراگرفته و به جای هفته ای یکبار پستهای جنجالی ، روزی یک قالب جدید به نمایش می گذارد . ما که بخیل نیستیم آقا اما خدایی از بس پستهای تکراری را با قالبهای جورواجور دیدیم و خواندیم دلریسه گرفتیم اساسی ...
خبرنامه – صادق در تصدیق صداقت مسئولین با صدیقیان
اگرچه به روز ترین خبرگزاری حال حاضر شهرمان همیشه حرفهایی برای گفتن دارد اما ...
اما اخیرا نویسنده خلاق آن را چنان به اعماق تاریخ برده که گویا کشف مقبره ای قدیمی در یکی از محله های خوانسار سوژه هر روزه اخبارش گردیده و به بهانه رد شدن ره گذری از کنار مقبره فوق سرخط خبرهایش را تحت الشعاع قرار می دهد ...
کمش – مرد هزار چهره
طبق آخرین خبرهای رسیده مرد مرموز چهل و هفت هشت ساله ای که هنوز مردد است نام خود را فاش کند یا نکند با بهره گیری از واژه ای قدیمی پای در دنیای مجازی وبلاگها گذاشته و از هیچ کوششی برای به چالش کشیدن اخبار و روایات خوانسار و همینطور وبلاگهای دوستان دریغ نمی کند .
بر هیچ کس پوشیده نیست که با سواد و معلوماتی که دارد انقلابی عظیم در صنعت وبلاگ نویسی ایجاد کرد اما ...
اما تا کی رخ در پرده ابهام توان کرد .... تا جایی که بعضا دوستان بنده را نیز در معرض اتهام کمش بودن فرض نمایند
صنعت کشاورزی نوین – متخصص پوست ، موست و زیبایی
نوپا و فعال ، کوشا در شناخت فواید گیاهان از جمله خیار که در این اواخر به منتقدی قدر در تخریب وبلاگ خوانساریها تبدیل شده ،
که البته امید آن می رود ذوق وشوق انتقادش دستخوش بازیچه تفکرات شیطانی شهرام خان دادگستر قرار نگرفته باشد .
سحر فیلم – شهرامی متفاوت
از دور ، دستی بر آتش وبلاگستان خوانسار داشته و دارد ، هر روز انتظار اخبار موسسه اش امانمان را می برد تا بدانیم اخوان دادگستر امروز چه گلی به سرمان زده اند ،
الحق و الانصاف این کار آخری (پیک سحر) بد جور اصحاب رسانه و در راس آن متصدیان اهدای جایزه اسکار را ترکاند تا جایی که این لوح فشرده نامزد دریافت جایزه اسکار در سال 2010 گردیده .
ادامه دارد ...